#پیام_معنوی
💌اگر توانستیم عاشقانه نماز بخوانیم...
______________
اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh
[🍃]
#یک_آیه
إِنَّ اللَّهَ رَبِّي وَرَبُّكُمْ
خــداے مݩ و ٺـو 🙃🍃
[سوره آݪ عـمراݩ آیه ۵۱]
آیہ آیہ ٺـا ظہـور 🍃😌👇
https://eitaa.com/hazraate_eshgh
.•°🦋°•.
دارا بودن خلق خوش محمدی(ص)🌿
امام رضا(ع)فرمود:
(( اخلاق پسندیده ی حضرت مهدی، چون جد بزرگوارش رسول اکرم (ص) است.))
🌹🌹🌹🌹
🌱/منتخب الاثر، ص۴۲۲/🌱
#به_وقت_امام_زمان 💌
#حضرت_عشق
🌷🍃✨ڪجاست صاحِبِ دِلہاےِ گرد ۅ خاڪے مان؟
°♥️🍃✨👇°
@hazraate_eshgh
🌸🌙
🌙 امیرالمومنین (ع) میفرمایند:
🌙 میان شما و پند پذیری،
🌙 پرده ای از غرور و خودخواهی وجود دارد.
[نهجالبلاغه، حکمت ۲۸۲]
#حدیث
🦋دل چَسب تریـــن زمزمہ اینجا صلوات اَست
______________
اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh
•{🌼✨🌼}•
#چادرانه
چــ🌸ـادࢪ زیباۍ آسمانۍرو
•❥ با غروࢪ بر سࢪ ڪن
نه خجالت بڪشـ🤫
•❥ نه غمـگـین باشـ♥️
چـــادࢪټ ارزش اسـټ باوࢪ ڪنـ😌
چادریـ🦋ــہا دُختَرانِ زِینبـــ✨ اَند
💚💛🧡❤️💙
https://eitaa.com/hazraate_eshgh
💚💛🧡❤️💙
#رهبرانه ✨📿
عرفه را قدر بدانید.
در روایتی دیدم که «عرفه و عرفات را بدین خاطر چنین اسمی دادهاند که در این روز موقعیتی برای اعتراف به گناه در نزد پروردگار پیش می آید.»
اسلام، اعتراف به گناه پیش بندگان را، مجاز نمیدانند اما پیش خدا، چرا، بین خودمان خدا و خدا، خلوت کنیم و تقصیرهایمان و گناههایمان که مایه روسیاهی ما، مایهی بسته شدن پرو بال ما، و مانع پرواز ماست، اعتراف نماییم و از آن توبه کنیم.
[رهبر انقلاب]
اعمال شب و روز عرفه 👆🏼
خۅش بہ حال دِل مَن مِثلِ تۅ آقا دارد
______________
اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh
بسم رب الشهداء و الصدیقین
#پای_درس_شهدا {✨🍃}
شهیدمدافع حرم رســـول خلیلے :
برای زمینه سازی ظهـور امام زمان
عج تنها #شـعار دادن کافی نیست
باید حرکت کرد و در #عمل ارادت
خـــود را نــشان داد.
❤️🍃اَز سَر گذَشتن ، سَرگذشت ۅ سَرنوشت ماست
✨🌸🌿💚👇
https://eitaa.com/hazraate_eshgh
#خطبه_غدیر •💚•
بخش سوم: *اعلان رسمی ولایت و امامت دوازده امام علیهم السلام*
هان مردمان!
به خدا سوگند که پیامبران پیشین به ظهورم مژده داده اند و اکنون من فرجام پیامبران و برهان برفریدگان آسمانیان و زمینیانم. آن کس که راستی و درستی مرا باور نکند به کفر جاهلی درآمده و تردید در سخنان امروزم همسنگ تردید در تمامی محتوای رسالت من است، و شک و ناباوری در امامت یکی از امامان، به سان شک و ناباوری در تمامی آنان است. و هرآینه جایگاه ناباوران ما آتش دوزخ خواهد بود.
#فـقـطحـیـدرامـیرالمـومنـیـناست 💚
#حضرت_عشق
ده.روز.تا.عید.غدیـر.خم😍
__________________
ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh
🌿✨
ۅَ مِنہمْ مَن یـــنتظِر...♥️
الاحزاب_۲۳🕊
#بیو
#پسرونه
#حضرت_عشق
راهےڪہ اَز #سر گرفتیـــمْ
🌷✨🌱
https://eitaa.com/hazraate_eshgh
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿
💞 #ازســـوریه_تامنـــا🕊
💞 قسمت #بیست_وسه
دو روز بعد به سمت جنوب حرکت کردیم. دریای نیلگون جنوب🌊😍 را دوست داشتم.
هوا هم خوب بود و فصل گرمای جنوب هنوز شروع نشده بود. دلم تاب نیاورد.
ــ صالح جان...😊
ــ جان دلم؟
ــ اااام... تا اینجا اومدیم. منطقه نریم؟😒
ــ دو روز از مرخصیم مونده. همه جا رو نمی تونیم بگردیم. اشکالی نداره؟
ــ نهایتش چند جاشو می گردیم خب. از هیچی که بهتره🙁
ــ باشه عزیزم. عجب ماه عسلی شد😁
دو روز باقیمانده را روی رد پای شهدا گذراندیم.
حال عجیبی بود.
همیشه مناطق عملیاتی حالم را عوض می کرد.
نمی دانم چرا یاد شهید گمنامی افتادم که گاهی به مزارش می رفتم. بغض کردم و از صالح جدا شدم. گوشه ای نشستم و چادر را روی سرم کشیدم.
مداحی گوشی ام را روشن کردم و دلم را سبک کردم.
"شهید گمناااام سلام...
خوش اومدی مسافرم...
خسته نباشی پهلوون...
...................................................
بعد از بازگشتمان....
زندگی رسما شروع شد. صالح را که داشتم غمی نبود. با زهرا بانو و سلما سرگرم بودم و حسابی غرق زندگی شده بودم.
گاهی پیش می آمد که صالح چند روزی نبود اما خیالم راحت بود که مراقب خودش هست.
همیشه قولش را یادآوری می کرد و می گفت هرگز یادش نمی رود.
حالم بد بود.
هر چه می خوردم دلم درد می گرفت و گاهی بالا می آوردم.
سرم گیج رفت و دستم را به لبه ی تخت گرفتم و نشستم.
ــ سلما...😣
صدایم آرام بود و درب اتاق بسته. به هر ترتیبی بود سلما را بلند صدا زدم. سراسیمه خودش را به من رساند.
ــ چیه چی شده؟ مهدیه جان...!!!😳😨
ــ حالم بده سلما... برو زهرا بانو رو صدا بزن.😣
ــ بلند شو ببرمت دکتر. رنگ به روت نداری دختر...😠
ــ نمی خواد... بذار صالح برگرده باهاش میرم.😍😣
سلما بدون جوابی بیرون رفت. روی تخت دراز کشیدم و چشمم را بستم و دستم را روی پیشانی ام فشار دادم.
موبایلم زنگ خورد.
بلند شدم و آنرا از روی پاتختی برداشتم. چشمانم سیاهی رفت و دوباره تلو خوردم.
ــ الو...😣
ــ سلام خانومم...چی شده صدات چرا اینجوریه؟😟
صدای صالح بغضم را ترکاند. با گریه گفتم:
ــ ساعت چند میای صالح حالم بده😭
صدایی نیامد. انگار تماس قطع شده بود. بیشتر بغضم گرفت و روی تخت ولو شدم.
زهرا بانو هم سراسیمه با سلما آمد و هر دو کمکم کردند که لباسم را عوض کنم و دکتر برویم.
