eitaa logo
『 حضرت‌عشق 』🇵🇸
289 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
1.1هزار ویدیو
31 فایل
بسم‌رب‌المهدے🌿•• سربازان‌امام‌زمان (عج‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشـریف) ازهیچ‌چیزجزگناهان‌خویش‌نمی‌هراسند ッ♥️ -شهید‌آوینی🕊 بخون‌از‌ما🗒 『 @sharayet_hazraateeshgh313https://daigo.ir/secret/991098283 گَـــر سخـنی باشــد‌👆🏼…
مشاهده در ایتا
دانلود
✨ ﴾﷽﴿ ✨ ✨رمان جذاب و مفهومی ⚔ ✨قسمت ✨ایران یا عربستان؟ مساله این بود در حال آماده سازی مقدمات بودیم ... با ارتباط برقرار کردیم ... و یکی از ، نامه تایید و سفارش برای من نوشت .. پدر و مادرم و بقیه اعضای خانواده می خواستن برای بدرقه من به فرودگاه بیان ... اما من بهشون اجازه ندادم و گفتم: _من شاید 16 سال بیشتر ندارم اما از امروز باید محکم باشم و مبارزه کنم. مبارزه برای خدا راحت نیست و باید تنها برم تا به و عادت کنم ... حرکت باعث شد که خیلی زودتر از خانه خارج بشم ... تنها، توی فرودگاه✈️ و سالن انتظار، نشسته بودم.... که جوانی کنار من نشست و سر صحبت باز شد .. وقتی از نیت سفرم مطلع شد... با یک چهره جدی گفت: _خوب تو که این همه راه می خوای به خاطر خدا کنی، چرا به ایران نمیری؟ برای مبارزه و نابود کردن یک مردم، هیچ چیز مثل این نیست که خودشون زندگی کنی و از باهاشون آشنا بشی.. اشتباهات و نقاط ضعف و قوت شون رو ببینی و .... تمام طول پرواز تا عربستان، مدام حرف های اون جوان توی ذهنم تکرار می شد ... این مسیر خیلی سخت تر بود ... اما هر چی بیشتر فکر می کردم، بیشتر به این نتیجه می رسیدم که این کار درست تره ... من تمام این مسیر سخت رو انتخاب کرده بودم... و از اینکه در مسیر سخت تری قدم بزارم اصلا نمی ترسیدم .. هواپیما که در خاک عربستان نشست،... من تصمیم خودم رو گرفته بودم ... "من باید به ایران میومدم " ... اما چطور؟.. ✨✨⚔⚔⚔✨✨ ✍نویسنده؛ شهید مدافع حرم طاها ایمانی __________________ ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش 👇🍃🌸 @hazraate_eshgh
✨ ﴾﷽﴿ ✨ ✨رمان جذاب و مفهومی ⚔ ✨قسمت ✨خدا، هویت من است 🕊توی صحن ،... دو رکعت خوندم... و وارد شدم ... 🕌🚶هر قدم که نزدیک تر می شدم ... که درونم شکل گرفته بود؛ بیشتر می شد ... تا لحظه ای که انگشت هام با شبکه های گره خورد ... .✨😭 به ضریح چسبیده بودم ... انگار تمام دنیا توی بغل من بود ...🌍 دیگه حس غریبی نبود ... و و با که داشت توی وجودم ریشه می کرد؛ گره خورده بود ... .🌱✨ در حالی که اشک بی اختیار از چشم هام سرازیر می شد😭 و در آغوش ضریح، محو شده بودم؛.. 🌟 کلماتی که درونم می جوشید رو تکرار می کردم ... اشهد ان لا اله الا الله ...😭✨ اشهد ان محمد رسول الله ...😭✨ اشهد ان علیا ولی الله و اشهد ان اولاده حجج الله ... .😭✨ ناگهان کنار ضریح غوغایی شد ... 👥👥👥😭🗣😭😭😭👥👥 همه در حالی که بلند صلوات میفرستادن به سمتم میومدن و با محبت منو در آغوش می گرفتن ... صورتم رو می بوسیدن😘😭😭😘😭😭 و گریه می کردن ... .😫😭😭 به زحمت منو از بین جمعیت بیرون کشیدن و بردن ... اونها هم با محبت سر و صورتم رو می بوسیدن و بهم تبریک می گفتن ... یکی شون با وجد خاصی ازم پرسید: _پسرم اسمت چیه؟ ....😊😭 سرم رو با افتخار بالا گرفتم و گفتم: _ ، هویت منه ... من ، 17ساله ...😊😢✋ ✨✨⚔⚔⚔✨✨ ✍نویسنده؛ شهید مدافع حرم طاها ایمانی ______________ ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش 👇🍃🌸 @hazraate_eshgh