✨ ﴾﷽﴿ ✨
✨رمان جذاب و مفهومی
⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا
✨قسمت #اول
✨سر هفت شیعه، بهشت را واجب می کند
اکثر مسلمانان کشور من، #سنی هستن... و به علت رابطه #بسیارنزدیکی که دولت ما با #عربستان داره ، جامعه دینی ما توسط علما و مفتی های عربستانی مدیریت میشه ...
عربستان و #تفکراتش نفوذ بسیار زیادی در بین #مردم و علی الخصوص #جوان ها پیدا کرده...
تا جایی که میشه گفت در حال حاضر، بیشتر مردم کشور من، 📛 #وهابی📛 هستند...
من هم در یک خانواده بزرگ با تفکرات #سیاسی و #وهابی بزرگ شدم ...
و مهمترین این تفکرات ...
"بذر #تنفر از شیعیان و علی الخصوص #ایران بود" ..
من توی تمام جلسات مبلغ های عربستانی شرکت می کردم ...
و این تنفر در من تا حدی جدی شده بود که برعکس تمام اعضای خانواده ام،...
به جای رفتن به #دانشگاه، تصمیم گرفتم به #عربستان برم ....
می خواستم اونجا به صورت #تخصصی روی
💚 #شیعه و #ایران🇮🇷 مطالعه کنم...
تا #دشمنانم رو بهتر بشناسم...
و بتونم همه شون رو نابود کنم ...
👈" کسی که سر هفت شیعه رو از بدن جدا کنه، بهشت بر اون واجب میشه " ..
#تصمیمم روز به روز محکم تر می شد...
تا جایی که...
بالاخره شب تولد 16 سالگیم👉..
از پدرم خواستم به جای #کادوی_تولد، بهم اجازه بده...
تا برای #نابودی_دشمنان_خدا به عربستان برم و ..
پدرم هم با خوشحالی، پیشانی منو بوسید ...
و مشغول آماده سازی مقدمات سفر شدیم ..
👈سفری برای نابودی دشمنان خدا
✨✨⚔⚔⚔✨✨
✍نویسنده؛ شهید مدافع حرم طاها ایمانی
__________________
ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh
✨ ﴾﷽﴿ ✨
✨رمان جذاب و مفهومی
⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا
✨قسمت #هجدهم
✨کاروان محرم
تقرییا هفت ماه از فاطمیه گذشته بود ...
و من هفت ماه #درچنین_وضعیتی زندگی کرده بودم ...
حتی تمام مدت #تعطیلات، جزء معدود طلبه هایی بودم که توی #خوابگاه مونده بودم ... .
دیگه حاجی هم هر بار منو می دید به جای تعریف و تشویق، دعوام می کرد ...😠😐
شده بود #مثل_پدری که دلش می خواست یک کشیده آبدار به پسرش بزنه ...
حالت ها، توجه و نگرانیش برای من، منو یاد پدرم می انداخت و گاهی دلم شدید براش تنگ می شد ... .💭😞
.
در میان این حال و هوای من،...
💚 #محرم هم از راه رسید ...💚
از یک طرف به شدت #کنجکاو بودم #شیعیان رو توی محرم از نزدیک ببینم ...😇
از طرف دیگه، فکر دیدن #قمه_زنی از نزدیک و فیلم هایی که دیده بودم به شدت منزجرم می کرد ...🔪😠
این وسط هم می ترسیدم،...
شرکت نکردنم در این مراسم، باعث #شک بقیه بشه .
.
بالاخره تصمیم گرفتم اصلا در مراسم محرم شرکت نکنم ...
هر چه باداباد ...
دو شب اول، خودم رو توی کتابخونه و به هوای مطالعه پنهان کردم و زیر چشمی همه رو زیر نظر گرفتم ...
موقعی که برمی گشتن #یواشکی چکشون می کردم ...
همه #سالم برمی گشتند و کسی زخمی و خونی مالی نبود ... .😳😟
.
روز سوم، چند تا از بچه ها دور هم جمع شده بودند....
و درباره سخنرانی شب گذشته صحبت می کردند ...
سخنران درباره #جریان_های_فکری و #سیاسی حاضر در #عاشورا صحبت کرده بود ...
خیلی از دست خودم عصبانی شدم ...😠
می تونستم کلی مطلب درباره #عاشورا و #امام_حسین یاد بگیرم که به خاطر یه #فکراحمقانه بر باد رفته بود ...😐😑
.
.
💚همون شب، #لباس_سیاه پوشیدم و راهی حسینیه شدم ...🚶💚
✨✨⚔⚔⚔✨✨
✍نویسنده؛ شهید مدافع حرم طاها ایمانی
__________________
ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh
✍️ #نامزد_شهادت
#قسمت_سوم
💠 در میان برزخی از هوش و بی هوشی، هنوز حرارت نفس هایش را حس می کردم که شبیه همان سال ها نفس نفس می زد؛ درست شبیه ده سال پیش...
.
.
.
💠 چادرم را با کلافگی روی مقنعه سبزم جلو کشیدم که دیگر از این چادر سر کردن هم متنفر شده بودم. وقتی همین #چادری ها و #مذهبی ها، با روزی هزاران دروغ، فریب مان می دهند و حق مان را جلوی چشم همه دنیا غصب می کنند، دیگر از هر چه مذهب و چادر است، متنفرم!
من که از کودکی مادرم با #مذهب و #حجاب پرورشم داده بود، حالا در سن 23 سالگی بلایی بر سر اعتقاداتم آورده بودند که انگار حتی خودم را گم کرده بودم!
💠 نگاهم همچنان روی نشریه ها و پوسترهای چسبیده به دیوارها سرگردان بود و هنوز باورم نمی شد همه چیز به همین راحتی تمام شد که در انتهای راهروی دانشکده، پریسا را دیدم.
به قدری پریشان به نظر می رسید که مثل همیشه آرایش نکرده و موهایش به هم ریخته از مقنعه اش بیرون بود. هنوز دستبند سبزش به دستش بود، مثل من که هنوز مقنعه سبز به سرم می کردم، انگار نمی خواستیم یا نمی توانستیم بپذیریم رؤیای ریاست جمهوری سید سبزمان #میرحسین_موسوی از دست رفته است.
💠 خواستم حرفی بزنم که پیش دستی کرد و با غیظ و غضبی که گلویش را پُر کرده بود، اعتراض کرد :«تا تونستن #تقلب کردن! رأی مون رو بالا کشیدن! دارن دروغ میگن!»
چندنفر دیگر از بچه ها هم رسیدند، همه از طرفداران میرحسین بودیم و حالا همه همچنان در بهت این تقلب بزرگ، ماتم زده بودیم.
💠 هر چند آن ها همه از دانشجوهای کم حجاب دانشگاه بودند و من تقریباً تنها چادری جمع شان بودم، اما به راه مبارزه شان ایمان آورده و یقین داشتم نظام رأی ما را دزدیده است.
همه تا سر حدّ مرگ عصبانی و معترض بودیم که یکی صدایش را بلند کرد و با خشمی آتشین خروشید :«ما خودمون باید حق خودمون رو پس بگیریم! باید بریزیم تو خیابونا...» و هنوز حرفش تمام نشده بود که پریسا کسی را با گوشه چشم نشان داد و با اشاره او، سرها همه چرخید.
💠 مهدی بود که با حالتی مردد قدمی به سمت مان می آمد و باز به هوای حضور دوستانم، پایش را پس می کشید. با دیدن او، آتش خشمم بیشتر شعله کشید و خواستم با بچه ها بروم که دیدم دخترها فاصله گرفتند و رفتند.
چرا نباید از دستش عصبانی باشم وقتی نه تنها در اردوگاه #دروغ و فریب، برای #نظام مزدوری می کرد بلکه حتی دوستانم را هم از من می گرفت!
💠 قامت باریک و بلندش پوشیده در پیراهنی سفید و شلواری کِرِم رنگ، بیشتر شبیه دامادها شده بود و همین عصبانی ترم می کرد. می دید من در چه وضعیتی هستم و بی توجه به همه چیز، تنها به خیال خودش خوش بود.
نزدیکم که رسید با لبخندی ظاهری سلام کرد و به عمق چشمانم خیره شد و از همین انتهای نگاهش حسی کردم که دلم ترسید. نگاهی که روزی با عشق به پایم می نشست، امروز به شدت به شک افتاده بود.
💠 خوب می دانستم در همین چند ماه نامزدی مان که مَحرم شده بودیم، به دنبال دنیایی از بحث و جدل های سیاسی بر سر انتخابات، هر روز رابطه مان سردتر می شد، اما امروز رنگ تردید نگاهش از همیشه پُررنگ تر بود.
با همان ردّ تردیدِ نگاهش از چشمانم تا پیشانی ام رسید و به نظرم موهایم از مقنعه بیرون آمده بود که برای چند لحظه خیره ماند، اما همچون همیشه باحیاتر از آنی بود که حرفی بزند که باز لبخندی زد و سر به زیر انداخت.
💠 خودم فهمیدم، با یک دست موهایم را مرتب کردم و همزمان پاسخ سلامش را به سردی دادم که دوباره سرش را بالا آورد و با دلخوری پرسید :«حالا که انتخابات تموم شده، نمیشه برگردیم سر خونه اول مون؟»
و آنچنان از عصبانیت شعله کشیدم که از نگاه خیره ام فهمید و خواست آرامم کند اما اجازه نداده و به تلخی توبیخش کردم :«خونه اول؟؟؟ کدوم خونه؟؟؟ دروغ گفتید! تقلب کردید! خیانت کردید! حالا انگار نه انگار؟؟؟ برگردیم سر خونه اول مون؟؟؟»
💠 از تندی کلامم جا خورد، در این مدت و به خصوص در این دو ماه آخر، سر انتخابات زیاد بحث کرده بودیم، کارمان به مجادله هم زیاد کشیده بود، اما هیچگاه تا این اندازه تند نرفته بودم و دست خودم نبود که تحمل این همه وقاحت #سیاسی را نداشتم.
صورتش در هم رفت، گونه هایش از ناراحتی گل انداخت و با لحنی گرفته اعتراض کرد :«مگه من تو ستاد انتخابات بودم که میگی تقلب کردم؟ اگه واقعاً فکر می کنین #تقلب شده، چرا آقایون رسماً به #شورای_نگهبان شکایت نمی کنن؟»...
#ادامه_دارد
آبان98✨❌
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
______________
اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh