|•💌 #حدیث 💌•|
امام جعفر صادق عليه السلام می فرمایند :
شبانه روز منتظر ظهور مولایت باش.
تَوَقَّعْ أمْرَ صَاحِبِکَ لَیْلَکَ وَنَهارَکَ.
Await your master`s Reappearance day and night.
بحارالأنوار، جلد 98، صفحه 159
#جمعه_های_دلتنگی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
______________________
ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh
♥️✨🍃
با چِہ رویے بِنِویسم ڪِہ بیـــا آقاجان
شَرم دارَم ، خِجِلَم مَن زِ شُـما آقاجان
چِہ ڪَریمانِہ بِہ یادِ هَمِہےِ ما هَستے
آه اَز غِفلَت روز وَ شَبِ مـــا آقاجان
♥️✨🍃
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#جمعه_های_دلتنگی
السلام علیڪ یا بقیه الله فے ارضه
یا فارس الحجاز ادرکنی
___________
ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh
#معرفی_کتاب 📚
🔸نام کتاب : فرنگیس (خاطرات فرنگیس حیدر پور از هشت سال دفاع مقدس)
🔹نویسنده : مهناز فتاحی
🔸ناشر : سوره مهر
♦️قسمتی از کتاب :
مادرم همیشه می گفت : چقدر شری تو فرنگ! اصلا تو اشتباهی دنیا آمدی و باید پسر می شدی. هیچ چیزت به دختر ها نرفته. دختر باید آرام و با حیا باشد ، متین و رنگین...... وقتی میدید به حرفش گوش نمی دهم ، می گفت : فرنگیس ، مردی گفتند ، زنی گفتند ، کاری نکن هیچ مردی برای ازدواج نیاید سراغت! دختر باید سنگین و رنگین باشد.
وقتی مادرم این طوری نصیحتم می کرد ، حرصم می گرفت . اصلا هم دلم نمی خواست سنگین و رنگین باشم . چه اشکال داشت شلوار پسرانه پا کنم و چوپان باشم؟ مگر چه اشکال داشت وقتی برای بازی می رفتیم سمت قبرستان ، با هر بهانه ای ، پسر ها را بترسانم و آنان را فراری دهم و خودم همان جا بنشینم و بهشان بخندم؟
♦️قسمتی از تقریظ مقام معظم رهبری :
ماجرای قتل و اسارت دشمن به دست این بانوی دلاور هم که خود یک داستان مستقل و استثنایی است. بانو فرنگیس را باید بزرگ داشت.
___________
ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh
#تلنگر
بیایید یکم با هم صادق باشیم.....
تابه حال شده با خودمون بگیم چند ماه شد، که حاج قاسم نیست و حسابی دلتنگشون بشیم!
حالا یه سوال؟؟
تا حالا شده دلتنگ امام زمان (عج) بشیم؟
تا حالا شده با خودمون بگیم یک امامی هزار و چهارصد سال بَلکَن بیشتر دلتنگ و منتظر ماست ، نه ما منتظر ایشان😭😭
حسین زمان شرمنده ام ، شرمنده ایم 😔😔
دعا کنیم برای روزی که امام زمان (عج) با لشکر شهدا برگردن...و نائب بر حق ایشان حضرت آقا ، علم این انقلاب اسلامی را به دستان حیدری حجت بن الحسن (عج) بدهند .
♥️ اللهم عجل لولیک الفرج ♥️
♥️اللهم حفظ قائدناالخامنه ای♥️
___________
ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh
دوباره جمعه های بیقراری...
دوباره اشک و گریه زاری...
بیا که دیگه وقتشه آقاجون...
قدم رو چشم شیعه ها بزاری...
#جمعه_های_دلتنگی
😭😭😭😭😭😭😔😔😔😔😔
___________
ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh
#پیام_معنوی
💌دیروز ،امروز، فردا
___________
ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh
#یک_آیه
اِنَّ اِلهڪُم لَواحِد
که محققا خدای شما یکی است
سوره صافات آیه ۴
___________
ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh
|•💌 #حدیث 💌•|
رسول خدا صلي الله عليه واله می فرمایند :
ای فاطمه! هر كه بر تو درود فرستد، خداوند او را بیامرزد و هر جای بهشت باشم او را به من ملحق کند.
يا فاطِمَةُ! مَنْ صَلَّى عَلَيْكِ غَفَرَ اللهُ لَهُ وألْحَقَهُ بِي حَيْثُ كُنْتُ مِنَ الْجَنَّةِ.
O Fātimah, if someone utters Salawāt upon you, God will forgive him and lead him to my position in paradise.
بحار الأنوار، جلد 43، صفحه 55
___________
ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh
بسم رب الشهداء و الصدیقین
#معرفی_شهید (❤)
من شنیدم سر عشاق به زانوی شماست
و از آن روز سرم میل بریدن دارد
شهید مدافع حرم حبیب الله ولایی
ولادت : ۱۳۴۸ در آمل
شهادت : ۱۳۹۶ در آمل (جانباز شیمیایی)
علت شهادت : مبارزه با گروهک های تکفیری_صهیونیستی در دفاع از حریم اسلام
نحوه شهادت : حمله شیمیایی گروهک های تکفیری در غوطه شرقی دمشق
مزار شهید : آمل_گلزار شهدای سنگ بست
فرمانده شهید : نماز اول وقت او هیچ وقت ترک نمیشد و همیشه از اولین نفراتی بود که به صفوف جماعت می پیوست ؛ حتی یکسال آخر که وضعیت جسمی مناسبی نداشت و نمی توانست به نماز جماعت بیاید ، پشت میز کار به محض بلند شدن صدای اذان ، الله اکبر می گفت و نمازش را اول وقت می خواند.......🌷
___________
ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh
♥️✨🌿
سَعدے ؛ اَگَر عاشِقے ڪنـــے وَ جَوانـــے
عِشقِ مُحَمَد بَس اَست وَ آلِ مُحَمَــد
♥️✨🌿
#شنبه_های_محمدی
السلام علیک یا محمد بن عبدالله
اللهم صل علی محمد و آل محمد
___________
ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh
هرڪہ
با هر چـــہ که مست است
خودش مے داند
ما ڪہ مست رخِ خوشبوےِ
حسینیـــم فقط...♥️
___________
ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh
『 حضرتعشق 』🇵🇸
و هو الشهید♥️ ✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_اول 💠 وسعت سرسبز باغ در گرمای دلچسب غروب، تماشاخانهای بود
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
پرش به قسمت اول رمان '' تنها میان داعش''
『 حضرتعشق 』🇵🇸
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_اول 💠 ساعت از یک بامداد میگذشت، کمتر از دو ساعت تا تحویل سال ۱۳۹۰ مانده ب
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
پرش به قسمت اول رمان '' دمشق شهر عشق ''
#پیام_معنوی
💌اهداف کوچک شرم آورند
___________
ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh
سلامی به اقا
✨میدهم سوی امیرم یک سلام
✨صبح من آغاز شد با این کلام
🌿السّلام ای ساکن کرب وبـــلا
🌿من حرم خواهم همین و والسلام
♥️صلی الله علیک یا اباعبدالله
♥️السلام علی الحسیـــن
___________
ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨ ✨ ✨✨
کانال ''حضرت عشق'' در پیام رسان بله 👇
https://ble.ir/hazraate_eshgh
#یک_آیه
وَاتَّبِعْ مَا يُوحَىٰ إِلَيْكَ مِن رَّبِّكَ إِنَّ اللَّهَ كَانَ بِمَا تَعْمَلُونَ خَبِيرًا
ﻭ ﺁﻧﭽﻪ ﺭﺍ ﻛﻪ ﺍﺯ ﺳﻮﻱ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﺕ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻭﺣﻲ ﻣﻰ ﺷﻮﺩ ﭘﻴﺮﻭﻱ ﻛﻦ ; ﻗﻄﻌﺎً ﺧﺪﺍ ﺑﻪ ﺁﻧﭽﻪ ﺍﻧﺠﺎم ﻣﻰ ﺩﻫﻴﺪ ، ﺁﮔﺎﻩ ﺍﺳﺖ .
