_دستانم بوی گل می داد
به جرم چیدن گل به کویر تبعیدم کردند
و یک نفر نگفت شاید گلی کاشته باشد ...
"سینابهمنش"
"حَیاط پُشتی"
_
_تو را من چشم در راهم
شباهنگام که میگیرند در شاخِ تَلاجَن سایهها رنگِ سیاهی
وزان دِلخَستِگانتْ راستْ اندوهیْ فراهم
تو را من چشم در راهم شباهنگام
در آن دم که بر جا درهها چون مُردهْ مارانْ خفتگانند
در آن نوبت که بندد دستِ نیلوفر به پای سروِ کوهیْ دام
گَرَمْ یادآوری یا نه، من از یادت نمیکاهم
تو را من چشم در راهم.
"نیما یوشیج"
"حَیاط پُشتی"
#چشم_ها
_چشمان ترا غباري از خواب گرفت
درد آمد و از دست دلم تاب گرفت
اين بود پس از تو كار چشمم اي دوست
يك عمر نشست و آب را قاب گرفت"
"حَیاط پُشتی"
_سر و همسر نگرفتم که گرو بود سرم
تو شدی مادر و من با همه پیری پسرم
تو جگر گوشه هم از شیر بریدی و هنوز
من بیچاره همان عاشق خونین جگرم
منکه با عشق نراندم به جوانی هوسی
هوس عشق و جوانیست به پیرانه سرم
پدرت گوهر خود را به زر و سیم فروخت
پدر عشق بسوزد که در آمد پدرم
عشق و آزادگی و حسن و جوانی و هنر
عجبا هیچ نیرزید که بی سیم و زرم
سیزده را همه عالم به در امروز از شهر
من خود آن سیزدهم کز همه عالم به درم
تا به دیوار و درش تازه کنم عهد قدیم
گاهی از کوچه ی معشوقه ی خود میگذرم
"استادشهریار"