✨ ﴾﷽﴿ ✨
✨رمان جذاب و مفهومی
⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا
✨قسمت #بیست_وهفت
✨از حریمت دفاع می کنم
#دوباره لقمه هام رو می شمردم ...
👈اما نه برای کشتن شیعیان ...
💚این بار چون سر سفره #امام_زمان نشسته بودم ... چون بابت #تک_تک این #لقمه ها #مسئول بودم ...😥💚
صبح و شبم شده بود....
درس خوندن، مطالعه و تحقیق کردن ... اگر یک روز #کوتاهی می کردم ...👉
یک وعده از غذام❌ رو نمی خوردم ...
اون سفره، #سفره_امام_زمان بود ...
می ترسیدم با نشستن سر سفره، #حق_امامم رو زیر پا بزارم ... .
غیر از درس،....
🌙مدام این #فکر می کردم که چی کار باید انجام بدم ...
🌙از چه طریقی باید #عمل کنم تا به #بهترین_نحو به #اسلام و #امامم خدمت کرده باشم؟ ...
🌙چطور می تونستم #بهترین_سرباز باشم؟ و ... .
✍تمام مطالب و راهکارها رو می نوشتم و دونه دونه بررسی شون می کردم ...
تا اینکه ... .
📢خبر رسید #داعش تهدید کرده...
به حرم حضرت زینب حمله می کنه و ...
داغون شدم ...😣😡
از شدت عصبانیت، شقیقه هام تیر می کشید ...😤😡
مدام این فکر توی سرم💭 تکرار می شد ...
👈محاله تا من زنده باشم😡 اجازه بدم کسی یک قدم به حریم اهل بیت پیامبر تعرض کنه ... .😤😡💪
صبح، اول وقت رفتم واحد اداری، سراغ مسئول گذرنامه و ...
خیلی جدی و محکم گفتم:😠✋
_پاسپورتم رو بدید می خوام برم ...
پرسید:
_اجازه خروج گرفتی؟ بدون اجازه خروج، نمی تونم پاسپورتت رو تحویلت بدم ... .😐📃
منم که خونم به جوش اومده بود با ناراحتی و جدیت بیشتر گفتم:
_من برای دفاع از اهل بیت، منتظر اجازه احدی نمیشم ... .😡☝️
با آرامش بیشتری دوباره حرفش رو تکرار کرد و گفت:
_قانونه. دست من نیست ... بدون اجازه خروج، نمی تونم درخواست تحویل گذرنامه رو صادر کنم ... .😊
_من دو روز 😠✌️بیشتر صبر نمی کنم ... چه با اجازه، چه بی اجازه ...✋ چه با گذرنامه، چه بی گذرنامه ... از اینجا میرم ...👎 دو روز بیشتر وقت نداری ... .😡😤
اینو گفتم و از اتاق اومدم بیرون ... .
✨✨⚔⚔⚔✨✨
✍نویسنده؛ شهید مدافع حرم طاها ایمانی
__________________
ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh
✨ ﴾﷽﴿ ✨
✨رمان جذاب و مفهومی
⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا
✨قسمت #سی_ودو
✨یاابالفضل
جواب آزمایش اومد، ....
خوش خیم بود ...
قول داده بودن اگر خوش خیم باشه توی ایران بمونم ... .🙏
روز عملم بچه ها کلاس رو تعطیل کردن و 💫ختم امن یجیب💫 گرفتن ... .
دکتر سر تا سر شکمم رو باز کرد ...
گفت
تا جایی که می شده قسمت های سرطانی رو جدا کرده ... بقیه اش هم هنر شیمی درمانی بود ... .😣
سرطان، 😥
شکم پاره، 😨
شیمی درمانی ... 😰
گاهی اونقدر فشار درد شدید می شد که به جای صدای نفس کشیدن، از گلوم صدای ناله و زوزه بلند می شد ...😣😖
کم کم دهنم هم به خاطر شیمی درمانی خشک و زخم شد ...
دیگه #آب هم نمی تونستم بخورم ... .😖
حالم که خیلی خراب می شد یکی از بچه های اهل نفس، برام #مقتل و روضه کربلا می خوند ...😭🙏
لب های تشنه کودکان ...🐎😭
حضرت ابالفضل که دست ها و چشمش رو زدن ولی مشک رو رها نکرد ...😭🌴
به خودم گفتم:
💭 #اقتداکردن به #حرف و #ادعا نیست ... توی اون شرایط #دوباره کارم رو شروع کردم ... بچه ها میومدن و درس ها مطالب اون روز رو بهم یاد می دادن ... باهاشون #مباحثه می کردم ... برام از کتابخونه و حرم #کتاب میاوردن ... .📚💪✌️
با همه چیز کنار میومدم ...
تا اینکه دکتر گفت نتیجه شیمی درمانی مساعد نیست و بدنم اون طور که باید به درمان جواب نداده و ... داره با همون سرعت قبل برمی گرده😱😰😭
دلم خیلی سوخته بود ...😣
این همه راه و تلاش ...
حالا داشتم #بامرگ دست و پنجه نرم می کردم در حالی که هیچ کاری برای #خدا نکرده بودم ...
از طرف دیگه خودم رو دلداری می دادم و می گفتم:
مرگ #تقدیر هر انسانه اما خدا رو شکر کن که #درگمراهی نمیمیری. خدا رو شکر که #باولایت علی بن ابیطالب و #عشق اهل بیت پیامبر محشور میشی ...😓😞
✨✨⚔⚔⚔✨✨
✍نویسنده؛ شهید مدافع حرم طاها ایمانی
_______________
ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh
✨ ﴾﷽﴿ ✨
✨رمان جذاب و مفهومی
⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا
✨قسمت #سی_نه
✨سلام خدا بر صراط مستقیم
نفس و زبانش بند آمده بود ...
یا باید روی منبر ....👉😌
❌به #حقانیت امام علی و فرزندانش شهادت می داد
❌یا تایید می کرد که عایشه بر خلیفه #شورش و #خیانت کرده بود ...
قبل از اینکه به خودش بیاد،
دوباره با صدای بلند فریاد زدم: 😡👈
_بگیرید و این کافر نجس رو از خانه خدا بیرون کنید ...
و به سمت منبر حمله کردم ...🏃
یقه اش رو گرفتم و اون رو از بالای منبر به پایین کشیدم و محکم توی گوشش زدم ... .😡👋
جمع هم که هنوز گیج و مبهوت 😳😐😟😰😕😨😟بودند با این حرکت من، .... ملتهب شدند
و به سمت اون #وهابی حمله کردند ...
و الله اکبر گویان از مسجد بیرونش کردند ... .😏✌️
جماعت هنوز از التهاب و هیجانی که بهشون وارد کرده بودم؛
آرام نشده بودند ...
رفتم سمت منبر ...
چند لحظه چشم هام رو بستم ...😌👌
#دوباره بسم الله گفتم و #توسل کردم
و برای #اولین_بار از پله های منبر بالا رفتم ... .
🎙بسم الله الرحمن الرحیم ...😊✋
سلام و درود خدا بر جویندگان و پیروان حقیقت ...☝️
سلام و درود خدا بر مجاهدان و سربازان راه حق ...🌷
سلام و درود خدا بر پیامبری که تا آخرین لحظات عمر مبارکش، هرگز از فرمان الهی کوتاهی
نکرد ...🌸
سلام و درود خدا بر صراط مستقیم و تک تک پیروان و ادامه دهندگان ...💚
و اما بعد ... .
سالن تقریبا ساکت و آرام شده بود....
اما هنوز قلب من، میان شقیقه هایم می تپید ...💓😥
✨✨⚔⚔⚔✨✨
✍نویسنده؛ شهید مدافع حرم طاها ایمانی
_______________
ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh
بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س.
