eitaa logo
حیات معقول
221 دنبال‌کننده
144 عکس
216 ویدیو
2 فایل
🔻 کانال اصغر آقائی ✍ درباره مسائلی که به‌گمانم مهم است، می‌نویسم؛ شاید برای خودم و تو مفید باشد: ✔ گاه متنی ادبی؛ ✔ گاه تبیین؛ ✔ و گاه نقد 🔺️ اینها دل‌مشغولی‌های یک طلبه هستند. 🔻ارتباط با من: 🆔️ @aq_110
مشاهده در ایتا
دانلود
🔰کنترل و جهت‌دهی احساسات، هدف عقل و ایمان ✍ اصغر آقائی همراه با شعری از سهراب سپهری _____________________ 🔻 یعنی کنترل احساسات، چه احساس مثبت و چه منفی؛ هرچند اگر دقیق باشیم آن احساس مثبت اما خارج‌شده از کنترل، دیگر مثبت نیست و منفی است. 🔻فرض کنید مادری به فرزندش می‌گوید امشب حالم خوب نیست و خانه باش و روضه امام حسین عليه‌السلام نرو؛ اما فرزند قبول نمی‌کند. در این فرض، احساسِ ظاهراً مثبتِ فرزند، سبب شده است که او از ، یا همان حیات معقول، دور شود. 🔻 اگر احساسات کنترل نشود، گاه اتفاقات تلخی می‌افتد. به فرض کسانی که عزیز را به قتل رساندند، به درستی از حکومت ناراضی بودند، آیا کشتن یک فرد به دلیل نارضایتی از حکومت، آن هم بدان صورت فجیع، کار عقل بود؟ نه کار عقل و نه کار وجدان، که همان هویتِ فطرتاً مؤمنِ بشر است، بود. 🔻 به همین علّت است که هویّت ، به عنوان یکی از شاخص‌ترین آموزه‌های دین و ثمره‌های ایمان، در احادیث معرفی شده است. امام على عليه السلام فرمود: 💠 اَلْحِلْمُ نورٌ جَوهَرُهُ الْعَقْلُ: بردبارى نورى است كه جوهره آن عقل است. 🔹 خوب است در این زمینه شعری از مرحوم را بخوانیم: 🔻به خودم می گفتم: بچه‌ها تنبل و بد اخلاقند دست کم می‌گیرند درس ومشق خود را… 🔻باید امروز یکی را بزنم، اخم کنم  و نخندم اصلا تا بترسند از من و حسابی ببرند… 🔻خط‌کشی آوردم، در هوا چرخاندم…  چشم‌ها در پی چوب، هرطرف می‌غلطید 🔻مشق‌ها را بگذارید جلو، زود، معطل نکنید ! اولی کامل بود، دومی بدخط بود بر سرش داد زدم… 🔻سومی می ‌لرزید… خوب، گیر آوردم !!! صید در دام افتاد و به چنگ آمد زود… دفتر مشق حسن گم شده بود این طرف، آن‌طرف، نیمکتش را می‌گشت تو کجایی بچه؟؟؟ بله آقا، اینجا همچنان می‌لرزید… ” پاک تنبل شده ای بچه بد ” ” به خدا دفتر من گم شده آقا، همه شاهد هستند” ” ما نوشتیم آقا ” 🔻باز کن دستت را… خط‌کشم بالا رفت، خواستم بر کف دستش بزنم او تقلا می‌کرد چون نگاهش کردم ناله سختی کرد… گوشه‌ی صورت او قرمز شد هق هقی کرد و سپس ساکت شد… همچنان می‌گریید… مثل شخصی آرام، بی‌خروش و ناله 🔻ناگهان حمدالله، در کنارم خم شد زیر یک میز، کنار دیوار، دفتری پیدا کرد ... 🔻گفت: آقا ایناهاش دفتر مشق حسن 🔻چون نگاهش کردم، عالی و خوش خط بود 🔻غرق در شرم و خجالت گشتم جای آن چوب ستم، بردلم آتش زده بود سرخی گونه او، به کبودی گروید ….. 🔻صبح فردا دیدم که حسن با پدرش، و یکی مرد دگر سوی من می آیند… 🔻خجل و دل‌نگران، منتظر ماندم من تا که حرفی بزنند شکوه‌ای یا گله‌ای، یا که دعوا شاید سخت در اندیشه‌ی آنان بودم 🔻پدرش بعدِ سلام، گفت: لطفی بکنید، و حسن را بسپارید به ما ” گفتمش، چی شده آقا رحمان ؟؟؟ گفت: این خنگ خدا وقتی از مدرسه برمی گشته به زمین افتاده بچه‌ی سر به هوا، یا که دعوا کرده قصه‌یی ساخته است زیر ابرو و کنار چشمش، متورم شده است درد سختی دارد، می‌بریمش دکتر با اجازه آقا …. چشمم افتاد به چشم کودک… غرق اندوه و تاثر گشتم 🔻منِ شرمنده معلم بودم لیک آن کودک خرد وکوچک این چنین درس بزرگی می‌داد بی‌کتاب و دفتر …. من چه کوچک بودم او چه اندازه بزرگ به پدر نیز نگفت آنچه من از سر خشم، به سرش آوردم ✅ عیب کار از خود من بود و نمی‌دانستم من از آن روز معلم شده‌ام …. او به من یاد بداد درس زیبایی را… که به هنگامه‌ی خشم، نه به دل تصمیمی، نه به لب دستوری، نه کنم تنبیهی. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄ 🆔 @hayatemaqul