_ناگهان دیدم قهوه ی سیاه را از شط چشمان من می نوشی...
و در آنها روزنامه صبح را می خوانی؛
پای به قهوه خانه ها گذاشتم تا مرا بنوشی
و روزنامه های صبح را می خرم تا مرا بخوانی ."
_تمام شب خوابش نبرد
گام های آن خوابگرد را دنبال میکرد
بالا سرِ خود، روی پشت بام
هر گام در تهی جای او طنینی بی پایان داشت
سنگین و خفه
کنار پنجره ایستاد،
منتظر که بگیردش اگر افتاد.
اما اگر خودش هم با او پایین کشیده میشد، چه؟
سایه ی یک پرنده روی دیوار؟ یک ستاره؟
او؟ دستهای او؟
صدای خفهای روی سنگفرش شنیده شد.
سپیدهدم پنجرهها باز شدند.
همسایهها دویدند.
خوابگرد از پلکان نجات پایین میدوید
به دیدن آن که از پنجره پرت شده بود ."
هدایت شده از - 𝗗𝗮𝗿𝗸 𝗺𝗼𝗼𝗻𝗹𝗶𝗴𝗵𝘁 -
و یک شب در خوابی فرو خواهم رفت و هیچ نوری، هیچ صبحی مرا بیدار نخواهد کرد؛
_و شما هیچ گاه نخواهید فهمید؛
چه کسی، کجا در نیمه شب کدام از شب ها
با بغض و دلتنگی برای شما از خواب پریده است."