eitaa logo
『 حضرت‌عشق 』🇵🇸
309 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
1.1هزار ویدیو
31 فایل
بسم‌رب‌المهدے🌿•• سربازان‌امام‌زمان (عج‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشـریف) ازهیچ‌چیزجزگناهان‌خویش‌نمی‌هراسند ッ♥️ -شهید‌آوینی🕊 بخون‌از‌ما🗒 『 @sharayet_hazraateeshgh313https://daigo.ir/secret/991098283 گَـــر سخـنی باشــد‌👆🏼…
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
(♥️) شہیـ🕊ــد جہاد مغنیـــہ : 🌷....ما فَرزندانِ مَڪتَبے هَستیــ😍ـمْ ڪہ از دُشمَن امان نامہ نمے گیــ✌️🏻ـریمْ....🌷 ✌️🏻😎💛🕊 ۲۹_دی_شهادت:👇🏼 ♡اللهم عجل لولیک الفرج♡ ♡اللهم حفظ قائدنا الخامنه ای♡ ______________ اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش 👇🍃🌸 @hazraate_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امام زمان تو نشناسی🥀 همین الان بمیری🍂 ←مثل کسایی که امام ندارن ←اونور محشور میشیاا آقای رائفی پور🔊 🖤 ______________ اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش 👇🍃🌸 @hazraate_eshgh
نوبتے هم‍ باشہ نوبـت رمــان جذابہ مـونہ [😉😇✨] کہ ظـاهراً خـیلــے منـتـظرش بـودین[😅😁] اینـم‍ بـگم‍ کہ بہ خاطـر درخـواست تـون بہ جاے سہ قـسمت، پـنج قسـمت تقدیـم‍ نـگـاهتـون میشہ [😎✌️🏻🏳] ● 🌅😍👇🏻 ●
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت در کنار جسم خونین شهاب زانو زد شوڪه شده بود باور نمے کرد که ایڹ شهاب است نگاهی به جای زخم انداخت جا بریدگی عمیق بود حدس زد که چاقو خورده بود تکانش داد _آقا 😱... شهاب .سید توروخدا یه چیزی بگو😰 جواب نشنید شروع کرد به هق هق کردن بلند داد زد😭😵 _کمک کمک یکی بهم کمک کنه ولی فایده ای نداشت نبضش را گرفت کند می زد از جای خود بلند شد و سر گردان دور خودش می چرخید با دیدن تلفن عمومی به سمتش دوید تلفن را برداشت 📞و زود شماره را گرفت _الو بفرمایید _الو یکی اینجا چاقو🔪 خورده _اروم باشید لطفا، تا بتونید به سوالاتم جواب بدید _باشه _اول ادرسو بدید ....._ _نبضش میزنه؟ _آره ولی خیلی کند😰 _خونش بند اومده یا نه _نه خونش بند نیومده😧 _یه دستمال تمیز روی زخمش میزاری و آروم فشار میدی _خب دیگه چیکار کنم😰 _فقط همین... مهیا نزاشت خانومه ادامه بده زود تلفنو گذاشت و به طرف پایگاه رفت🏃 و یک دستمال پیدا کرد کنار شهاب زانو زد نگاهی به او انداخت رنگ صورتش پریده بود لبانش هم خشک و کبود بودند _وای خدای من نکنه مرده شهاب سید توروخدا جواب بده😨 دستمال را روی زخمش گذاشت از استرش دستانش می لرزیدند محکم فشار داد که شهاب از درد چشمانش را آرام باز کرد😖 مهیا نفس راحتی کشید تا خواست از او بپرسید حالش خوب است... شهاب چشمانش را بست _اه لعنتی با صدای امبولانس💨🚑 خوشحال سر پا ایستاد دو نفر با بلانکارد به طرفشان دویدند بالای سر شهاب نشستند یکی نبضشو میگرفت یکی آمپول میزد مهیا کناری ایستاد و ناخن هایش را از استرس می جوید... 