سنگینی بعضی حزنها جگرسوز و
دائمیاند؛ چون استادی که یک دم
شاگرد سر به هوایش را رها نمیکند..
بعضی آدمها انگار همچین چنگ میاندازند
وسط جگرت، قلبت و آن بخش انسانیات را
لمس میکنند، که به خودت که میآیی
یک احترامی برایش قائلی
یک عزتی در چشمت دارد
یک جوری برایت عزیز میشود که به عمر کسی نبوده..
#فیحقیقةاللحظات
حیـّان🇵🇸
فسردگان که طلسم وجود نشکستند ازین چه سود که چون کف به بحر پیوستند.. #لیالی
آه، این قصهی پر غصهی ماست..
در اتوبوس ایستاده بودم، یک صدای زیبایی شروع به صحبت کرد؛ قبل از اینکه رویم را سمتش کنم، ذهنم جای دیگری قدم گذاشت.
نگاهش کردم، شروع به حرکت دستانش کرد، چشمم روی او بود، قوهی وهمیهام جای دیگری..
غر زد، مثل او. خندید، مثل او؛ زیبا بود، مثل او.
افکار را با فلاکت پس زدم، لای کتاب را باز کردم. از اقبال من بود واقعا، که دست خطش را دیدم که روز آخر در کتابم بخشی از شعر صائب را نوشته بود، همان روزِ آخر لعنت شده..
تهش رسید به همان که خودت را به ندانستن میزنی، انگار نه انگار که اویی بوده و دیگر نیست. نه اشک میریزی و نه دلت تنگ میشود. من مینویسم، شما هم باور کنید.
- با خودم گفتم شاید طلب فاتحهای دارد،
اگر بتوانید، به نیت همه اموت بخوانید؛
تا روزی برایمان بخوانند..
#حیاةالدنیا_لهوولعب..