🌺🍃رمـــان #از_من_تا_فاطمه.. 🌺🍃
قسمت #سیزدهم
#هوالعشق
#با_وکالت_شهدا
👈🏻راوی : فاطمه
لحظه ای از نگاه علی آب شدم☺️🙈
آنقدر نگاهش حس تحسین داشت که در دلم کیلو کیلو قند آب میشد...😍
به خود آمدم
و به گام هایم شتاب دادم،لرز بدی به جانم افتاده بود😢 اما تصمیم را گرفته بودم باید تکلیفم را مشخص میکردم تا کی این جدال بین من و خانواده ام باید ادامه پیدا میکرد؟؟😐
-فاطمه جان میخوای چی کار کنی؟لطفا اگر به خاطر من...
-علی بهم اعتماد کن😉
و سرش را به نشانه تایید کلافه وار تکان داد...
همراه هم به حیاط بیمارستان رسیدیم به علی گفتم
_من با پدرم میروم و تو به دنبال ما بیا.💖
سوار ماشین شدم
و عصبانیت را در صورت پدرم به راحتی دیدم،منتظر من بود که مکان را تایین کنم.😑
-کجا؟
-اهم٬مزارشهدا..🇮🇷👣
-چی؟منو به مسخره گرفتی؟😠
-نه بابا لطفا بریم،حداقل یه بار بنظرم احترام بزارید.☺️
و در سکوت به ماشین💨🚙 گاز داد و راه افتادیم،دعا دعا میکردم انتخابم درست باشد ،درست...😢
-همینجاست بابا
در را باز کردم
و حجم خاک های سرد سریعا به روی روحم نشست،لحظه ای بغض گلویم را فشرد و سرم گیج رفت😱
اما حالا وقت جا زدن نبود باید برای زندگیم میجنگیدم برای پاک بودنم ،برای..
قدم هایم را مصمم تر برداشتم،قلبم آرام بود خیلی آرام...☺️
دسته ای 💐گل خریدم
و علی ماشین را پارک کرد و به سمت من آمد ،انگار این خاک سرد برقلب اوهم نشسته،شیشه ای گلاب خرید و چند دسته گل دیگر که بعد جویا شدن دلیلش فهمیدم برای قبور دیگر میخواهد...
پدرم با اکراه قدم برمیداشت و اخم هایش درهم گره بود😠
رسیدیم ...#مزار_شهید_گمنام🕊
محل شهادت:#کربلا علی با تعجب و سوال به من نگاه میکرد و من محو این مزار بودم،باید شروع میکردم😌
🌺🍃ادامه دارد....
نویسنده: نهال سلطانی
______________
اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh