eitaa logo
💥هیجان و آشپزی💣
6.5هزار دنبال‌کننده
14.9هزار عکس
37.5هزار ویدیو
11 فایل
💫﷽💫 اینجا قراره کلی غذاهای خوشمزه و مامان پز یاد بگیریم😋👌❤️ تبلیغات پر بازده https://eitaa.com/joinchat/624099682C3e1a6dd3b9
مشاهده در ایتا
دانلود
🌟🌙 شـــــــــب🌙🌟 ⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی جوانی می گوید:  با پدرم بحث کردم و صداها بالا رفت. از هم جداشدیم. شب به تخت خوابم رفتم. به خدا قسم اندوه  قلب و عقلم را فرا گرفته بود... مثل همیشه سرم را روی بالش گذاشتم. چون هر وقت غم ها زیاد می شوند با خواب از آنها می گریزم... روز بعد از دانشگاه بیرون آمدم و موبایلم را جلو در دانشگاه در آوردم و پیامی برای پدرم نوشتم تا به این وسیله از او دلجویی کنم. در آن نوشتم: شنیدم که کف پای انسان از پشت آن نرمتر و لطیف تر است. آیا پای شما به من اجازه می دهد که با لبم از درستی این ادعا مطمئن شوم؟ به خانه رسیدم و در را باز کردم. دیدم پدرم در سالن منتظر من هست و چشمانش اشکبار هست... پدرم گفت: اجازه نمی دهم که پایم را ببوسی !! ولی این ادعا درست است و من شخصا بارها آن را انجام داده‌ام. وقتی کوچک بودی کف و پشت پای تو را می بوسیدم. اشک از چشمانم سرازیر شد... یک روز  پدرتان از این دنیا می رود ... قبل از این که او را از دست دهید به او نزدیک شوید... اگر هم از دنیا رفته است یادش را گرامی دارید و بر او رحمت و درود بفرستید.🌹 ✍🏻📚 هر شب یک داستان جذاب و خواندنی 📚✍🏻 💫💫 📚📚 ‎‎‌ ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
🌟🌙 شـــــــــب🌙🌟 ⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی کفش هایش انگشت نما شده بود و جیبش خالی. یک روز دل انگیز بهاری از کنار مغازه ای می گذشت. مأیوسانه به کفشها نگاه می کرد و غصه نداشتن بر همه وجودش چنگ انداخته بود. ناگاه جوانی کنارش ایستاد، سلام کرد و با خنده گفت: «چه روز قشنگی!» مرد به خود آمد، نگاهی به جوان انداخت و از تعجب دهانش باز ماند! جوان خوش سیما و خنده بر لب، پا نداشت، پاهایش از زانو قطع بود! مرد هاج و واج، پاسخ سلامش را داد. سر شرمندگی پایین آورد و عرق کرده دور شد. لحظاتی بعد، عقل گریبانش را گرفته بود و بر او نهیب می زد که: «غصه می خوردی که کفش نداری و از زندگی دلگیر بودی. دیدی آن جوانمرد را که پا نداشت. اما خوشحال بود و از زندگی خشنود.» به خانه که رسید از رضایت لبریز بود. ✍🏻📚 هر شب یک داستان جذاب و خواندنی 📚✍🏻 💫💫 ‎‎‌‌‎‎  ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
شب 🔆پسر بی‌ادب ⚡️سعدی گوید: از سرزمین «دودمان بکر بن وائل» نزدیک شهر نصیبین که در دیار شام قرار داشت، مهمان پیرمردی شدم، یک شب برای من چنین تعریف کرد: ⚡️من در تمام عمرم جز یک فرزند پسر که (اکنون) در این جاست، فرزندی ندارم. در این بیابان درختی کهن‌سال است که مردم آن را زیارت می‌کنند و در زیر آن به مناجات با خدا می‌پردازند. من شب‌های دراز به‌پای این درخت مقدس رفتم و نالیدم تا خداوند به من همین یک پسر را بخشید. ⚡️سعدی می‌گوید: «شنیدم آن پسر ناخلف، به دوستانش آهسته می‌گفت: چه می‌شد که من آن درخت را پیدا می‌کردم و به زیر آن می‌رفتم و دعا می‌کردم تا پدرم بمیرد؟» ⚡️آری، پیرمرد دل‌شاد بود که دارای پسر خردمندی شده، ولی پسر، سرزنش کنان می‌گفت: «پدرم خرفتی فرتوت و سالخورده است.» ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
  ﻣﺮﺩﯼ ﺩﺭ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺗﻮﺯﯾﻊ ﮔﻮﺷﺖ ﮐﺎﺭ میکرد. ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﮐﻪ ﺑﻪ تنهایی ﺑﺮﺍﯼ ﺳﺮﮐﺸﯽ ﺑﻪ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ،ﺩﺭ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺑﺴﺘﻪ شد ﻭ ﺍﻭ ﺩﺭ ﺩﺍﺧﻞ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﮔﯿﺮ ﺍﻓﺘﺎﺩ ... ﺁﺧﺮ ﻭﻗﺖ ﮐﺎﺭﯼ ﺑﻮﺩ،ﻭ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﮔﯿﺮ ﺍﻓﺘﺎﺩﻧﺶ ﺩﺭ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﻧﺸﺪ. ﺑﻌﺪ ﺍﺯ 5 ﺳﺎﻋﺖ، ﻣﺮﺩ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﻣﺮﮒ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ نگهبان ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺩﺭ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﻣﺮﺩ ﺭﺍ ﻧﺠﺎﺕ ﺩﺍﺩ. پس از بهبود حالش، ﺍﺯ ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﭼﻄﻮﺭﺷﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺳﺮ ﺯد ... ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: ﻣﻦ 35 ﺳﺎﻝ ﺍﺳﺖ که ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﯽﮐﻨﻢ ﻭ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﻣﯽﺁﯾﻨﺪ ﻭ ﻣﯽﺭﻭﻧﺪ، ﻭﻟﯽ ﺗﻮ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻣﻌﺪﻭﺩ ﮐﺎﺭﮔﺮﻫﺎﯾﯽ ﻫﺴﺘﯽ ﮐﻪ ﻣﻮﻗﻊ ورود با من ﺳﻼﻡ ﻭ ﺍﺣﻮﺍﻟﭙﺮﺳﯽ ﻣﯽﮐﻨﯽ ﻭ ﻣﻮﻗﻊ ﺧﺮﻭﺝ ﺍﺯ من خداحافظی ﻣﯽﮐﻨﯽ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺧﺎﺭﺝ ﻣﯽ ﺷﻮﯼ؛ ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺯ ﮐﺎﺭﮔﺮﻫﺎ ﺑﺎ من ﻃﻮﺭﯼ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﻧﯿﺴتم. ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻫﻢ ﻣﺎﻧﻨﺪ روزهای ﻗﺒﻞ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺳﻼﻡ ﮐﺮﺩﯼ ﻭﻟﯽ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﮐﺮﺩﻥ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻧﺸﻨﯿﺪﻡ؛ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﻦ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﯾﺎﻓﺘﻦ ﺗﻮ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ سری ﺑﺰﻧﻢ. ﻣﻦ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺍﺣﻮﺍﻟﭙﺮسی ﻫﺮ ﺭﻭﺯﻩ ﺗﻮ ﻫﺴﺘﻢ چون ﺍﺯ ﻧﻈﺮ ﺗﻮ، ﻣﻦ ﻫﻢ ﮐﺴﯽ ﻫﺴﺘﻢ ﻭ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﻡ... 💐💐💐
🌟🌙 شـــــــــب🌙🌟 ⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی چوپانی ماری را ازمیان بوته های آتش گرفته نجات داد ودرخورجین گذاشته وبه راه افتاد. چندقدمی که گذشت مار از خورجین بیرون آمدوگفت: به گردنت بزنم یابه لبت؟ چوپان گفت:آیاسزای خوبی این است؟ مار گفت:سزای خوبی بدی است...!!! وقرارشدتاازکسی سوال کنند، به روباهی رسیدندوازاوپرسیدندچاره ی کار را. روباه گفت:من تاصورت واقعه رانبینم نمی توانم حکم کنم. برگشته ومار را درون بوته های آتش انداختند، ماربه استمداد برآمد و روباه گفت: بمان تارسم خوبی ازجهان بر افکنده نشود. نه باید مثل چوپان خوب خوب بود. نه مثل مار بد بود بایدمثل روباه بود و دانست چه کسی ارزش خوبی کردن دارد! ✍🏻📚 هر شب یک داستان جذاب و خواندنی 📚✍🏻 💫💫