💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
💠 قسمت #بیست_وسوم
_مهیا زودتر الان آژانس میرسه
_اومدم
شالش را روی سرش گذاشت کیفش👜 را برداشت و به سمت بیرون رفت
پدرش دم در منتظرش بود با رسیدن مهیا سه تایی سوار ماشین شدن🚖 سر راه دست گلی💐 خریدن با رسیدن به بیمارستان نگاهی به اطراف انداخت دیشب ڪه اینجا آمده بود اصلا حواسش نبود که کجا اومده بود
به سمت ایستگاه پرستاری رفت
_سلام خسته نباشید
_سلام عزیزم خیلی ممنون
_اتاق آقای مهدوی ، شهاب مهدوی
پرستار چیزی رو تایپ کرد
_اتاق 137
_خیلی ممنون
به طرف اتاق رفتن دم در نفس عمیقی کشید در را زدن و وارد شدن
مهیا با دیدن افراد داخل اتاق شالش رو جلو اورد
_اوه اوه اوضاع خیطه
جلو رفتن و سلام علیک کردن با همه شهاب هم با خوش رویی جواب سلام واحوالپرسی احمد آقا و مهلا خانمو داد و در جواب سرتکان دادن مهیا آن هم سرش را تکان داد
مهیا و مادرش در گوشه ای کنار بقیه خانم ها رفتن احمد آقا هم کنار بقیه مردا ایستاد
مهیا تو جمع همه خانم و دخترای چادری غریبگی می کرد برای همین ترجیح داد گوشه ای ساڪت بایستد
_مریم معرفی نمی ڪنی؟؟
مهیا به دختر چادری که قیافه بانمک و مهربانی داشت چشم دوخت
مریم به طرف مهیا آمد و دستش را روی شانه مهیا گذاشت
_ایشون مهیا خانمه گله تازه پیداش ڪردم دوست خوبے میتونہ باشہ درست میگم دیگه😊
مهیا لبخندی زد
_خوشبختم مهیا جان من «سارا» دختر خالہ ی مریم هستم
به دختری که با اخم نظاره گرشان بوداشاره کرد
_این هم «نرجس» دختر عمه مریم
_خوشبختم گلم😊
_چند سالته مهیا ؟چی می خونی؟؟
_من ۲۲سالمه گرافیڪ میخونم
سارا با ذوق گفت😍
_وای مریم بدو بیا
مریم جعبه کیکو🍰 کنار گذاشت
_چی شده دختر😄
_یکی پیدا کردم طرح های 🏴مراسم محرم🏴 و برامون بزنه😇
مریم ذوق زده گفت
_واقعا کی هست؟😳
_مهیا خانم گل ... گرافیک میخونه😉
_جدی مهیا😍
_آره☺️
_حاج آقا
با صدای مریم حاج آقایی که کنار شهاب ایستاده بود سنش تقریبا سی و خورده ای بود سرش را بلند کرد
_بله خانم مهدوی
_من یکی رو پیدا کردم که طرح های پوستر و بنر رارو برامون بزنه😊
_جدی ڪی
_مهیا خانم
به مهیا اشاره کرد...
💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
🍃ادامہ دارد....
ೋღ #نـویسـنده_فـاطمہ_امـیرے ღೋ
ೋღ @hazraate_eshgh ღೋ
💞🍃🍃🌷🍃🍃💞