eitaa logo
『 حضرت‌عشق 』🇵🇸
289 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
1.1هزار ویدیو
31 فایل
بسم‌رب‌المهدے🌿•• سربازان‌امام‌زمان (عج‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشـریف) ازهیچ‌چیزجزگناهان‌خویش‌نمی‌هراسند ッ♥️ -شهید‌آوینی🕊 بخون‌از‌ما🗒 『 @sharayet_hazraateeshgh313https://daigo.ir/secret/991098283 گَـــر سخـنی باشــد‌👆🏼…
مشاهده در ایتا
دانلود
✨ ﴾﷽﴿ ✨ ✨رمان جذاب و مفهومی ⚔ ✨قسمت ✨مرا قبول می کنی؟ همین طور که غرق فکر بودم ... همون جلو اومد و با شرمندگی حالم رو پرسید ... نگاهش کردم اما قدرت حرف زدن نداشتم ...👀🤐 وسط تاریخ زندگیم گیر افتاده بودم ... . یکم که نگاهم کرد گفت: _حق داری جواب ندی ... اصلا فکر نمی کردم این طوری بشه ... 😔حالت خراب بود و مدام بدتر می شدی ... 🌹به اهل بیت کردیم که فرجی بشه ... دیشب خواب عجیبی دیدم ... بهم گفتن فردا صبح، هرطور شده برای ببریمت حرم ... . هیچ مرده ای در وجود رو نداره ... ، بعد از هزار و چهار صد سال، زنده بودند ... .😯😟 بزرگ ترین نبرد زندگی من تمام شده بود ...✨ تازه مفهوم رو درک کردم ... کربلا نبرد انسان ها نبود ... کربلا نبرد بود ... زمانی که باید در سپاه بایستی ... تا آخرین نفس ... . 💚من هم کربلایی شده بودم ...💚 ✨وضو✨ گرفتم و از خوابگاه زدم بیرون ... مثل ، کفش هام رو گره زدم👞👞 و انداختم گردنم ... گریه کنان، 😭تا حرم پیاده رفتم ... جلوی درب حرم ایستادم و بلند صدا زدم: _یابن رسول الله؛ دیر که نرسیدم؟ ...😭✋ 💎من انتخابم رو کرده بودم ... 💎 از روز اول ، انتخاب من ... بود ✨✨⚔⚔⚔✨✨ ✍نویسنده؛ شهید مدافع حرم طاها ایمانی __________________ ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش 👇🍃🌸 @hazraate_eshgh
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿ 💞 🕊 💞 قسمت روی تخت، خوابم برده بود. سِرُم به دستم وصل بود و صالح و سلما و زهرا بانو توی اتاق کنارم بودند. قبل از سِرُم، آزمایش دادم و گفتند تا اتمام سرم حتما جوابش را می دهند. صالح نگران بود اما به روی خودش نمی آورد. با من صحبت می کرد و سر به سرم می گذاشت. 😅سلما کلافه به زهرا بانو گفت: ــ زهرا خانوم می بینید این داداش من چقدر بی ملاحظه س؟!!!😠 صالح حق به جانب گفت: ــ چرا؟! مگه چیکار کردم؟؟!!😳😟 سلما به من اشاره کرد و گفت: ــ بببن بیچاره داره بیهوش میشه بذار بخوابه کمی حالش جا بیاد. همش حرف می زنی. مهدیه... خودت بگو... اصلا متوجه حرفاش شدی؟😠😄 لبخند بی جانی زدم و گفتم: ــ آقامونو اذیت نکن. چیکارش داری؟☺️ صالح گفت: ــ خوابت میاد؟😁 ــ یه کمی...😅 ــ ببخش گلم. اصلا حواسم نبود.😁 ملحفه را مرتب کرد و خواست برود که گوشه ی آستینش را گرفتم. ــ تنهام نذار صالح.😔 ــ باشه خوشگلم. دکتر گفت جواب آزمایش زود مشخص میشه. برم ببینم چه خبره؟ رفت و من هم چشمم را بستم. نمی دانم چقدر گذشت که خوابم برد. 💤💤💤💤💤💤💤💤💤💤💤💤💤 با صدای زیر و بم چند نفر بیدار شدم و چشمم را که باز کردم صالح با لبخند پهنی که سراسر پر از شوق بود خم شد و پیشانی ام را بوسید.😳 خجالت کشیدم.🙈بابا و پدر جون هم آمده بودند. همه می خندیدند اما من هنوز گیج بودم. سلما با صالح کل کل می کردند و مرا بیشتر گیج کرده بودند. ــ چی شده؟؟؟😥😟 صالح گفت: ــ چیزی نیست خانومم تو خودتو نگران نکن.😍 سلما سرک کشید و گفت: ــ آره نگران نباش واسه بچه ت خوب نیست.😜😉 و چشمکی زد. از خجالت به او اخم کردم و به پدر جون و بابا اشاره کردم. زهرا بانو پلکش خیس بود. دستم را نوازش کرد و گفت: ــ دیگه باید بیشتر مراقب خودت باشی. دیگه دونفر شدین.