eitaa logo
『 حضرت‌عشق 』🇵🇸
289 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
1.1هزار ویدیو
31 فایل
بسم‌رب‌المهدے🌿•• سربازان‌امام‌زمان (عج‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشـریف) ازهیچ‌چیزجزگناهان‌خویش‌نمی‌هراسند ッ♥️ -شهید‌آوینی🕊 بخون‌از‌ما🗒 『 @sharayet_hazraateeshgh313https://daigo.ir/secret/991098283 گَـــر سخـنی باشــد‌👆🏼…
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺🍃رمـــان .. 🌺🍃 قسمت 👈🏻راوی : فاطمه لحظه ای از نگاه علی آب شدم☺️🙈 آنقدر نگاهش حس تحسین داشت که در دلم کیلو کیلو قند آب میشد...😍 به خود آمدم و به گام هایم شتاب دادم،لرز بدی به جانم افتاده بود😢 اما تصمیم را گرفته بودم باید تکلیفم را مشخص میکردم تا کی این جدال بین من و خانواده ام باید ادامه پیدا میکرد؟؟😐 -فاطمه جان میخوای چی کار کنی؟لطفا اگر به خاطر من... -علی بهم اعتماد کن😉 و سرش را به نشانه تایید کلافه وار تکان داد... همراه هم به حیاط بیمارستان رسیدیم به علی گفتم _من با پدرم میروم و تو به دنبال ما بیا.💖 سوار ماشین شدم و عصبانیت را در صورت پدرم به راحتی دیدم،منتظر من بود که مکان را تایین کنم.😑 -کجا؟ -اهم٬مزارشهدا..🇮🇷👣 -چی؟منو به مسخره گرفتی؟😠 -نه بابا لطفا بریم،حداقل یه بار بنظرم احترام بزارید.☺️ و در سکوت به ماشین💨🚙 گاز داد و راه افتادیم،دعا دعا میکردم انتخابم درست باشد ،درست...😢 -همینجاست بابا در را باز کردم و حجم خاک های سرد سریعا به روی روحم نشست،لحظه ای بغض گلویم را فشرد و سرم گیج رفت😱 اما حالا وقت جا زدن نبود باید برای زندگیم میجنگیدم برای پاک بودنم ،برای.. قدم هایم را مصمم تر برداشتم،قلبم آرام بود خیلی آرام...☺️ دسته ای 💐گل خریدم و علی ماشین را پارک کرد و به سمت من آمد ،انگار این خاک سرد برقلب اوهم نشسته،شیشه ای گلاب خرید و چند دسته گل دیگر که بعد جویا شدن دلیلش فهمیدم برای قبور دیگر میخواهد... پدرم با اکراه قدم برمیداشت و اخم هایش درهم گره بود😠 رسیدیم ...🕊 محل شهادت: علی با تعجب و سوال به من نگاه میکرد و من محو این مزار بودم،باید شروع میکردم😌 🌺🍃ادامه دارد.... نویسنده: نهال سلطانی ______________ اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش 👇🍃🌸 @hazraate_eshgh