#آفــتــاب_در_حجــــــاب
قسمت #شصت_ویک
مرد، #مبهوت این #جلال و #شکوه و #عظمت ، زانو مى زند....
و تو پرده مى اندازى...
و مرد، کاروانى را مى بیند...
که مردى #نحیف و لاغر را در #غل و زنجیر بر شترى #برهنه سوار کرده اند...
و #زنان و #کودکان را بر استران #بى_زین نهاده اند...
و نیزه دارانى که #سرها را حمل مى کنند، در میانه کاروان پخش شده اند و ماموران، گرداگرد کاروان حلقه زده اند...
تا هر مرکبى آهسته تر مى رود یامسیرش منحرف مى شود،...
#سوارش را به ضرب #تازیانه بزنند...
و یا هر زنى و کودکى #اشک مى ریزد، گریه اش را با سرنیزه ، آرام کنند....
#سهل_بن_سعد از اصحاب پیامبر که پیداست #تازه وارد شام شده و #مبهوت این جشن بى سابقه است،...
به زحمت خودش را به سکینه مى رساند و مى پرسد:
_تو کیستى ؟
و مى شنود:
_✨من سکینه ام دختر حسین.
شتابناك مى گوید:
_من سهل بن سعد صاعدى ام. از اصحاب جدت رسول خدا بوده ام . کارى مى توانم برایتان بکنم؟
سکینه مى گوید:
_✨خدا خیرت دهد. به این نیزه داران بگو که #سرها را از کاروان #بیرون ببرند تا #مردم به تماشاى آنها، #چشم_ازحرم پیامبر بردارند.
سهل ، بلافاصله خود را به سردسته نیزه داران مى رساند و مى گوید:
_به چهارصد درهم خواهش مرا برآورده مى کنى؟
نیزه دار مى گوید:
_تا خواهشت چه باشد.
سهل مى گوید:
_سرها را از کاروان بیرون ببرید و جلوتر حرکت دهید.
نیزه دار مى گوید:
_مى پذیرم.
#چهارصد_درهم را مى گیرد و سرها را از کاروان بیرون مى برد.....
#پلیدى دشمن فقط این نیست...
که دورترین مسیر به دارالاماره را برگزیده است،
پلیدى مضاعف او این است که کاروان
را #دوباره و #چندباره در شهر مى گرداند...
تا #چشمهاى_بیشترى را به تماشاى کاروان برانگیزد...
و از رنج حرم رسول الله #لذت بیشترى ببرد....
تو و چه مى توانى براى زنان و دختران کاروان بکنى....
جز دعوت به صبر و تحمل و آرامش ؟ تویى که خودت سخت ترین لحظات زندگى ات را مى گذرانى....
تویى که خودت خونین ترین دلها را در سینه مى پرورانى،...
تویى که خودت سنگین ترین بارها را با شانه هاى مجروحت مى کشانى....
کاروانتان را مقابل مسجد جامع شهر -محل نمایش اسراى جنگى - متوقف مى کنند....
اگر چه حضور در بارگاه #یزید، عذاب و شکنجه اى تازه اى است ،...
اما همه زنان و کودکان کاروان دعا مى کنند که این #نمایش جانسوز #خیابانى #زودتر به پایان برسد...
و زودتر از زیر بار این نگاهها و شماتت ها و ریشخندها رهایى یابند...
و زودتر بگذرانند همه آنچه را که به هر
حال باید بگذرانند.
این معطلى در مقابل مسجد جامع شهر، #فقط به خاطر #نمایش نیست.. .
اثری از ✍سیدمهدی شجاعی
______________
اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh
بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س.
#آفــتــاب_در_حجــــــاب
قسمت #هفتاد
مامور میخندد و به دیگرى مى گوید:
_اینها را نگاه کن ! قرار است فردا همگى کشته شوند و امروز نگران فروریختن سقف اند.
#طبیعى_است که این کلام، رعب و وحشت #بچه_ها را بیشتر کند...
اما #حرفهاى_امام تسلى و آرامششان مى بخشد:
_✨عزیزانم ! مطمئن باشید که ما کشته نخواهیم شد. ما به #مدینه عزیمت مى کنیم و شما #به_خانه_هاى_خود باز مى گردید.
دلهاى بچه ها به امید آینده آرام مى گیرد....
اما به هر حال، خرابه، خرابه است و جاى زندگى کردن نیست...
چهره هایى که آسمان هرگز رنگ رویشان را ندیده،
باید در هجوم سرماى شب بسوزند...
و در تابش مستقیم آفتاب ظهر پوست بیندازند....
انگار که لطیف ترین گلهاى گلخانه اى را به کویرى ترین نقطه جهان ، تبعید کرده باشند....
تو هنوز زنها و بچه ها را در خرابه اسکان نداده اى،
هنوز اشکهایشان را نسترده اى ،
هنوز آرامشان نکرده اى...
و هنوز
گرد و غبار راه از سر و رویشان نگرفته اى...
که #زنى با ظرفى از غذا وارد خرابه مى شود....
به تو سلام مى کند و ظرف غذا را پیش رویت مى نهد.
بوى غذاى گرم در فضاى خرابه مى پیچد و توجه کودکانى را که مدتهاست جز گرسنگى نکشیده اند و جز نان خشک
نچشیده اند، به خود جلب مى کند.
تو زن را #دعا مى کنى و ظرف غذا را پس مى زنى و به زن مى گویى:
_✨مگر نمى دانى که #صدقه بر ما #حرام است؟
زن مى گوید:
_به خدا قسم که این صدقه نیست ، #نذرى است بر عهده من که هر #غریب و #اسیرى را شامل مى شود.
تو مى پرسى که:
_✨این چه عهد و نذرى است ؟!
و او توضیح مى دهد که:
_در #مدینه زندگى مى کردیم و من #کودك بودم که به #بیمارى_لاعلاجى گرفتار شدم. پدر و مادرم مرا به خانه #فاطمه بنت رسول الله بردند تا او و على براى شفاى من دعا کنند. در این هنگام #پسرى خوش سیما وارد خانه شد. او #حسین فرزند آنها بود.... على او را صدا کرد و گفت:
''حسین جان ! دستت را بر سر این دختر قرار ده و شفاى او را از خدا بخواه. حسین، دست بر سر من گذاشت و من #بلافاصله شفا یافتم و آنچنان شفا یافتم که تا کنون به #هیچ بیمارى مبتلا نشده ام.... گردش روزگار، مرا از مدینه و آن خاندان دور کرد و در اطراف #شام #سکنى داد.... من از آن زمان #نذر کرده ام که براى #سلامتى آقا حسین به اسیران و غریبان ، احسان کنم تا مگر جمال آن عزیز را #دوباره ببینم.
تو همین را کم داشتى زینب..!
که از دل #صیحه بکشى...
و پاره هاى جگرت را از دیدگانت فرو بریزى.
و حالا این #سجاد است که باید تو را آرام کند...
و این #کودکانند که باید به دلدارى تو بیایند...
در میان ضجه ها و گریه هایت به زن مى گویى:
_✨حاجت روا شدى زن! به وصال خود رسیدى. من زینبم، دختر فاطمه و على و خواهرحسین و این سر که بر سر دارالاماره نصب شده، سر همان حسینى است که تو به دنبالش مى گردى و این کودکان ، فرزندان حسین اند. نذرت تمام شد و کارت به سرانجام رسید.
زن نعره اى از جگر مى کشد و #بیهوش بر زمین مى افتد....
تو پیش پیکر نیمه جان او زانو مى زنى و اشکهاى مدامت را بر سر و صورت او مى پاشى...
زن به هوش مى آید،...
گریه مى کند،
زار مى زند،
گیسوانش را مى کند،
بر سر و صورت مى کوبد.
و دوباره از هوش مى رود.
باز به هوش مى آید،....
اثری از ✍سیدمهدی شجاعی
______________
اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh