eitaa logo
『 حضرت‌عشق 』🇵🇸
289 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
1.1هزار ویدیو
31 فایل
بسم‌رب‌المهدے🌿•• سربازان‌امام‌زمان (عج‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشـریف) ازهیچ‌چیزجزگناهان‌خویش‌نمی‌هراسند ッ♥️ -شهید‌آوینی🕊 بخون‌از‌ما🗒 『 @sharayet_hazraateeshgh313https://daigo.ir/secret/991098283 گَـــر سخـنی باشــد‌👆🏼…
مشاهده در ایتا
دانلود
✨ ﴾﷽﴿ ✨ ✨رمان جذاب و مفهومی ⚔ ✨قسمت ✨خون علی اصغر در میان قلبم جوشید 🎙هر شب یک سخنران و مداح ... 🍛با غذای مختصر حسینیه ... 😟🤔بدون خونریزی و قمه زنی ... . و می نشستم و مطالب رو گوش می کردم.... و تا شب بعد، در مورد موضوع توی منابع شیعه و سنت می کردم ... که برام مطرح می شد و رو می نوشتم✍ تا در اسرع وقت روشون کار کنم ... بدون توجه به کارم اما دیگه سراغ 👈نمی رفتم ... . . همه چیز به همین منوال بود تا شب سخنرانی درباره💚 ... 🌊اون شب، یک بار دیگه آرامشم طوفانی شد ... 🌊 خودم تازه عمو شده بودم ... هر چی بالا و پایین می کردم و هر دلیلی که میاوردم ... علی اصغر فقط شش ماهه بود ... فقط شش ماه ... .😨😟 . 👈حتی یک لحظه از فکر علی اصغر و حضرت ابالفضل خارج نمی شدم ...😨 من هم عمو بودم ... فقط با دیدن برادرزاده ام توی اینترنت، دلم برای دیدنش پر می کشید ...😍 این بود که قابل توجیه نبود ... . . اون شب، باز هم برای من شب وحشتناکی بود ...🌊 بی رمق گوشه سالن نشسته بودم ... هر لحظه که می گذشت ... میان ضجه ها و اشک های شیعیان، حس می کردم فرشته مرگ داره جونم رو از تک تک سلول هام بیرون می کشه ... ✨این من با اونها بود ... .✨ اون شب، من می دادم ... دیگران می کردند ... ✨✨⚔⚔⚔✨✨ ✍نویسنده؛ شهید مدافع حرم طاها ایمانی __________________ ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش 👇🍃🌸 @hazraate_eshgh
بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س. قسمت اما در این سعى آخر میان و ، کارى شده است که دل او را یکدله کرده است.... سکینه ، سکینه ، سکینه ، اینجا همانجاست که جاده هاى محبت به هم مى رسد. به هم گره مى خورد و مى شود. عشق او به حسین و عشق او به بچه ها در سکینه با هم تلاقى مى کند. عشق او به حسین و عشق حسین به بچه ها در سکینه به هم مى رسند. اینجا همان جاست که او در مقابل و یکجا زانو مى زند. این سکینه همان طور سینایى است که حضور حسین در آن به تجلى مى نشیند. این مرز مشترك میان حسین و بچه هاست. و لزومى ندارد که سکینه به عباس ، حرفى زده باشد.... لزومى ندارد که سکینه از عباس آب خواسته باشد. چه بسا که او را از رفتن به دنبال آب منع کرده باشد... لزومى ندارد که نگاهش را به نگاه عباس دوخته باشد تا عباس ، خواستن را از چشمهاى او بخواند. همینقدر که او پیش روى عباس ایستاده باشد،... مژگان سیاهش را حایل چشمهایش کرده باشد و نگاهش را به دوخته باشد. همین براى عباس کافیست تا زمین و زمان را به هم بریزد و جهان را آب کند. اگر سکینه بگوید آب، هستى عباس آب مى شود پیش پاى سکینه.... نه ، سکینه لب به گفتن آب ، تر نکرده است... فقط... شاید گفته باشد: عمو!... یا نگفته باشد. چه گذشته است میان سکینه و عباس که عباس ، عباس ، عباس ، عباس ، پیش روى امام ایستاده است و گفته است: _✨آقا! تابم تمام شده است. و آقا داده است. خب اگر آقا رخصت داده است پس چرا نمى روى عباس ! اینجا، حول و حوش خیمه زینب چه مى کنى ؟ عمر من ! عباس ! تو را به این جان نیم سوخته چه کار؟ آمده اى که داغ مرا تازه کنى ؟ آمده اى که دلم را بسوزانى ؟ جانم را به آتش بکشى ؟ تو خود جان منى عباس ؟ برو و احتضار مرا اینقدر طولانى نکن. چه مى طلبى عباس ! تو کجا دیده اى که من نه بالاى حرف حسین ، که همطراز حسین ، حرفى گفته باشم ؟ تو کجا دیده اى که دلم غیر از حسین به امام دیگرى اقتدا کند؟ تو کجا دیده اى که من به سجاده اى غیر خاك پاى حسین نماز بگذارم. آمده اى که معرفت را به تجلى بنشینى ؟ ادب را کمال ببخشى ؟ عشق را به برترین نقطه ظهور برسانى ؟ چه نیازى عباس من ؟! نشان ادب تو از به یاد من مانده است.... وقتى که ، پیش پاى ما نشست و زار زار کرد و گفت : _✨مرا مادر خطاب . مادر شما بوده است ، این کلام ، از دهان شما فقط مقام زهراست . من شمایم . شمایم. عباس من ! تو شیر از سینه این مادر خورده اى . وقتى پدر او را به همسرى برگزید، او ایستاده بود پشت در و به خانه در نمى آمد تا ، دختر بزرگ خانه بگیرد، و تا من به او نرفتم ، او قدم به داخل خانه . عباس من ! تو خود معلم عشقى ! امتحان چه را پس مى دهى ؟ جانم فداى ادبت عباس ! عرفان ، شاگرد معرفت توست و عشق ، در کلاس تو درس پس مى دهد. بارها گفته ام که اگر از همه عالم و آدم ، همین را مى آفرید، به مدال ✨فتبارك االله احسن الخالقین✨ ش میبالید. اگر آمده اى براى سخن گفتن ، پس چیزى بگو.... اثری از ✍سیدمهدی شجاعی __________________ اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش 👇🍃🌸 @hazraate_eshgh
🌺🍃رمـــان .. 🌺🍃 قسمت 😍 صبح به زور زینب از رختخواب بلند شدم٬ حالا بماند که با پارچ آب یخ خوب از من پذیرایی کرد😁 ٬به طبقه پایین رفتم و علی نبود٬دلم گرفت٬لبخندی به لب اوردم و سمت اشپزخانه رفتم😄 -سلامممم مامان ملیحه صبحتون بخیررر -سلام دختر گلم صبح شماهم بخیر😃 -سپاس فراواااان -مادر جون بی زحمت بیا این شیرارو بریز تو لیوان😊 -چشششم🙈 به سمت ٱپن رفتم و لیوان هارا در سینی گذاشتم٬و سوالم را پرسیدم -مادرجون ٬علی کجاست؟ -مگه نگفت بهت مادر؟فکر کنم نخواسته ناراحت بشی -چیو😟 -رفته اداره یه کار واجب داشت ولی گفت تا عصر برمیگرده برای خرید😊 -اهان..😔 دلم بیشتر گرفت٬این روزها بعد از امید بخدا٬برای دیدن دوباره علی از خواب بیدار می شدم ٬ از لیوان شیرها یکی را برداشتم چون دیگر میلی به خوردن صبحانه نداشتم٬مادر فهمید و پاپی من نشد. بعد از صرف صبحانه زینب به کلاس رفت و من هم به اتاق٫باباحسین هم به درخت و گل ها میرسید ٬مامان ملیحه هم مشغول صحبت با خواهرش بود. روی تخت نشستم ٬ارامم نگرفت٬نه تماسی نه پیامی از علی٬هیچ چیز نبود.میدانستم شغل سختی دارد اما حداقل که میتوانست زنگی بزند یا یادداشتی بگذارد. به سمت پنجره رفتم که تمام منطره روبه رویم پر بود از درخت و گل٬محو زیباییشان بودم که صدایی اشنا شنیدم -فاطمه خانوم؟😊 به فکر خود خندیدم ٫توهم هم زده بودم جالب بود...😥 اما اینبار صدا نزدیک تر شد و یک آن ترسیدم و برگشتم٬علی بود.. از ترس نفسم 😨سنگین شده بود و این فاصله نزدیک جانم را میگرفت ٬زمانی که موقعیت خود را دید عقب تر رفت و لبخند بانمکی زد٬ -سلام خانوم ترسو😄 -ترسو خودتی٬یه اهمی یه اوهومی چیزی سید٬قلبم وایستاد.🙁 زیر لب چیزی گفت که نشنیدم -خب ببخشیید خانوم جان٬الان از دستم ناراحتی؟😕 -نه بابا سید چه ناراحتی ٬یهو میری هیچی نمیگی ٬نه پیامی نه زنگی ٬چرا ناراحت باشم اخه مگه دیوونم؟؟☺️ هم میخندید و هم شرمنده بود دستی در موهای خرماییش انداخت و سمت تخت رفت ٬که شاخه گل رزی 🌹را در دستش دیدم٬به سمت من امد و دستش را دراز کرد -بفرمایید تقدیم شما به منظور منت کشی فراوااان ٬ببخشید دیگه خانوم😉 از این منت کشی ساده و راحت قند در دلم آب شد و با لبخندی شاخه گل را تا اعماق گلبرگ هایش بوییدم و تازه شدم از حس نابش. -بخشیدین؟ -خخ بله حاج اقا ٬راضییم ازت٬خدا ازت راضی باشه.😍 -شما راضی باش خدام راضیه فاطمه خانومم با لبخندی جواب صحبت های پرمهرش را دادم -خب حالا لطفا حاضر شید بریم بازار که بسیار کار داریم٬زینبم الاناست که برسه٬مامان پاش درد میکنه با زینب میریم.البته اگر بخوای شما وگرنه تنها هم خب... میشه ها. از شیطنت شیرینش خنده ام گرفت اما -نه زینبم ببریم حوصلش سرمیره بچم -بله... هعی خدا شانس بده.. 🙁😁 اینبار نگاهش دقیقا حسادت میکرد ٬حسادتی شیرین به شیرینی عسل. زینب که امد سریع حاضر شدیم٬سوار ماشین شدیم و به سمت بازار حرکت کردیم٬اول حلقه هارا باید میگرفتیم٫بعد ملزومات دیگر -خب من اینجا ماشینو پارک میکنم شما پیاده شید چون در باز نمیشه همین گوشه وایسیدا گوشه.. از لحن تاکییدش ذوق کردم و زینب فقط زیر زیرکی میخندید ٬میدانستم خاستگار پر و پاقرصی دارد که همین روزها باید برای نامزدی او بیاییم.....😊 🌺🍃ادامه دارد... نویسنده: نهال سلطانی ______________ اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش 👇🍃🌸 @hazraate_eshgh
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت مریم مادرش را روی صندلی نشاند و شانه هایش را ماساژ می داد _آروم باش مامان باور کن با این کارایی که میکنی هم خودت هم بقیه رو اذیت می کنی آروم باش😒 _خانم مهدوی مریم نگاهی به دو مامور پلیس👮👮 انداخت چادرش را درست کرد _بله بفرمایید _از نیروی انتظامی مزاحمتون شدیم. برادرتون مجروح شدن درست؟؟ _بله _حالشون چطوره _خداروشکر خطر رفع شد ولی هنوز بهوش نیومده _شما میدونید چطور برادرتون چاقو خوردن؟ ــ نخیر ما، بیمارستان با ما تماس گرفت ولی ایشون همراشون بود و با دست اشاره ای به مهیا کرد مهیا از جایش بلند شد _س.... سلام😒 _سلام .شما همراه آقای مهدوی بودید _بله _اسم و فامیلتون _مهیا رضایی _خب تعریف کنید چی شد؟؟؟ و به سرباز اشاره کرد که گفته های مهیا را یاداشت کنه📝... 💞🍃🍃🌷🍃🍃💞 🍃ادامہ دارد.... ೋღ ღೋ ೋღ @hazraate_eshgh ღೋ 💞🍃🍃🌷🍃🍃💞