✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿
💞 #ازســـوریه_تامنـــا🕊
💞 قسمت #چهل_وپنج
صالح در تکاپوی اعزام به حج بود
و حسابی سرش شلوغ شده بود. خرید وسایل لازم و کلاس های آموزشی و کارهای اداری اعزام، حسابی وقتش را پر کرده بود.
به اقوام هم سر زده بود و با بعضی ها تماس تلفنی داشت و از همه #حلالیت طلبیده بود.🙏
همه چیز خوب بود فقط تنها مشکلمان پدرجون بود که دکترش اکیدا فعالیت خسته کننده و پرواز را برایش منع کرده بود.😢
حتی صالح پرونده پزشکی پدر جون را به چند دکتر خوب و حاذق که از همکاران دکتر پدرجون بودند، نشان داد اما تشخیص آنها هم همین بود.
پدر جون آرام به نظر می رسید اما غم چشمانش از هیچکداممان پوشیده نبود. کاری نمی شد کرد. سلامتی اش در خطر بود و مدام می گفت:
ــ خیره ان شاء الله.😔
روزی که اعزام شد واقعا دلتنگ بودم اما این دلتنگی کجا و دلتنگی سفرهای سوریه اش کجا؟!😢
این سفر، سفری بود که می دانستم سراسر شور بود و آرامش.
صالح با تنی رنجور و قلبی بغض آلود می رفت که #پاک و #طاهر بازگردد.☺️ مثل طفلی تازه متولد شده...
دلم آرام بود. بغض و دلتنگی داشتم اما نگرانی نه...
نگران بازگشتش نبودم و می دانستم گلوله ای نیست که جان صالحم را تهدید کند. توی فرودگاه✈️ همه ی زوار با وسایل لازم خودشان و ساک هایی شبیه به هم دسته دسته ایستاده بودند و مسئولین کاروان ها در تکاپو بودند برای گرفتن کارت های پرواز.✈️ خانواده ها برای بدرقه ی حجاج آمده بودند و همه جا اشک و لبخند با هم ترکیب شده بود. گاهی صدای صلوات از گوشه ای و در میان جمع انبوهی بلند می شد. سالن فرودگاه جای سوزن انداختن نبود. من و سلما و علیرضا و زهرا بانو و بابا هم با صالح آمده بودیم. پدرجون هم به اصرار با ما آمد.
دوست نداشتیم جمع حاجیان عازم سفر را ببیند و داغ دلش تازه شود. هر چه بود و هر حکمتی داشت پدر جون یک، جامانده محسوب می شد.😔
اما با این تفاسیر نتوانستیم در برابر اصرارش مقاومت کنیم و او هم همراهمان آمد.
صالح آنقدر بغض داشت که نمی توانست حتی به جهتی که پدر جون ایستاده بود نگاه کند.😢 لحظه ی آخر هم اینقدر دستش را بوسید و اشک ریخت که اشک همه را درآورد.
ــ پدر جون از خدا می خوام ثواب سفرم رو به شما و روح مامان برسونه😭
ــ برو پسرم... خدا به همراهت باشه.😢 #قسمت یه چیزی بوده که با عقل من و شما جور در نمیاد. فقط خدا خودش می دونه #حکمتش چی بود؟ دست حق به همراهت مراقب خودت باش...
با همه خداحافظی کرد و به من رسید.
ــ مهدیه جان😒❤️
ــ جانم عزیزم😭
ــ هر بدی ازم دیدی #همینجاحلالم_کن.😒 زحمتم خیلی به گردنت بوده. بخصوص تنهایی هات وقتی میرفتم ماموریت و جریان دستم و بچه و... خدا منو ببخشه😢
بغض داشتم اما باید صالح را مطمئن راهی می کردم. من هر کاری کرده بودم بر حسب وظیفه ی همسری ام بود.
ــ این چه حرفیه؟ وظیفه م بوده. تو هیچی برام کم نذاشتی. تو باید منو حلال کنی. مراقب خودت باش و قولت یادت نره.😊
پیشانی ام را بوسید و زیر گوشم گفت:
ــ شاید دیگه ندیدمت. از همین حالا دلتنگتم.
دلم فرو ریخت و از بغض نتوانستم جواب حرفش را بگویم. همه به منزل بازگشتیم.
آن شب سلما هم پیش من و پدرجون ماند. عجیب دلتنگ صالح شده بودم💔😔😢
ادامه دارد...
✿❀✿❀✿❀✿❀✿❀✿❀
✍به قلمـ؛ بانو طاهره ترابی
✿❀✿❀✿❀✿❀✿❀✿❀
__________________
اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿
💞 #ازســـوریه_تامنـــا🕊
💞 قسمت #چهل_وشش
به محض اینکه در مدینه✨ مسقر شده بود تماس گرفت.
صدایش شاد بود و این مرا خوشحال می کرد.😍
شماره ی هتل را داشتم و هر ساعتی که می دانستم زمان استراحتشان است تماس می گرفتم.☺️
صالح هم موبایلش را برده بود و گاهی تماس می گرفت.📲
بساط آش پشت پا🍵 را برایش برقرار کرده بودم و با سلما و زهرا بانو آش خوشمزه ای را تهیه کردیم.😋
پدر جون ساکت تر از قبل بود.
انگار تمام فکر و ذهنش درگیر حج بود و حکمت نرفتنش... 😔
علیرضا بیشتر از قبل به ما سر می زد. سلما هم که تنهایمان نمی گذاشت و اکثراً منزل ما بود.
سفر مدینه تمام شده بود و حجاج عازم مکه بودند و رسماً مناسک حج شروع می شد.🚶🌴✨🕋
ــ مهدیه جان😊
ــ جونم حاج آقا😍
ــ هنوز مُحرم نشدم که...😅
ــ ان شاء الله حاجی هم میشی.☺️
ــ ان شاء الله.. خواستم بگم توی مکه چون سرمون شلوغه موبایلمو خاموش می کنم. اما شماره ی هتل رو بهت میدم هر وقت خواستی زنگ بزن. اگه باشم که حرف می زنم اگه نه بعدا دوباره زنگ بزن.😊
ــ باشه عزیزم.. حداقل شماره مسئول کاروانتون هم بده.😔
ــ باشه خانومم حالا چرا صدات اینجوریه؟😕
ــ هیچی... دلتنگت شدم😭
ــ دلتنگی نکن خانوم گلم. نهایتش تا ده روز دیگه بر می گردم ان شاء الله.😊
ــ منتظرتم. قولت که یادته؟😢
ــ بله که یادمه. مراقب خودم هستم.😊
تماس که قطع شد دلم گرفت😔 کاش با هم بودیم.
روز عرفه فرا رسیده بود...
و ما طبق هرسال توی حسینیه جمع شده بودیم برای 💚دعا و نیایش💚☺️ خاطرات سال گذشته برایم تداعی شد و لبخند به لبم نشست😊
ــ چیه؟ چرا لبخند ژکوند می زنی؟😉
ــ یاد پارسال افتادم. صالح باتو کار داشت و منو صدا زد که بهت بگم بری پیشش یادته؟ برای سوریه اعزام داشت.🙈
ــ آره یادش بخیر. واااای مهدیه چقدر داغون بودم. تو هم که تنهام نذاشتی و هیچوقت محبتت یادم نرفت. وقتی صالح برگشت سر و ته زبونم مهدیه بود خلاصه داداشمو اسیر کردم رفت.😜
ــ حالا دیگه صالح اسیر شده؟☹️
ــ نه قربونت برم تو فرشته ی نجاتی😘
ادامه دارد...
✿❀✿❀✿❀✿❀✿❀✿❀
✍به قلمـ؛ بانو طاهره ترابی
✿❀✿❀✿❀✿❀✿❀✿❀
__________________
اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh
|°¦{⭐️}¦°|
#یک_آیه
|°¦{⭐️}¦°|
فَلَم يَك يَنفَعُهُمْ إِيمَانُهُمْ لَمَّا رَأَوا بَأْسَنَا سُنَّتَ اللَّهِ الَّتِي
قَدخَلَتْ فِي عبَادِهِ وَخَسِرَهُنَالِكَ الْكَافِرُون
|°¦{⭐️}¦°|
ﻭﻟﻲ ﺯﻣﺎﻧﻲ ﻛﻪ ﻋﺬﺍﺏ ﺳﺨﺖ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺩﻳﺪﻧﺪ ، ﺍﻳﻤﺎﻧﺸﺎﻥ ﺳﻮﺩﻱ ﺑﻪ ﺁﻧﺎﻥ ﻧﺪﺍﺩ . ﺳﻨﺖ ﺧﺪﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺍﺯ ﺩﻳﺮﺑﺎﺯ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﺑﻨﺪﮔﺎﻧﺶ ﺟﺎﺭﻱ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ [ ﻛﻪ ﺍﻳﻤﺎﻧﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺩﻳﺪﻥ ﻋﺬﺍﺏ ﻧﻤﻰ ﭘﺬﻳﺮﺩ ]ﻭ ﺁﻧﺠﺎﺳﺖ ﻛﻪ ﻛﺎﻓﺮﺍﻥ ﺯﻳﺎﻧﻜﺎﺭ ﺷﺪﻧﺪ .
@hazraate_eshgh
~• #حاج_حسین_یکتآ✨🍃
اگہ میخواۍ یہ روزی
دورِ تابوتِت بگردن...🕊😍
امروز باید دورِ
امام زمانت بگردے...♥️🙃
•|💛#تلنگر
#حرف💖|•
راهے ڪہ از #سَر گرفتیـ✨ــمْ
🌸✨🌿💖
https://eitaa.com/hazraate_eshgh
🌸✨🌿💖
🦋💙
💙 امام رضا (ع) میفرمایند:
💙 نماز برای انسانِ با تقوا مایه نزدیکی به خداست.
[مسند، ج۲، ص۱۱۵]
#حدیث
دل چَسب تریـــن زمزمہ اینجا صلوات اَست
💛🍃💚
https://eitaa.com/hazraate_eshgh
#مکتب_روح_الله ✨🍀
بے عِشق خمیـــنے نَتوان عاشق مَهدے شُد
______________
اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh
#پای_درس_شهدا (♥️)
شہیـ🕊ــد جہاد مغنیـــہ :
✨....ما فَرزندانِ مَڪتَبے هَستیــ😍ـمْ ڪہ از دُشمَن امان نامہ نمے گیــ🙃ـریمْ....✨
از #سَر گذَشتَن ، سَرگذَشت ۅ سَرنۅشت ماست
💚🍃✨👇
https://eitaa.com/hazraate_eshgh
💚🍃✨👆
•|{🖼️}|•
#پروفایل
#هشتروزتامحرمتحسین🖤😭
ایتا تو خوشگـݪ سـازے ڪݩ 🌻👇
.•°🦋°•.https://ble.ir/hazraate_eshgh