منتظر آژانس بودیم که صالح با نگرانی وارد منزل شد و کنارم زانو زد و دستم را گرفت و گفت:
ــ مردم از نگرانی... چی شده مهدیه جانم😥
ادامه دارد...
✿❀✿❀✿❀✿❀✿❀✿❀
✍به قلمـ؛ بانو طاهره ترابی
✿❀✿❀✿❀✿❀✿❀✿❀
__________________
اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿
💞 #ازســـوریه_تامنـــا🕊
💞 قسمت #بیست_وچهار
روی تخت، خوابم برده بود.
سِرُم به دستم وصل بود و صالح و سلما و زهرا بانو توی اتاق کنارم بودند. قبل از سِرُم، آزمایش دادم و گفتند تا اتمام سرم حتما جوابش را می دهند.
صالح نگران بود اما به روی خودش نمی آورد. با من صحبت می کرد و سر به سرم می گذاشت. 😅سلما کلافه به زهرا بانو گفت:
ــ زهرا خانوم می بینید این داداش من چقدر بی ملاحظه س؟!!!😠
صالح حق به جانب گفت:
ــ چرا؟! مگه چیکار کردم؟؟!!😳😟
سلما به من اشاره کرد و گفت:
ــ بببن بیچاره داره بیهوش میشه بذار بخوابه کمی حالش جا بیاد. همش حرف می زنی. مهدیه... خودت بگو... اصلا متوجه حرفاش شدی؟😠😄
لبخند بی جانی زدم و گفتم:
ــ آقامونو اذیت نکن. چیکارش داری؟☺️
صالح گفت:
ــ خوابت میاد؟😁
ــ یه کمی...😅
ــ ببخش گلم. اصلا حواسم نبود.😁
ملحفه را مرتب کرد و خواست برود که گوشه ی آستینش را گرفتم.
ــ تنهام نذار صالح.😔
ــ باشه خوشگلم. دکتر گفت جواب آزمایش زود مشخص میشه. برم ببینم چه خبره؟
رفت و من هم چشمم را بستم. نمی دانم چقدر گذشت که خوابم برد.
💤💤💤💤💤💤💤💤💤💤💤💤💤
با صدای زیر و بم چند نفر بیدار شدم و چشمم را که باز کردم صالح با لبخند پهنی که سراسر پر از شوق بود خم شد و پیشانی ام را بوسید.😳
خجالت کشیدم.🙈بابا و پدر جون هم آمده بودند. همه می خندیدند اما من هنوز گیج بودم.
سلما با صالح کل کل می کردند و مرا بیشتر گیج کرده بودند.
ــ چی شده؟؟؟😥😟
صالح گفت:
ــ چیزی نیست خانومم تو خودتو نگران نکن.😍
سلما سرک کشید و گفت:
ــ آره نگران نباش واسه بچه ت خوب نیست.😜😉
و چشمکی زد.
از خجالت به او اخم کردم و به پدر جون و بابا اشاره کردم.
زهرا بانو پلکش خیس بود. دستم را نوازش کرد و گفت:
ــ دیگه باید بیشتر مراقب خودت باشی. دیگه دونفر شدین.😊
هنوز گیج بودم.
" مثل اینکه قضیه جدیه "
بابا و پدر جون تبریک گفتند و باهم بیرون رفتند.
صالح ففط با لبخند به من نگاه می کرد. با اشاره ای او را به سمت خودم کشاندم
ــ اینا چی میگن؟😟
ــ جواب آزمایشتو گرفتم گلم. تو راهی داریم👶 ضعف و سر گیجه ت به همین دلیل بوده.😊
چیزی نگفتم.
فقط به چشمانش زل زدم و سکوت کردم. "یعنی من دارم مادر میشم؟ به این زودی؟"☺️👶
ادامه دارد...
