"حَیاط پُشتی"
—
چنین گفت یک سیخ جوجه کباب
به کوبیده کی بی حساب و کتاب
قرو قاطی و چنگمالی شده
بزور کتک اهل حالی شده
مضری پر از چربی و اوره ای
مویزم من وتو چنان قوره ای
مرا رنگ دادند از زعفران
تورا مزه دادند با خرده نان
تو با زور جوش این چنین میشوی
بدی با پیاز همنشین میشوی
نه رانی نه سردست نه راسته
نه خوش نقش و زیبا نه آراسته
تو را میتراشند از دنده ها
غذای غزایی و راننده ها
تو بااین همه گفته ها و خطاب
دگر نام خود را مگویی کباب
و کوبیده هم پاسخ اینگونه داد
که ای سرخوش زرد سیمای شاد
تو بی رنگ و بویی و بی مزه ای
چون از سینه ی مرغکی هرزه ای
نه دامی نه ماکی نه صیدکمند
نه اهل پریدن نه آهوی بند
همه چیز خواری و بی غیرتی
جهانی بماندند در حیرتی
که تو چون بسان کباب آمدی
و بر خویش بینی که تو سرمدی
به بی رنگی خویش هم غره ای
خیالت که تو چنجه ی بره ای
اگر زعفرانی نباشی کباب
مگر چیستی تکه ای از خزاب
شنیدی که طغیان کند آتشی
به اشک کباب است نه خواهشی
چنین داشت میکرد او را عتاب
یکی جوجه گفت و یکی هم کباب
هر دل که دید آب دو چشمم کباب ش
د برآب دیده ای، که دل کس شود کباب؟
جز یک شراب هر دو نخوردیم، پس چرا
چشم تو مست گشت و دل اوحدی خراب؟
_دخترک خنده کنان گفت که چیست
راز این حلقه زر
راز این حلقه که انگشت مرا
این چنین تنگ گرفتست به بر
راز این حلقه که در چهره ی او
این همه تابش و رخشندگی است
مرد حیران شد و گفت:
حلقه خوشبختیست ،حلقه زندگی است.
همه گفتند مبارک باشد.
دخترک گفت دریغا که مرا ، باز در معنی آن شک باشد
سالها رفت و شبی
زنی افسرده نظر کرد بر آن حلقه زر
دید در نقش فروزنده ی او ،روزهایی که به امید وفای شوهر
به هدر رفته ،هدر؛
زن پریشان شد و نالید که وای
وای این حلقه که در چهره او
باز هم تابش و رخشندگی است،
حلقهی بردگی و بندگی است.
"فروغفرخزاد"