💞🍃🍃🌷🍃🍃💞 🍃ادامہ دارد.... ೋღ ღೋ ೋღ @hazraate_eshgh ღೋ 💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت در سالن بیمارستان 🏥گوشه ای نشسته بود نیم ساعتی می شد که به بیمارستان آمده بودند و شهاب را به اتاق عمل برده بودند😥 با صدای گریه ی زنی سرش را بلند کرد با دیدن مریم همراه یه زن و مردی که حتما مادر و پدر مریم بودند حدس زد که خانواده ی شهاب راخبر کردند با اشاره دست پرستار به طرف اتاق عمل، مریم همراه پدرومادرش به سمت اتاق امدند... مریم با دیدن مهیا آن هم با دست و لباسای خونی شوک زده به سمت او آمد _ت... تو اینجا چیکار میکنی😧 مهیا ناخواسته چشمه ی اشکش جوشید و اشک هایش😢 بر روی گونه هایش ریخت _همش تقصیر من بود😓 مادر و پدر شهاب به سمت دخترشان امد _همش تقصیر من بود😞 مریم دست های مهیا رو گرفت _تو میدونی شهاب چش شده؟؟ حرف بزن جواب مریم جز گریه های مهیا نبود😞😭مادر شهاب به سمتش امد _دخترم توروخدا بگو چی شده شهابم حالش چطوره😒😢 پدر شهاب جلو امد ــ حاج خانم بزار دختره بشینه برامون توضیح بده حالش خوب نیست😒 مهیا روی صندلی نشست مریم هم کنارش جای گرفت مهیا با گریه 😔😭همه چیزرا تعریف کرد نفس عمیقی کشید و روبه مریم که اشک😢 هایش گونه هایش را خیس کرده بود گفت _باور کن من نمی خواستم اینطور بشه اون موقع ترسیده بودم فقط می خواستم یکی کمک کنه😞😭 مریم دستانش را فشار داد _میدونم عزیزم میدونم در اتاق عمل باز شد همه جز مهیا به سمت اتاق عمل حمله کردند... 💞🍃🍃🌷🍃🍃💞 🍃ادامہ دارد.... ೋღ ღೋ ೋღ @hazraate_eshgh ღೋ 💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت مریم اولین شخصی بود که به دکتر رسید _آقای دکتر حال داداشم چطوره؟؟😨 _نگران نباشید با اینکه زخمشون عمیق بود ولی پسر قویی هست خداروشکر خطر رفع شد😊 مادر شهاب اشک هایش را پاک کرد _میتونم پسرمو ببینم😢 _اگه بهوش اومد انتقالش میدن بخش اونجا میتونید ببینیدشون😊 مریم تشکری کرد مهیا نفس آسوده ای کشید رو صندلی نشست😔 مریم نگاهی به مهیا که از ترس رنگ صورتش پریده بود سردرد شدید مهیا را اذیت کرده بود 😣با دستانش سرش را محکم فشار می داد با قرار گرفتن لیوان آبی🍶 مقابلش، سرش را بالا گرفت نگاهی به مریم که با لبخند😊 اشاره ای به لیوان می کرد انداخت لیوان را گرفت تشکری کرد و آن را به دهانش نزدیک کرد _حالت خوبه عزیزم😊 _نه اصلا خوب نیستم😣 مریم با اینکه حال خودش تعریفی نداشت و نگر ان برادرش بود که تا الان به هوش نیامده اما باید کسی به مهیا که شاهد همه اتفاقات بود دلداری می داد... _من حتی اسمتم نمیدونم😊 _مهیا😔 _چه اسم قشنگی☺️ مهیا بی رمق لبخندی زد _نگاه مهیا جان برای اتفاقی که افتاده خودت رو مقصر ندون هر کی جای تو بود شهاب حتما اینکارو می کرد😊👌 اصلا ببینم خونوادت میدونن که اینجایی مهیا فقط سرش را به دو طرف تکان داد _ای وای میدونی الان ساعت چنده الان حتما کلی نگران شدن شمارشونو بده خبرشون