خاطرات حریم امن سامراست
که در سرم چرخ میخورد..
از هزار و دویست سال پیشتر، اردوگاه نظامی بوده، هنوز هم هست، فرقی نکرده، بدتر از پیش اما..
حیـّان🇵🇸
خاطرات حریم امن سامراست که در سرم چرخ میخورد.. از هزار و دویست سال پیشتر، اردوگاه نظامی بوده، هنو
یادم میآید که حول و حوش ساعت نه شب رسیدیم. اولین باری بود که میآمدم سامرا.
تصورش را بکنید، شب باشد، در کشور غریبی که از قضا عراق است، و مجبور باشی راه خلوتی را طی کنی که هر دقیقه با جمعی از مردان عرب نظامی رو به رو میشوی؛ عملا این منطقه ساکنان عادی نداشت، یا حداقل آن موقع نبودند!
جو نظامی بودن شهر بسیار قابل حس است، ان شاءالله قسمت شود، بروید، اما واقعا حس میکنید که اینجا شبیه کربلا و نجف نیست، یک تکهای ست جدا.
تصور میکردم با این حالت کدر شهر، حرم همینطور باشد، اما
امان از این اما..
تمام سامرا خوف بود به جز حرم
تمام سامرا اندوه بود، به جز حرم
تمام سامرا حس ناامنی میداد،
به جز حرم..
انچنان حریم امن الهی بود که فراموش کردم برای رسیدن به آنجا چه راهی را طی کردهام..
خستگی معنا نداشت، آدم حتی یادش نمیآید چقدر تنش بیمار و تبدار بوده..
تنها امنیت است،
حس نیمهشبهای حرم امام رضا، صحن آزادی
توی حجرههای روبهروی گنبد، یه همچین حسی داشت، در مکانی بسیار کوچکتر، و بسیار حزنآلود..
روی دیوارههای کناری حرم هنوز جای گلوله بود،
کاشی کاریها انگار داشت میافتاد، حقیقتا
معطلیاش به یک زلزله کم شدت بود،
کل دیوار میریخت..
تهش با این غصه بیرون میآیی که
پسر غریبست، پدر هم غریب..
شرایط زمانهی امام هادی (ع) آنطور بوده
که دستگاه حاکمیت، بی هیچ ابایی واضحا
کنترل خود را بر روی ایشان نشان میداده.
بیدلیل به خانهشان هجوم میبردند، میگشتند
و میریختند و میبردند.
آنقدر سخاوتمندانه (!) که برای نیمه شبی هم دوریشان را تاب نمیآوردند،
و ایشان را به بزمهای شبانه خود میکشاندند؛
حالا با زور و اجبارش هم که دیگر مهم نیست..
حیـّان🇵🇸
شرایط زمانهی امام هادی (ع) آنطور بوده که دستگاه حاکمیت، بی هیچ ابایی واضحا کنترل خود را بر روی ایش
یکی از نیمه شبها، سربازان به خانهی امام
میروند و ایشان را به قصر میکشانند.
بزم شاهانهی متوکل به راه است،
مگر میشود شرابی نباشد؟
اینگونه دعوت خود بیشرمیست اما
بیحرمتی به آنجا میکشد که متوکل امام را
چون خود میبیند و جام شراب را
به سویشان میگیرد..
امان، امان از حال ولی خدا در آن لحظه..
آقا میگوید مرا معارف بدار،
و متوکل کم نمیآورد؛ به گمان خویش
میتواند امام را بیازارد، میگوید:
پس شعری بخوان!