سوره مبارکه احزاب آیه ٢
___________
ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh
|•💌 #حدیث 💌•|
امیرالمومنین علیه السلام می فرمایند :
در روی زمین، محبوبترین کارها نزد خداوند دعا و برترین عبادت پاکدامنی است.
أحَبُّ الأعْمَالِ إلَی اللهِ عَزَّ وَجَلَّ فِي الأرضِ الدُّعاءُ وَأفْضَلُ العِبادَةِ العَفافُ.
The dearest deed on the earth with Allah is invocation, and the best worship is chastity.
بحار الانوار، جلد 93، صفحه 295
__________________
ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh
💙📿
میانه میدان گاه رزم بود.
نگاه های متفاوت و متغیر او چشمم را گرفت.
با نگاهی، خشمگین می خروشید و نگاهی دیگر، مضطرب به آسمان مینگریست.
تاب نیاوردن جلو رفتم و گفتم:
مولای من! راز این رفتار غریب را میخواهم؛ چرا در گرماگرم کارزار، گاه شمشیر زدن را وا می نهید و به آسمان خیره می شوید؟!
گفت: روز به نیمه رسیده و هنگام اذان نزدیک است. نمیخواهم نماز اول وقت از دست بدهم.
قسمتی از کتاب فاطمه علی ست
یکشنبه های #حیدری و #فاطمی
__________________
ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
توجه😱 توجه😱
(حتما این فیلم رو تا آخر ببینید و انجام بدهید)
خواهش میکنیم، خواهش میکنیم حتی از روی کنجکاوی این بازی رو نصب نکنید😱🙏
مـدیـون شـهـدا نـشـیـم😔😭😓
ماتأسفانه ، مثل اینکه دوباره تو گوگل گذاشته شده
😠😠😡😡😒😒😓😓😔😔
___________
ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh
🌹سالیانی ست ڪه بر قبله ی رِی رو کردم...
دست من نیست،به احسان شما خو کردم...🌹
(علیرضا وفایی)
___________
ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh
بسمِ رب الشهداء و الصدیقین
#شهیدانه (❤️)
در عشق اگر چه منزل آخر شهادت است
تکلیف اول است شهیدانه زیستن
یه روز داشتیم با ماشیـن تـو خیابون میرفتیـم
سر یه چراغ قرمز...پیرمـرد گل فروشی با یه کالسکه ایستاده بود...منوچهر داشت از برنامه هاو کارایـی کـه داشتیم میگفت...ولی مـݧ حواسـم به پیرمرده بود...منوچهر وقتی دید حواسم به حرفاش نیست...
نگاهمو دنبال کرد و فکر کرده بود دارم به گلا نگاه میکنم...توی افکار خـودم بودم که احسـاس کـردم پاهام داره خیس می شه...!!!
نـگاه کردم دیـدم منوچهر داره گلا رو دسته دسته میریزه رو پاهام...همه گلای پیرمردو یه جا خریده بود...!!
بغل ماشین ما،یه خانوم و آقا تو ماشینن بودن… خانومه خیلی بد حجاب بود…به شوهرش گفت:"خاااااک بر سرت…!!!
ایـن حزب اللهیا رو ببینن همه چیزشون درسته"
یه شاخه برداشت وپرسیـد: "اجازه هسـت؟"
گفتـم:آره داد به اون آقاهه و گفت:
"اینو بدید به خواهرمون..!"اولیـن کاری که اون خانومه کرد این بود که رژ لبشو پـاک کرد و روسریشو کشـید جلو!!
به اندازه دو،سه چراغ همـه داشتـن ما رو نگاه میکردن......🌱
✨شهیدمنوچهر مدق
___________
ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh
#تـلـنـگـر
حاج حـسـیـن یـکـتا:
بچه ها به خدا از شهدا جلو میزنید، اگه رعایت کنید دِلـــــ❤امـام زمــان نـلـرزه ...
___________
ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh
تویی که شیر رسول خدایی ای حمزه...
تو نیروی سپه مصطفایی ای حمزه...
۱۵شوال سالروز شهادت حمزه بن عبدالمطلب
(علیه الاسلام) به ساحت مقدس امام زمان (عج)
وشیعیان جهان، تـسـلـیـت باد
___________
ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_سی_و_یکم
💠 به نیمرخ صورتش نگاه میکردم که هر لحظه سرختر میشد و دیگر کم آورده بود که با دست دیگر پیشانیاش را گرفت و بهشدت فشار داد.
از اینهمه آشفتگیاش #نگران شدم، نمیفهمیدم از آن طرف خط چه میشنود که صدایش در سینه ماند و فقط یک کلمه پاسخ داد :«باشه!» و ارتباط را قطع کرد.
💠 منتظر حرفی نگاهش میکردم و نمیدانستم نخ این خبر هم به کلاف دیوانگی سعد میرسد که از روی صندلی بلند شد، نگاهش به تابلوی اعلان پرواز ماند و انگار این پرواز هم از دستش رفته بود که نفرینش را حواله جسد سعد کرد.
زیر لب گفت و خیال کرد من نشنیدهام، اما بهخوبی شنیده و دوباره ترسیده بودم که از جا پریدم و زیرگوشش پرسیدم :«چی شده ابوالفضل؟»
💠 فقط نگاهم میکرد، مردمک چشمانش به لرزه افتاده و نمیخواست دل من را بلرزاند که حرفش را خورد و برایم #دلبری کرد :«مگه نمیخواستی بمونی؟ این بلیطت هم سوخت!»
باورم نمیشد طلسم ماندنم شکسته باشد که ناباورانه لبخندی زدم و او میدانست پشت این ماندن چه خطری پنهان شده که پیشانی بلندش خط افتاد و صدایش گرفت :«برمیگردیم بیمارستان، این پسره رو میرسونیم #داریا.»
💠 ساعتی پیش از مصطفی دورم کرده و دوباره میخواست مرا به بیمارستان برگرداند که فقط حیرتزده نگاهش میکردم. به سرعت به راه افتاد و من دنبالش میدویدم و بیخبر اصرار میکردم :«خب به من بگو چی شده! چرا داریم برمیگردیم؟»
💠 دلش مثل دریا بود و دوست داشت دردها را به تنهایی تحمل کند که به سمت خط تاکسی رفت و پاسخ پریشانیام را به شوخی داد :«الهی بمیرم، چقدرم تو ناراحت شدی!» و میدیدم نگاهش از نگرانی مثل پروانه دورم میچرخد که شربت شیرین ماندن در #سوریه به کام دلم تلخ شد.
تا رسیدن به بیمارستان با موبایلش مدام پیام رد و بدل میکرد و هر چه پاپیچش میشدم فقط با شیطنت از پاسخ سوالم طفره میرفت تا پشت در اتاق مصطفی که هالهای از اخم خندهاش را برد، دلنگران نگاهم کرد و به التماس افتاد :«همینجا پشت در اتاق بمون!» و خودش داخل رفت.
💠 نمیدانستم چه خبری شنیده که با چند دقیقه آشنایی، مصطفی مَحرم است و خواهرش نامحرم و دیگر میترسد تنهایم بگذارد. همین که میتوانستم در #سوریه بمانم، قلبم قرار گرفته و آشوب جانم حس مصطفی بود که نمیدانستم برادرم در گوشش چه میخواند.
در خلوت راهروی بیمارستان خاطره خبر دیروز، خانه خیالم را به هم زد و دوباره در #عزای پدر و مادرم به گریه افتادم که ابوالفضل در را باز کرد، چشمان خیسم زبانش را بست و با دست اشاره کرد داخل شوم.
💠 تنها یک روز بود مصطفی را ندیده و حالا برای دیدنش دست و پای دلم را گم کرده بودم که چشمم به زیر افتاد و بیصدا وارد شدم.
سکوت اتاق روی دلم سنگینی میکرد و ظاهراً حرفهای ابوالفضل دل مصطفی را سنگینتر کرده بود که زیر ماسک اکسیژن، لبهایش بیحرکت مانده و همه #احساسش از آسمان چشمان روشنش میبارید.
💠 روی گونهاش چند خط خراش افتاده بود، گردنش پانسمان شده و از ضخامت زیر لباس آبی آسمانیاش پیدا بود قفسه سینهاش هم باندپیچی شده است که به سختی #نفس می کشید.
زیر لب سلام کردم و او جانی به تنش نبود که با اشاره سر پاسخم را داد و خیره به خیسی چشمانم نگاهش از #غصه آتش گرفت.
💠 ابوالفضل با صمیمیتی عجیب لب تختش نشست و انگار حرفهایشان را با هم زده بودند که نتیجه را شمرده اعلام کرد :«من از ایشون خواستم بقیه مدت درمانشون رو تو خونه باشن!»
سپس دستش را به آرامی روی پای مصطفی زد و با مهربانی خبر داد :«الانم کارای ترخیصشون رو انجام میدم و میبریمشون داریا!»
💠 مصطفی در سکوت، تسلیم تصمیم ابوالفضل نگاهش میکرد و ابوالفضل واقعاً قصد کرده بود دیگر تنهایم نگذارد که زیر گوش مصطفی حرفی زد و از جا بلند شد.
کنارم که رسید لحظهای مکث کرد و دلش نیامد بیهیچ حرفی تنهایم بگذارد که برادرانه تمنا کرد :«همینجا بمون، زود برمیگردم!» و به سرعت از اتاق بیرون رفت و در را نیمه رها کرد.
💠 از نگاه مصطفی که دوباره نگران ورود غریبهای به سمت در میدوید، فهمیدم ابوالفضل مرا به او سپرده که پشت پردهای از #شرم پنهان شدم.
ماسک را از روی صورتش پایین آورد، لبهایش از تشنگی و خونریزی، خشک و سفید شده و با همان حال، مردانه حرف زد :«#انتقام خون پدر و مادرتون و همه اونایی که دیروز تو #زینبیه پَرپَر شدن، از این نامسلمونا میگیریم!»
💠 نام پدر و مادرم کاسه چشمم را از گریه لبالب کرد و او همچنان لحنش برایم میلرزید :«برادرتون خواستن یه مدت دیگه پیش ما بمونید! خودتون راضی هستید؟»
نگاهم تا آسمان چشمش پرکشید و دیدم به انتظار آمدنم محو صورتم مانده و پلکی هم نمیزند که به لکنت افتادم :«برا چی؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
__________________
ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_سی_و_دوم
💠 باور نمیکردم ابوالفضل مرا دوباره به این جوان #سُنی سوری سپرده باشد و او نمیخواست رازی که برادرم به دلش سپرده، برملا کند که به زحمت زمزمه کرد :«خودشون میدونن...»
و همین چند کلمه، زخمهای قفسه سینه و گردنش را آتش زد که چشمانش را از درد در هم کشید، لحظهای صبرکرد تا نفسش برگردد و دوباره منت حرف دلم را کشید :«شما راضی هستید؟»
💠 نمیدانست عطر شببوهای حیاط و #آرامش آن خانه رؤیای شیرین من است که به اشتیاق پاسخم نگاهش میتپید و من همه احساسم را با پرسشی پنهان کردم :«زحمتتون نمیشه؟»
برای اولین بار حس کردم با چشمانش به رویم خندید و او هم میخواست این خنده را پنهان کند که نگاهش مقابل پایم زانو زد و لحنش غرق #محبت شد :«رحمته خواهرم!»
💠 در قلبمان غوغایی شده و دیگر میترسیدیم حرفی بزنیم مبادا آهنگ احساسمان شنیده شود که تا آمدن ابوالفضل هر دو در سکوتی ساده سر به زیر انداختیم.
ابوالفضل که آمد، از اتاق بیرونش کشیدم و التماسش کردم :«چرا میخوای من برگردم اونجا؟» دلشورهاش را به شیرینی لبخندی سپرد و دیگر حال شیطنت هم برایش نمانده بود که با آرامشی ساختگی پاسخ داد :«اونجا فعلاً برات امنتره!»
💠 و خواستم دوباره اصرار کنم که هر دو دستم را گرفت و حرف آخرش را زد :«چیزی نپرس عزیزم، به وقتش همه چی رو برات میگم.» و دیگر اجازه نداد حرفی بزنم، لباس مصطفی را تنش کرد و از بیمارستان خارج شدیم.
تا رسیدن به #داریا سه بار اتومبیلش را با همکارانش عوض کرد، کل غوطه غربی #دمشق را دور زد و مسیر ۲۰ دقیقهای دمشق تا داریا را یک ساعت طول داد تا مطمئن شود کسی دنبالمان نیاید و در حیاط خانه اجازه داد از ماشین پیاده شوم.
💠 حال مادرش از دیدن وضعیت مصطفی به هم خورد و ساعتی کشید تا به کمک خوشزبانیهای ابوالفضل که به لهجه خودشان صحبت میکرد، آرامَش کنیم.
صورت مصطفی به سفیدی ماه میزد، از شدت ضعف و درد، پیشانیاش خیس عرق شده بود و نمیتوانست سر پا بایستد که تکیه به دیوار چشمانش را بست.
💠 کنار اتاقش برایش بستری آماده کردیم، داروهایش را ابوالفضل از داروخانه بیمارستان خریده و هنوز کاری مانده بود و نمیخواست من دخالت کنم که رو به مادرش خبر داد :«من خودم برای تعویض پانسمانش میام مادر!» و بلافاصله آماده رفتن شد.
همراهش از اتاق خارج شدم، پشت در حیاط دوباره دستم را گرفت که انگار دلش نمیآمد دیگر رهایم کند. با نگاه #نگرانش صورتم را در آغوش چشمانش کشید و با بیقراری تمنا کرد :«زینب جان! خیلی مواظب خودت باش، من مرتب میام بهت سر میزنم!»
💠 دلم میخواست دلیل اینهمه دلهره را برایم بگوید و او نه فقط نگران جانم که دلواپس احساسم بود و بیپرده حساب دلم را تسویه کرد :«خیلی اینجا نمیمونی، انشاءالله این دوره مأموریتم که تموم شد با خودم میبرمت #تهران!» و ظاهراً همین توصیه را با لحنی جدیتر به مصطفی هم کرده بود که روی #نجابتش پردهای از سردی کشید و دیگر نگاهم نکرد.
کمتر از اتاقش خارج میشد مبادا چشمانم را ببیند و حتی پس از بهبودی و رفتن به مغازه، دیگر برایم پارچهای نیاورد تا تمام روزنههای #احساسش را به روی دلم ببندد.
💠 اگر گاهی با هم روبرو میشدیم، از حرارت دیدارم صورتش مثل گل سرخ میشد، به سختی سلام میکرد و آشکارا از معرکه #عشقش میگریخت.
ابوالفضل هرازگاهی به داریا سر میزد و هر بار با وعده اتمام مأموریت و برگشتم به تهران، تار و پود دلم را میلرزاند و چشمان مصطفی را در هم میشکست و هیچکدام خبر نداشتیم این قائله به این زودیها تمام نمیشود که گره #فتنه سوریه هر روز کورتر میشد.
💠 کشتار مردم #حمص و قتل عام خانوادگی روستاهای اطراف، عادت روزانه #ارتش_آزاد شده بود تا ۶ ماه بعد که شبکه #سعودی العربیه اعلام کرد عملیات آتشفشان دمشق با هدف فتح پایتخت توسط ارتش آزاد بهزودی آغاز خواهد شد.
در فاصله ۱۰ کیلومتری دمشق، در گرمای اواخر تیرماه تنم از ترس حمله #تروریستهای ارتش آزاد میلرزید، چند روزی میشد از ابوالفضل بیخبر بودم که شب تا صبح پَرپَر زدم و همین بیقراریام یخ رفتار مصطفی را آب کرده بود که دور اتاق میچرخید و با هر کسی تماس میگرفت بلکه خبری از #دمشق بگیرد تا ساعتی بعد که خبر انفجار ساختمان امنیت ملی #سوریه کار دلم را تمام کرد.
💠 وزیر دفاع و تعدادی از مقامات سوریه کشته شدند و هنوز شوک این خبر تمام نشده، رفقای مصطفی خبر دادند نیروهای ارتش آزاد به #زینبیه رسیده و میدانستم برادرم از #مدافعان_حرم است که دیگر پیراهن صبوریام پاره شد و مقابل چشمان مصطفی و مادرش مظلومانه به گریه افتادم...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
__________________
ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh