این صحنههای سینمای دفاع مقدس را دیدهاید؟
آنجاهایی که مثلا خمپارهای منفجر میشود، شخصیت داستان روی زمین میافتد، گوشهایش را میگیرد و طوری چشم میفشارد که چین کنار چشمش تا کمی بعدتر هم میماند.
میان آن غبارهای پخش و پلا توی هوا، بلند میشود و میایستد؛ صدای فیلم یک صوت ممتد است.
در آن هیاهو کسی دستش را میکشد: های فلانی، بیا، مجروح داریم، بهمانی را هم ندیدهام، تو چیزی ندیدهای؟
بعد او گیج سر تکان میدهد، طرف فکر میکند بلانسبت عقلش را از دست داده، تکانش میدهد، میگوید فلانی، الآن وقتش نیست، بیا برویم.
او هم مجبور میشود همانطور که گیج و حیران اتفاق بوده، دوباره به راه بیفتد و سرگرم شود، و میشود.
حیـّان🇵🇸
این صحنههای سینمای دفاع مقدس را دیدهاید؟ آنجاهایی که مثلا خمپارهای منفجر میشود، شخصیت داستان ر
ما هم همینیم
زیر مشت و لگدهای اشتباهاتمان حیرانیم که گرفتار روزمرگی میشویم، گرفتار تکرار و گرفتار عادت!
انقدر گیج که یادمان میرود این ما بودیم که زخم خوردیم
باید پانسمانی پیدا میکردیم، میبستیم، بخیهای، بتادینی؛ هیچ..
حالا ما ماندهایم و روحی که
پیکرش از جانبار نود درصد تکه پارهتر است..
حال زخمها هنوز هم هست و به لطف رسیدگی نکردن، عفونت دارد.
اما راه یک بیمارستان فوق تخصصی را نشانمان دادهاند، هر مرضی را هم درمان میکند، بیقید و شرط.
هر که از درش بیرون میآید خوشحال است، با ذوق عضو درمان شده را نشان میدهد و خندهکنان میرود: خوب شدهام، بهتر از روز تولد..
میرود و ما همینطور تکیه داده به ستون جلوی در، سرک میکشیم که حالا واقعا آن تو چه خبر است؟
چندباری هم قصد میکنیم برویم داخل اما..
یک نیروی نفوذی هم¹ دورتر ایستاده، تا میخواهیم برویم تو، با ژست خیرخواهانهای میگوید: این همه زحمت، این همه راه، اصلا از کجا معلوم بهتر شوی؟ شاید ادایشان است..!
و ما هی به عقب برمیگردیم و او هی لبخند میزند، با طیب خاطر..
زخم حکم گناه را دارد
بیمارستان فوق تخصص اما محضر خدا و امام است، خانهی خدا و امام، که به عبارتی هر کجاست که ما تصمیم بگیریم به آنها توجه کنیم و یاد خودمان بیاوریم خدا هم هست، امام هم، او هم هست..
آن نیروی نفوذی در ظاهر دوست و در باطن دشمن، همان شیطان و نفس آدم است..
قصه واضح است، سخن کوتاه میکنم.
اگر قصدی برای تفکر باشد، همین کافیست..
میخوانید اصلا..؟
یک اعلامی بکنید..
- https://harfeto.timefriend.net/17037726756714
خاطرات حریم امن سامراست
که در سرم چرخ میخورد..
از هزار و دویست سال پیشتر، اردوگاه نظامی بوده، هنوز هم هست، فرقی نکرده، بدتر از پیش اما..
حیـّان🇵🇸
خاطرات حریم امن سامراست که در سرم چرخ میخورد.. از هزار و دویست سال پیشتر، اردوگاه نظامی بوده، هنو
یادم میآید که حول و حوش ساعت نه شب رسیدیم. اولین باری بود که میآمدم سامرا.
تصورش را بکنید، شب باشد، در کشور غریبی که از قضا عراق است، و مجبور باشی راه خلوتی را طی کنی که هر دقیقه با جمعی از مردان عرب نظامی رو به رو میشوی؛ عملا این منطقه ساکنان عادی نداشت، یا حداقل آن موقع نبودند!
جو نظامی بودن شهر بسیار قابل حس است، ان شاءالله قسمت شود، بروید، اما واقعا حس میکنید که اینجا شبیه کربلا و نجف نیست، یک تکهای ست جدا.
تصور میکردم با این حالت کدر شهر، حرم همینطور باشد، اما
امان از این اما..
تمام سامرا خوف بود به جز حرم
تمام سامرا اندوه بود، به جز حرم
تمام سامرا حس ناامنی میداد،
به جز حرم..
انچنان حریم امن الهی بود که فراموش کردم برای رسیدن به آنجا چه راهی را طی کردهام..
خستگی معنا نداشت، آدم حتی یادش نمیآید چقدر تنش بیمار و تبدار بوده..
تنها امنیت است،
حس نیمهشبهای حرم امام رضا، صحن آزادی
توی حجرههای روبهروی گنبد، یه همچین حسی داشت، در مکانی بسیار کوچکتر، و بسیار حزنآلود..