😊 هنوز گیج بودم. " مثل اینکه قضیه جدیه " بابا و پدر جون تبریک گفتند و باهم بیرون رفتند. صالح ففط با لبخند به من نگاه می کرد. با اشاره ای او را به سمت خودم کشاندم ــ اینا چی میگن؟😟 ــ جواب آزمایشتو گرفتم گلم. تو راهی داریم👶 ضعف و سر گیجه ت به همین دلیل بوده.😊 چیزی نگفتم. فقط به چشمانش زل زدم و سکوت کردم. "یعنی من دارم مادر میشم؟ به این زودی؟"☺️👶 ادامه دارد... ✿❀✿❀✿❀✿❀✿❀✿❀ ✍به قلمـ؛ بانو طاهره ترابی ✿❀✿❀✿❀✿❀✿❀✿❀ __________________ اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش 👇🍃🌸 @hazraate_eshgh
بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س. قسمت بى اختیار صدا زد: _✨زینب! چه کسى را داشت براى صدا زدن ؟ نیش از خورده بود. به چه کسى مى توانست پناه ببرد.... جز تو که مهربانترین بودى و آغوش عطوفت و مهرت همیشه گشوده بود. اما وقتى خبر را شنید، عجولانه فرمان داد تا طشت را پنهان کنند... تا تو نقش پاره هاى جگر را و خون دل سالهاى محنت و شرر را در طشت . غم تو را نمى توانست ببیند و اندوه تو را نمى توانست تاب آورد. چه مى کرد اگر امروز بود و مى دید که تو را بر روى شانه هایت نشانده اى و لقب (ام المصائب 15) و(کعبۀ الرزایا 16) گرفته اى. چه مى کرد اگر اینجا بود... و مى دید که تو دارى خودت را براى با همه هستى ات مهیا مى کنى. ،... وداع با رسول االله است . وداع با على مرتضى است. وداع با صدیقه کبرى است . وداع با حسن مجتبى است. آنچه اکنون تو باید با آن واع کنى ، حسین نیست . تمامى ... نقطه اتکاء همه سختیهاست ، لنگر کشتى وجود در همه طوفانها و بلاهاست. انگار که از ازل تاکنون هیچ مصیبتى نبوده است . چرا که حسین بوده است... و حسین کافى است تا همه خلاءها و کاستیها را پرکند. اما اکنون این حسین است که آرام آرام به تو نزدیک مى شود.. و با هر قدم فرسنگها با تو فاصله مى گیرد. خدا کند که او فقط سراغى از نگیرد. پیراهنى که زیر لباس رزمش بپوشد تا دشمن که بناى دارد، آن را به خاطر جا بگذارد. پیراهنى که به تو امانت داده است... و گفته است که هرگاه حسین آن را از تو طلب کند، حضور مادى اش در این جهان ، ساعتى بیشتر دوام نمى آورد و رخت به دار بقا مى برد.... اگر از تو پیراهن خواست ، پیراهنى دیگر براى او ببر. این را که دارد و بوى در او پیچیده است ، پیش خودت نگاه دار. البته او کسى نیست که پیراهن را بازنشناسد.... یعقوب ، شاگرد کوچک دبستان او بوده است . ممکن است بگوید: این، پیراهن عزت و شهادت نیست. تنگى مى کند براى آن مقصود بزرگ. برو و آن پیراهن امانت تو شهادت را بیاور، عزیز برادر! به هر حال آنچه باید و مقدر است محقق مى شود،... اما همین قدر طولانى تر شدن زمان ، همین رد و بدل شدن یکى دو نگاه بیشتر، همین دو کلام گفتگوى افزونتر، غنیمت است. این زمان ، دیگر نیست. این لحظه ها، لحظاتى نیست که باز هم به دست بیاید. همین یک نگاه، به دنیا مى ارزد. دنیا نباشد آن زمان که تو نیستى حسین! پیراهن را که مى آورى، آن را مى کند که بنماید... بندهاى دل توست انگار که پاره تر مى شود و داغهاى تو که تازه تر. مگر دشمن چقدر است که ممکن است چشم از این لباس کهنه هم برندارد؟! ممکن ؟ ! مى بینى که همین لباس را هم خونین و چاك چاك ، از بدن تکه تکه برادرت درمى آورند و بر سر آن مى کنند. پس خودت را کن زینب... اثری از ✍سیدمهدی شجاعی __________________ اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش 👇🍃🌸 @hazraate_eshgh