✿❀✿❀✿❀✿❀✿❀✿❀
✍به قلمـ؛ بانو طاهره ترابی
✿❀✿❀✿❀✿❀✿❀✿❀
__________________
اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh
#پیام_معنوی
💌ارزان فروشی نکنیم!
__________
اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh
#یک_آیه
[🍃]
.
وَ اوُ بـہ همہ ڪاڔے تـواݩاست .....
#حضرت_عشق
.
آیہ آیہ ٺـا ظہـور🍃😌👇
https://ble.ir/hazraate_eshgh
.•°🦋°•.
💙| آن کـس کـه تـو را نـدارد، چـه دارد ؟
💙| و آن کـس کـه تـو را یـافته، چـه ندارد ؟
[فرازی از دعای عرفه]
🌙| اگر شب قدر شب نزول قرآن است
✨| روز عرفه روز صعود دعــاست
[استاد محمد تقی فیاض بخش]
______________
اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh
عطر آگین تر از هر مشک✨
امام رضا(ع)فرمود:
((عطر وجود حضرت مهدی، از هر مشکی معطر تر است.))
✨🌼✨🌼✨🌼
🌻/الزام انناصب،ص۹/🌻
#به_وقت_امام_زمان 💌
#حضرت_عشق
______________
اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh
ڪۅفہ مَیـــا حُسیـــنِ مَن...💔
ڪہ خیلے مَردُمِش بَدَن ...😔
ڪۅفہ مَیـــا حسیـــنِ مَن...💔
ڪہ زیرِ قۅلِشۅن زَدن...😭
🖤...شهادت حضرَت مسلم بن عقیـــل (ع) و هانےِ بن عرۅه تسلیـــت باد...🖤
______________
اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#مکتب_روح_الله
#کلیپ_تصویری به مناسبت روز عرفه 💚
ما بسیـجی شُـده مکتـب رُوح اللهایم ✨👇🏼
https://eitaa.com/hazraate_eshgh
عَرَفات اَست وَلے هَر ڪہ بگۅیَد یا رَب
پاسخَش اَز طرف ڪرب ۅ بلا می آید
السلام علیڪ یا اباعبدالله الحسین
#التماسدعا
#عرفه
______________
اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh
#شهیدانه 🕊
همهۍما
روزۍ
#غروب خواهیمڪرد
ڪاشآنغروبرا
بنویسند:شهــــادتانشاءالله
#ازمرگفرارکن
#شهیدنشویمیمیری
#پنجشنبه_های_شهدایی
قدمْگاه شهیـــدان اَست اینجا✨🍃♥️👇
https://eitaa.com/hazraate_eshgh
#خطبه_غدیر •💚•
بخش سوم: *اعلان رسمی ولایت و امامت دوازده امام علیهم السلام*
هان مردمان! خداوند عزّوجلّ از روی منّت و احسان خویش این برتری را به من پیشکش کرد و البته که خدایی جز او نیست. آگاه باشید: تمامی ستایش ها در همه روزگاران و در هر حال و مقام ویژی اوست.
#فـقـطحـیـدرامـیرالمـومنـیـناست 💚
#حضرت_عشق
نه.روز.تا.عید.غدیـر.خم😍
__________________
ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh
بَصیـــرَت یعنے بِدانیـــمْ تا حسیـــن نیامَده
مُسلِمْ ولےِ اَمْر اَست...‼️
#حرف
#لبیکیاخامنهای
ڪجاست صاحب دلهای گرد ۅ خاڪےِمان؟
🍃✨👇
https://eitaa.com/hazraate_eshgh
🍃✨👆
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿
💞 #ازســـوریه_تامنـــا🕊
💞 قسمت #بیست_وپنج
صالح دیوانه ام کرده بود.
نمی گذاشت درست و حسابی حتی توی محیط منزل راه بروم.