کنم گوشی 📱که به سمتش دراز شده بود را گرفت و شماره مادرش را تایپ کرده📲 مریم دکمه تماس را فشار داد و از جایش بلند شود و شروع کرد صحبت کردن با تلفن. اتاق عمل باز شد... و تختی که شهاب بیهوش روی آن خوابیده بود بیرون آمد... تخت از کنارمهیا رد شد مهیاچشمانش را محکم بست😣 نمی خواست چیزی ببیند چشمانش را باز کرد مادر شهاب با گریه😢 همراه تخت حرکت می کرد و پسرش را صدا می کرد... 💞🍃🍃🌷🍃🍃💞 🍃ادامہ دارد.... ೋღ ღೋ ೋღ @hazraate_eshgh ღೋ 💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت مریم مادرش را روی صندلی نشاند و شانه هایش را ماساژ می داد _آروم باش مامان باور کن با این کارایی که میکنی هم خودت هم بقیه رو اذیت می کنی آروم باش😒 _خانم مهدوی مریم نگاهی به دو مامور پلیس👮👮 انداخت چادرش را درست کرد _بله بفرمایید _از نیروی انتظامی مزاحمتون شدیم. برادرتون مجروح شدن درست؟؟ _بله _حالشون چطوره _خداروشکر خطر رفع شد ولی هنوز بهوش نیومده _شما میدونید چطور برادرتون چاقو خوردن؟ ــ نخیر ما، بیمارستان با ما تماس گرفت ولی ایشون همراشون بود و با دست اشاره ای به مهیا کرد مهیا از جایش بلند شد _س.... سلام😒 _سلام .شما همراه آقای مهدوی بودید _بله _اسم و فامیلتون _مهیا رضایی _خب تعریف کنید چی شد؟؟؟ و به سرباز اشاره کرد که گفته های مهیا را یاداشت کنه📝... 💞🍃🍃🌷🍃🍃💞 🍃ادامہ دارد.... ೋღ ღೋ ೋღ @hazraate_eshgh ღೋ 💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت مهیا با تمام جزئیات برای مامور توضیح داد... حالش اصلا خوب نبود وسط صحبت ها گریه اش گرفته بود😭 _شما گفتید که رفتید تو پایگاه📝 _بله😔 _چرا رفتید میتونستید بمونید و کمکشون کنید مامور چیزی را گفت که مهیا به خاطر این مسئله عذاب وجدان گرفته بود😔 _خودش گفت.منم اول نخواستم برم ولی خودش گفت که برم😥 سخب خانم رضایی طبق قانون شما باید همراه ما به مرکز بیاید و تا اینکه آقای مهدوی بهوش بیان و صحبت های شمارا تایید کنه شوک بزرگی برای مهیا بود....😨 یعنی قرار بود بازداشت بشه نمی توانست سر پا بایستد سر جایش نشست _یعنی چی جناب همه چیو براتون توضیح داد برا چی می خوای ببریش😟 محمد آقا پدر مریم به سمت دخترش آمد شهین خانم با دیدن همسرش آن را مخاطب قرار داد سمحمد آقا بیا یه چیزی بگو می خوان این دخترو ببرن با خودشون یه کاری بکن محمد آقا نزدیک شد _سلام خسته نباشید من پدر شهاب هستم... ما از این خانم شکایتی نداریم😊 _ولی .. مریم کنار مهیا ایستاد _هر چی ما راضی نیستیم _هر جور راحتید ما فردا هم مزاحم میشیم ان شاء الله که بهتر بشن _خیلی ممنون مهیا خجالت زده سرش را پایین انداخت😔 انتظار برخورد دیگه ای از این خانواده داشت.... ولی الان تمامیه معادلاتش بهم خورده بود _مهیا مادر مهیا با شنیدن اسمش سرش را بلند کرد مادرش همراه پدرش به سمتش می آمدن پدرش روی ویلچر نشسته بود... دلش گرفت بازم باعث خرابی حال پدرش شده بود😔 چون هر وقت پدرش ناراحت یا استرس به او وارد می شد دیگر توانایی ایستادن روی پاهایش را نداشت و باید از ویلچر استفاده می کرد مهیا با فرود آمدن در آغوش آشنایی که خیلی وقت است احساسش نکرده بود به خودش آمد.... 💞🍃🍃🌷🍃🍃💞 🍃ادامہ دارد.... ೋღ ღೋ ೋღ@hazraate_eshgh ღೋ 💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
اگر چه زخم زبان ها شنیدم از مردم...💔 ولی هنوز به امر فرج یقین دارم...😍 ✨ ______________ اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش 👇🍃🌸 @hazraate_eshgh
● قسمت اول رمان '' تنها میان داعش '' 😍 https://eitaa.com/hazraate_eshgh/371 قسمت اول رمان '' دمشق شهر عشق '' 😍 https://eitaa.com/hazraate_eshgh/743 قسمت اول رمان '' جنگ با دشمنان خدا '' 😍 https://eitaa.com/hazraate_eshgh/1234 قسمت اول رمان "از سوریه تا منا "😍https://eitaa.com/hazraate_eshgh/1630 قسمت اول رمان " آفتاب در حجاب " 😍 https://eitaa.com/hazraate_eshgh/2393 قسمت اول رمان "نامزد شهادت" 😍 https://eitaa.com/hazraate_eshgh/4640 قسمت اول رمان "ازمن تا فاطمه"😍 https://eitaa.com/hazraate_eshgh/4640 قسمت اول رمان "جانم می‌رود"😍 https://eitaa.com/hazraate_eshgh/5968
🌸✨تۅصیہ رهبر انقلاب براےِ دفع بلا✨🌸 🍃دعاےِ هفتمْ صحیفہ سجادیـ💚ــہ🍃 💖✨یا مَنْ تُحَلُّ بِهِ عُقَدُ الْمَکارِهِ، وَ یا مَنْ یفْثَأُ بِهِ حَدُّ الشَّدَائِدِ، وَ یا مَنْ یلْتَمَسُ مِنْهُ الْمَخْرَجُ إِلَی رَوْحِ الْفَرَجِ. 💖✨ ذَلَّتْ لِقُدْرَتِک الصِّعَابُ، وَ تَسَبَّبَتْ بِلُطْفِک الْأَسْبَابُ، وَ جَرَی بِقُدرَتِک الْقَضَاءُ، وَ مَضَتْ عَلَی إِرَادَتِک الْأَشْیاءُ. 💖✨ فَهِی بِمَشِیتِک دُونَ قَوْلِک مُؤْتَمِرَةٌ، وَ بِإِرَادَتِک دُونَ نَهْیک مُنْزَجِرَةٌ. 💖✨أَنْتَ الْمَدْعُوُّ لِلْمُهِمَّاتِ، وَ أَنْتَ الْمَفْزَعُ فِی الْمُلِمَّاتِ، لَا ینْدَفِعُ مِنْهَا إِلَّا مَا دَفَعْتَ، وَ لَا ینْکشِفُ مِنْهَا إِلَّا مَا کشَفْتَ 💖✨وَ قَدْ نَزَلَ بی یا رَبِّ مَا قَدْ تَکأَّدَنِی ثِقْلُهُ، وَ أَلَمَّ بی‌مَا قَدْ بَهَظَنِی حَمْلُهُ. 💖✨ وَ بِقُدْرَتِک أَوْرَدْتَهُ عَلَی وَ بِسُلْطَانِک وَجَّهْتَهُ إِلَی. 💖✨فَلَا مُصْدِرَ لِمَا أَوْرَدْتَ، وَ لَا صَارِفَ لِمَا وَجَّهْتَ، وَ لَا فَاتِحَ لِمَا أَغْلَقْتَ، وَ لَا مُغْلِقَ لِمَا فَتَحْتَ، وَ لَا مُیسِّرَ لِمَا عَسَّرْتَ، وَ لَا نَاصِرَ لِمَنْ خَذَلْتَ. 💖✨فَصَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ، وَ افْتَحْ لِی یا رَبِّ بَابَ الْفَرَجِ بِطَوْلِک، وَ اکسِرْ عَنِّی سُلْطَانَ الْهَمِّ بِحَوْلِک، وَ أَنِلْنِی حُسْنَ النَّظَرِ فِیمَا شَکوْتُ، وَ أَذِقْنِی حَلَاوَةَ الصُّنْعِ فِیمَا سَأَلْتُ، وَ هَبْ لِی‏ مِنْ لَدُنْک رَحْمَةً وَ فَرَجاً هَنِیئاً، وَ اجْعَلْ لِی مِنْ عِنْدِک مَخْرَجاً وَحِیاً. 💖✨ وَ لَا تَشْغَلْنِی بِالاهْتِمَامِ عَنْ تَعَاهُدِ فُرُوضِک، وَ اسْتِعْمَالِ سُنَّتِک. 💖✨ فَقَدْ ضِقْتُ لِمَا نَزَلَ بی‌یا رَبِّ ذَرْعاً، وَ امْتَلَأْتُ بِحَمْلِ مَا حَدَثَ عَلَی هَمّاً، وَ أَنْتَ الْقَادِرُ عَلَی کشْفِ مَا مُنِیتُ بِهِ، وَ دَفْعِ مَا وَقَعْتُ فِیهِ، فَافْعَلْ بی‌ذَلِک وَ إِنْ لَمْ أَسْتَوْجِبْهُ مِنْک، یا ذَا الْعَرْشِ الْعَظِیمِ. دِلچَسب تریـــن زمْزمہ ایـ😍ــنجا صلۅات اَست 💚🍃✨🌱👇 @hazraate_eshgh
" بہ نــام‍ پرورْدْگــار حـضرتِ مــ🥀ــادر "
●● ● 🖤 ایـݩ بـار بـا نگـاه ڪریـمـانہ‌اټ بـبـیـن شـاید غـلـام خــانہ‌ے زهــرا ڪݩــے مـرا 🏴 🥀 ● ●● ●
شهید‌حسیݩ‌مـ؏ــزغلامے:↯ ایݩ‌د؏ـاۍالهےعظم‌البلارازیادبخوانید☺️💛 "✨🌿بسم اللھ الرحمݩ الرحیمْ🌿✨" 🌸← الهِی عَظُمَ الْبَلاءُ 🌿← وَ بَرِحَ الْخَفَاءُ ✨← وَ انْکشَفَ الْغِطَاءُ 🦋← وَ انْقَطَعَ الرَّجَاءُ 📿← وَ ضَاقَتِ الْأَرْضُ ❤️← وَ مُنِعَتِ السَّمَاءُ 🌷← وَ أَنْتَ الْمُسْتَعَانُ 🍃← وَ إِلَیک الْمُشْتَکی ✨← وَ عَلَیک الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّةِ وَ الرَّخَاءِ 🌹← اَللَّــهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ 💖← أُولِی الْأَمْرِ الَّذِینَ فَرَضْتَ عَلَینَا طَاعَتَهُمْ 🌿← وَ عَرَّفْتَنَا بِذَلِک مَنْزِلَتَهُمْ 💙← فَفَرِّجْ عَنَّا بِحَقِّهِمْ فَرَجا عَاجِلا قَرِیبا ✨← کلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ 🌸← یا مُحَمَّدُ یا عَلِی یا عَلِی یا مُحَمَّدُ 🌿← اِکفِیانِی فَإِنَّکمَا کافِیانِ 💛← وَ انْصُرَانِی فَإِنَّکمَا نَاصِرَانِ 🌼←‌ یا مَوْلانَا یا صَاحِبَ الزَّمَانِ✨🦋 🕊← اَلْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ❤️← أَدْرِکنِی أَدْرِکنِی أَدْرِکنِی 🦋← السَّاعَةَ السَّاعَةَ السَّاعَةَ ✨← الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یا أَرْحَمَ الرَّاحِمِینَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِینَ🕊🍀🌷 "حضرت صاحب الزماݩ (؏ـج)✨💖" در قسمٺی از توقیع میفرمایند: «براۍ تعجيل فرج بسيار دعا ڪنيد كہ همان فرج شماست✨💙🌿.» اللهم عجل لولیک الفرج✨💛 اللهم حفظ قائدنا الخامنه ای😍❤️ 🕊🌿 •┈┈••✾❀🦋❀✾••┈┈• @hazraate_eshgh •┈┈••✾❀🦋❀✾••┈┈• 
. °•[🖇♥️🌱]•° مَثَلُ الَّذِينَ اتَّخَذُوا مِن دُونِ اللَّهِ أَوْلِيَاءَ كَمَثَلِ الْعَنكَبُوتِ اتَّخَذَتْ بَيْتًا 🦋🍃 ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻛﺴﺎﻧﻲ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺟﺎﻱ ﺧﺪﺍ ﺳﺮﭘﺮﺳﺘﺎﻧﻲ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﻧﺪ ، ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻋﻨﻜﺒﻮﺕ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﻱ [ ﺑﻲ ﺩﻳﻮﺍﺭ ، ﺑﻲ ﺳﻘﻒ ﻭ ﺑﻲ ﺣﻔﺎﻅ ] ﺑﺮﺍﻱ ﺧﻮﺩ ﺑﻨﺎ ﻛﺮﺩﻩ ﺑﺎﺷﺪ 🍃🦋 /۴ °•[🖇♥️🌱]•° ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓ @hazraate_eshgh ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛ . .
💙‌ امـام علـی (ع) فرمودند: 🦋 انسان با هر نَفَسی که می‌کشـد، 🦋 قـدمی به سوی مرگ می‌رود. [نهج‌البلاغه،حکمت۷۴] ______________ دل چَسب تریـــن زمزمہ اینجا صلوات اَست 🦋💙↓💙↓💙🦋 @hazraate_eshgh
/💙📿:) فاطمھ...✨؛ با نفس‌هاۍروبه🥀، راه‌مسجددرپیش‌گرفٺ‌و به‌تنهایی‌از‌ دفا؏کرد!!! وزینبـــ...🦋 جان‌خود‌را‌ سپر‌امامِ‌خودکرد✨ در!!! ؟! چرا...نبودنت...😭 درد...ندارد؟!💔 ای‌پسرفاطمهـ...🥀 ______________ اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش 👇🍃🌸 @hazraate_eshgh
🦋💙🦋💙🦋 🦋 ✋🏼 ما این‌همه ضایعـات نان داریم؛ اصلاً این یک منکر دینی، اقتصادی و اجتماعی است؛ نهی از این منکر هم لازم است؛ هرکسی به هر طریقی که می‌تواند؛ یک مسئول، یک مشتری ناـنوایی، یک نانـوا. [۱۳۷۹/۹/۲۵ -رهبرانقلاب] ______________ 🦋💙🦋💙🦋 اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش 👇🍃🌸 @hazraate_eshgh
•●•●•●•●•●•|🖇🍓|•●•●•●•●•●• #پروفایل🌻✨ #چهارشنبه_های_امام_رضایی✨🦋 •●•●•●•●•●•|🖇🍓|•●•●•●•●•●• •🍓•➪@hazraate_eshgh .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هوای این روزای من، هوای سنگره یه حسی قلب منو با شهیدا میبره " سردار ما حالا سَرِ؛ سفره ی مادره💔😭" ✌️🏻 ♡اللهم عجل لولیک الفرج♡ ♡اللهم حفظ قائدنا الخامنه ای♡ •┈┈••✾❀🦋❀✾••┈┈• @hazraate_eshgh •┈┈••✾❀🦋❀✾••┈┈• 
*[🖇💙🌿] : شهادت رو خود خدا میده... ولی به وقتش... میوه ای که برسه،خودش میفته...✋🏼‼️ دیدید چه خوشگل به حاج قاسم اربا اربا دادن؟💔 ✨✌️🏻 ______________ اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش 👇🍃🌸 @hazraate_eshgh
🌿🕊🦋 افشین در حقیقت سیدعلی حسینی از شهدای گمنام امام زمان (عج) می باشد.✨😍 که از نفوذ لایه های حساس موساد ، شناسایی و در تل آویو سربریده شده .😢😭💔 چند ماه پس از شهادت🕊🌿 ، طی سکوت کامل خبری😖🤐 ، پیکر پاک ایشان طی تبادلاتی در خاک مقدس کشورش آرام گرفت😭🕊. ✨🌸🌿 ✌️🏻❌ ______________ اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش 👇🍃🌸 @hazraate_eshgh
🔴 مهم 🔴 نظرسنجی در مورد رمـان لطفاً پاسخ بدید👇🏻🌱 EitaaBot.ir/poll/xumg?eitaafly ..........
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زمانه لیاقت ندارد🍂 امام زمان (عج) ظهور بکند🌱 تو چرا باید محروم باشی🚫 🖤 ______________ اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش 👇🍃🌸 @hazraate_eshgh
『 حضرت‌عشق 』🇵🇸
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد 💠 قسمت #بیستم مهیا با تمام جزئیات برای مامور توضیح داد.
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت آرامشی که در آغوش مادرش احساس کرد آن را ترقیب کرد که خودش را بیشتر در آغوش مادرش غرق کند😔 _آقای رضایی شما اینجا چیکار می کنید همه با شنیدن صدای «محمد آقا» سر هایشان به طرف محمد آقا چرخید _سلام آقای مهدوی خوب هستید من پدر مهیام .نمیدونم چطور ازتون تشکر کنم دخترتون تماس گرفت و مقداری از قضیه رو تعریف کرد من مدیون شما و پسرتون هستم😊 _نه بابا این چه حرفیه شهاب وظیفه ی خودشو انجام داد ماشاء الله مهیا خانم چقدر بزرگ شدن☺️ مهیا با تعجب😳 این صحنه را تماشا می کرد شهین خانم روبه دخترش گفت _مریم میدونستی مهیا دختر آقای رضاییه؟؟😍 _منم نمی دونستم ولی اون روز که حال آقای رضایی بد شده بود منو شهاب رسوندیمش بیمارستان اونجا دونستم😊 مهلا خانم با تعجب پرسید _شما رسوندینش😳 _بله مهیا پیش ما تو هیئت بود اونجا خیلی گریه کرد و نگران حال آقای رضایی بودن حتی از هوش رفت بعد اینکه حالش بهتر شد منو شهاب اوردیمش مهیا زیر لب غرید _گندت بزنن باید همه چیو تعریف می کردی😬 اما «مهلا خانم و احمد آقا» با ذوقی که سعی در پنهانش داشتن به مهیا نگاه می کردند👀😍👀 💞🍃🍃🌷🍃🍃💞 🍃ادامہ دارد.... ೋღ ღೋ ೋღ @hazraate_eshgh ღೋ 💞🍃🍃🌷🍃🍃💞