_دخترک خنده کنان گفت که چیست
راز این حلقه زر
راز این حلقه که انگشت مرا
این چنین تنگ گرفتست به بر
راز این حلقه که در چهره ی او
این همه تابش و رخشندگی است
مرد حیران شد و گفت:
حلقه خوشبختیست ،حلقه زندگی است.
همه گفتند مبارک باشد.
دخترک گفت دریغا که مرا ، باز در معنی آن شک باشد
سالها رفت و شبی
زنی افسرده نظر کرد بر آن حلقه زر
دید در نقش فروزنده ی او ،روزهایی که به امید وفای شوهر
به هدر رفته ،هدر؛
زن پریشان شد و نالید که وای
وای این حلقه که در چهره او
باز هم تابش و رخشندگی است،
حلقهی بردگی و بندگی است.
"فروغفرخزاد"
_من نمی خواهم
سايه ام را لحظه ای از خود جدا سازم
من نمی خواهم
او بلغزد دور از من روی معبرها
يا بيفتد خسته و سنگين
زير پای رهگذرها
"فروغفرخزاد"
"حَیاط پُشتی"
--
وقتی هوای حوصله با بخت یار نیست
گل دادن درخت شروع بهار نیست
با هر زبان که گوش فرا می دهیم… نه!
اندیشه ی کلاغ به جز قارقار نیست
این بار کوه بر سرمان صخره می زند
دهقان در انتظار ورود قطار نیست
دارا انار داشت و دارد هنوز هم
یک حرف تازه بر لب آموزگار نیست
بیهوده بر مدار زمین چرخ می خورم
این خطّ استوا است، کمربند یار نیست
دیوار هم کلافه ی این رفت و آمد است
در تیک و تاک عقربه ها بی قرار نیست
هر جمعه عصر پای تو را می کشد وسط
دنیا دچار ثانیه ای انتظار نیست
به نسیمی همه راه به هم می ریزد
کی دل سنگ تو را آه به هم می ریزد
سنگ در برکه می اندازم و می پندارم
با همین سنگ زدن ، ماه به هم می ریزد
عشق بر شانه هم چیدن چندین سنگ است
گاه می ماند و نا گاه به هم می ریزد
انچه را عقل به یک عمر به دست آورده است
دل به یک لحظه کوتاه به هم می ریزد
آه یک روز همین آه تو را می گیرد
گاه یک کوه به یک کاه به هم می ریزد