دکتر رفته بودم و استراحت مطلق تجویز کرده بود. می گفت جنین در حالت خوب و عادی قرار ندارد و با تلنگری احتمال سقط وجود داشت.😔
من نمی ترسیدم. اولین تجربه ام بود و حس خاصی نداشتم.
چشم صالح را که دور می دیدم بلند می شدم و کمی اتاق را مرتب می کردم. یکبار غذا درست کردم و از بوی غذا تا توانستم بالا آوردم.😣
تنها بودم و از فرصت استفاده کردم. سلما پایگاه رفته بود و زهرابانو هم به خرید...
صالح که از سرکار بازگشت و حال مرا دید خیلی عصبانی شد.😠
از آن به بعد سلما و زهرابانو شیفت عوض می کردند و کنار من بودند. 😅در واقع نگهبانم بودند از جانب صالح...
خودش که از سر کار بازمی گشت همه ی کارها را به عهده می گرفت و از کنارم جُم نمی خورد.
حالم بهتر بود اما هنوز استراحت مطلق بودم. صالح دوست داشت هرچه زودتر جنسیت بچه مشخص شود.
می گفت
«اصلا برام فرقی نداره پسر باشه یا دختر... فقط دلم می خواد زودتر براش لباس و وسیله بخرم»
ــ خب صالح جان هم دخترونه بخر هم پسرونه😊
اخم می کرد و می گفت:
ــ #اسراف میشه خانومم. تو که می دونی این کارا تو مرامم نیست.😎
یک روز به اصرار خودش مرا به دکتر برد برای تشخیص جنسیت.
بماند که با چه مکافاتی تا آنجا رفتیم و حساسیت صالح در رانندگی و راه رفتن من
دکتر که پرونده را دید ابرویی بالا انداخت و گفت:
ــ هنوز که خیلی زوده😟
ــ اشکالی نداره خانوم دکتر... اگه ضرری برای بچه نداره لطفا امتحان کنید شاید مشخص شد.😊
دکتر هم در سکوت و با کمی غرولند کارش را انجام داد. هر چه سعی کرد نتوانست جنسیت را بفهمد. با کمی اخم گفت:
ــ آقای محترم گوش نمیدید... خانومتونو با این حالش آوردید اینجا که چی؟ هنوز زوده برا جنسیت. حداقل تا یه ماه دیگه مشخص نیست. فقط بدونید بچه سالمه.😠
توی راه بازگشت، صالح خندید و گفت:
ــ پدر صلواتی چه لجی هم داره.😁
و خطاب به شکمم گفت:
ــ نمی شد نشون بدی که کاکل به سری یا چادر زری؟😍 ولی مهدیه باید دکترتو عوض کنی. با طرز برخوردشو اخم و تَخمی که داشت بهت استرس وارد می کنه. دکتر باید #خوش_اخلاق باشه...😊
ادامه دارد...
✿❀✿❀✿❀✿❀✿❀✿
✍به قلمـ؛ بانو طاهره ترابی
✿❀✿❀✿❀✿❀✿❀✿
__________________
اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿
💞 #ازســـوریه_تامنـــا🕊
💞 قسمت #بیست_وشش
یک هفته بود که حرکات صالح و سلما و رفتار بقیه مشکوک شده بود.😕
صالح بی قرار بود و زهرا بانو و سلما نگران. این حال و هوا برایم اضطراب آور بود و می دانستم اتفاقی افتاده.😔
بیشتر نگران بچه بودم.
به تازگی نبض های کوچک و نامنظمی را حس می کردم. انگار بچه جان گرفته بود. حس خوبی به آن داشتم و انتطارم برای پایان این مدت شروع شده بود.☺️
گاهی با او #حرف می زدم و برایش قصه یا لالایی می گفتم. برایش #قرآن می خواندم و #مداحی و #مولودی می گذاشتم و با بچه به آن گوش می دادیم. حس می کردم سراپا گوش می شود و شوق و عجله ی او از من بیشتر است برای به دنیا آمدن.
چشمانم را روی هم فشردم که بخوابم اما خوابم نمی برد. صالح آرام درب اتاق را باز کرد و تلویزیون اتاق را خاموش کرد. به خاطر من تلویزیون کوچکی برای اتاق گرفته بودند. درب کمد را باز کرد و آرام کوله را درآورد.
قلبم فرو ریخت.😥 سعی کردم تکان نخورم که صالح فکر کند خوابم.
"پس اینهمه بیا و برو و پچ پچ و رفتارای مرموز مال این بود؟ این روزا اعزام داره که بیقراره...! مطمئنم نگرانه منو تنها بذاره. خدایا کمکمون کن😔 "
قطره اشکی😢 از گوشه چشمم روی بالش افتاد. وقت شام بود و صالح با سینی غذا آمد.
کمکم کرد روی تخت بنشینم. خودش لقمه می گرفت و با کلی خنده و شوخی لقمه ها را به من می خوراند و لابه لای آن بعضی را توی دهان خودش می گذاشت که مرا اذیت کند.
دوست نداشتم از غمم باخبر شود اما... امان از لب و لوچه ی آویزان😔
ــ چی شده قربون چشمات؟ چرا بغض داری؟ حوصله ت سر رفته مهدیه جان؟
ــ نه چیزی نیست.😒
ــ مگه صالح تو رو نمی شناسه؟ چرا پنهون می کنی گلم؟ بگو ببینم چی تو دلته؟
سینی غذا را پس زدم و خودم را به سمت او کشاندم و توی بغلش جا گرفتم. بغض داشتم😣 اما نمی خواستم گریه کنم. بیشتر به هم صحبتی اش احتیاج داشتم.
ــ صالح؟!😞
ــ جانِ صالح؟
ــ چیزی از من پنهون کردی؟
ــ مثلا چی خانومم؟😒
آرام خودم را از آغوشش بیرون کشیدم و با نگاه پر بغضم به چشمانش خیره شدم. صالح دست و پایش را گم کرده بود. باید به او می فهماندم که خودش را اذیت نکند.
دستش را گرفتم و انگشتر فیروزه را توی انگشتش چرخاندم.
ــ من می دونم...😞
نگاهی گذرا به چشمانش انداختم و سربه زیر گفتم:
ــ کی میری؟
انگار نمی توانست حرفی بزند. دستش رافشردم و گفتم:
ــ فقط می خوام بدونم کی اعزام داری؟ می خوام بچه مو آماده کنم که این مدت باباش نیست منتظر شنیدن صداش نباشه. آخه تازگیا یه تکون های ریزی می خوره. یه چیزی مثل نبض زدن.
اشک توی چشم هایش جمع شده بود.😢 بلند شد و رفت کنار پنجره. آنرا باز کرد و دوباره کنارم نشست. خنده ی بی جانی کرد و گفت:
ــ آخه تو از کجا فهمیدی؟😒
ــ اونش مهم نیست. کی میری؟😔
ــ بعد از سال تحویل.
ــ امروز چندمه؟
ــ بیست و هفتم.
پوفی کشیدم و گفتم:
ــ خدا رو شکر... دو سه روزی وقت دارم.
ــ مهدیه جان... اگه بخوای نمیـ...😢
صحبتش را قطع کردم و دستم را روی لبش گذاشتم:
ــ من کی هستم که نخوام...؟ جواب #حضرت_زینب(س) رو چی بدم؟😓
نوک انگشتم را بوسید و سینی را برداشت و از اتاق بیرون رفت.
بغضم ترکید 😭
و توی تنهایی تا توانستم اشک ریختم و دخیل بستم به عمه ی سادات.
ادامه دارد...
✿❀✿❀✿❀✿❀✿❀✿❀
✍به قلمـ؛ بانو طاهره ترابی
✿❀✿❀✿❀✿❀✿❀✿❀
__________________
اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh