✨ ﴾﷽﴿ ✨
✨رمان جذاب و مفهومی
⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا
✨قسمت #سی_وپنج
✨بالاخره مرخص شدم
هر روز که می گذشت حالم بهتر می شد ...
بدنم شیمی درمانی رو قبول کرده بود ... سخت بود اما دکتر از روند درمان خیلی راضی بود ... .😊🙏
چند هفته بعد از بیمارستان🏥 مرخص شدم ...
هنوز استراحت مطلق بودم و نمی تونستم درست روی پا بایستم ... .
منم از فرصت استفاده کردم و #دوباه درس خوندن رو شروع کردم ...
یه هفته بعد هم بلند شدم، رفتم سر کلاس ...
بچه ها زیر بغلم رو می گرفتن ...
لنگ می زدم ...😅
چند قدم که می رفتم می ایستادم ... نفس تازه می کردم و راه می افتادم ... .
کنار کلاس، روی موکت، پتو انداختم و دراز کشیدم ...
بچه ها خوب درس می دادن ولی درس استاد یه چیز دیگه بود ...
مخصوصا که لازم نبود با واسطه سوال کنم ...😎😅
حاجی که فهمید بدجور دعوام کرد ...😠☝️ گفت:
_حق نداری بری سر کلاس، میرم برمی گردم سر کلاس نبینمت ...😠
منم پتو رو بردم پشت در کلاس انداختم ... 😆در رو باز گذاشتم و از لای در سرک می کشیدم ... 😝
استاد هر بار چشمش به من می افتاد یا سوال می پرسیدم، بدجور خنده اش می گرفت ...😂😆
حاجی که برگشت با عصبانیت گفت:
_مگه من به تو نگفتم حق نداری بری سر کلاس؟ ... 😠
منم با خنده گفتم:
_من که اطاعت کردم. شما گفتی سر کلاس نه، نگفتی بیرون کلاسم نه....😅😁
از حرف من، همه خنده شون😁😂😃😄😆😀 گرفت ...
حاجی هم به زحمت خودش رو کنترل می کرد ...😬😂
از فردا هماهنگ کرد اساتید میومدن خوابگاه بهم درس می دادن ...😇
هر چند، منم توی اولین فرصت که تونستم بدون کمک راه برم، دوباره رفتم سر کلاس ...
دلم برای کتابخونه و بوی کتاب هاش تنگ شده بود ...☺️📚
پ.ن:
ان شاء الله از قسمت آینده، ادامه خاطرات ایشون در برگشت به کشورشون هست ...
التماس دعای مخصوص😊👌
✨✨⚔⚔⚔✨✨
از این قسمت به بعد وارد اصل ماجرا میشیم😍😊👌
✍نویسنده؛ شهید مدافع حرم طاها ایمانی
_______________
ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿
💞 #ازســـوریه_تامنـــا🕊
💞 قسمت #سی_وپنج
ناهار خورده و نخورده خوابش برده بود. از فرصت استفاده کردم و به دکتر رفتم. دکتر هم توصیه های لازم را گفت و اینکه حداقل تا شش ماه آینده حق بارداری مجدد ندارم.😞
اصلا به این چیزها فکر نمی کردم. تمام هَم و غَمم #صالح بود و #رسیدگی به او...☺️😍
به خانه که بازگشتم تازه بیدار شده بود. نگران بود از نبودم و شاکی از اینکه چرا تنها رفته ام؟!
ــ تو مگه استراحت مطلق نبودی؟ چرا تنها رفتی؟ چرا بیدارم نکردی باهات بیام؟ 😒
ــ نگران نباش عزیزم... چیز مهمی نبود.یه چکاپ ساده و معمولی بود.☺️
ــ هر چی باشه... وقتی من خونه م نباید تنها بری. اگه اتفاقی برات بیفته من چه غلطی بکنم؟😠
صدایش را برده بود بالا.
صالح من😳 صالح مهربان و آرامم چرا اینطور پرخاشگر شده بود؟! 😞سری تکان داد و با اخم به اتاقمان رفت و درب را به هم کوبید. سردرگم به سلما نگاه کردم و چانه ام از بغض لرزید.😢 پدر جون بلند شد و به سمتم آمد. پیشانی ام را بوسید و گفت:
ــ دلخور نشو عروسم...😔 صالح تا #موقعیت_جدیدشو پیدا کنه طول می کشه. مدام نگرانت بود و همش می گفت بلایی سرش نیاد. سلما هم که از پایگاه برگشت کلی باهاش دعوا کرد که چرا تنهات گذاشته. باید #درکش کنیم. مطمئنم اگه از وضعیت فعلی تو باخبر بود هرگز بد برخورد نمی کرد. خودت باید صالحو بشناسی دخترم.😊
اشکم سرازیر شد 😭و به آشپزخانه رفتم. دو استکان چایی ریختم و باخود به اتاق بردم. صالح روی تخت دراز کشیده بود و دست راستش را روی چشمش گذاشته بود. آستین خالی هم، کج و کوله روی تخت افتاده بود. چایی را روی زمین گذاشتم و کنار صالح لبه ی تخت نشستم.
دستش را از روی چشمش برداشتم و لبخندی زدم.
ــ قهری؟!☺️
ــ لا اله الا الله... مگه بچه م؟😠
ــ والا با این رفتاری که من دارم میبینم از بچه هم بچه تری...☹️
اخم کرد و گفت:
ــ اصلا تو چرا اینجوری نشستی؟😠
بلند شد و به اصرار مرا وادار کرد روی تخت استراحت کنم.
ــ مگه تو استراحت مطلق نیستی؟! به چه حقی رعایت نمی کنی؟😠
بدون چون و چرا اوامرش را انجام دادم و دلم برای اینهمه نگرانی اش می سوخت "خدایا چطور بهش بگم؟!!!؟😭"
ــ یه چیزی میگم آویزه ی گوشت کن😠
ــ اینجوری باهام حرف نزن😢
چشمش را بست و چند نفس عمیق کشید.
ــ ببخشید... نمی دونم چرا اعصابم خُرده؟😞
دستش را لای موهایش کرد و گفت:
ــ درسته که یه دست ندارم و نقص عضو شدم اما... من هنوز همون صالحم. هنوز مرد خونه هستم و شوهر تو... پس دوست ندارم دیدت نسبت بهم عوض بشه.😠☝️
از حرفش بغض کردم.
صالح چه فکر می کرد و دل پر بغض من چه رازی در خود داشت💔😭💔
ــ گریه نکن. این وضعیتیه که... که باید از این به بعد تحمل کنی😠
دیگر تحمل این حرفها را نداشتم. صالح برای من همان صالح بود. چیزی تغییر نکرده بود. نباید اجازه می دادم روحیه اش را ببازد و خودش را ناقص بداند. بغضم را توی آغوشش سبک کردم و با صدای آخ صالح به خودم آمدم. دستم را روی زخم بازوی قطع شده اش فشرده بودم.😰
ادامه دارد...
✿❀✿❀✿❀✿❀✿❀✿❀
✍به قلمـ؛ بانو طاهره ترابی
✿❀✿❀✿❀✿❀✿❀✿❀
__________________
اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh
بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س.
#آفــتــاب_در_حجــــــاب
قسمت #سی_وپنج
خودت را #فقط_به_خدا بسپار و از او کمک بخواه...
خودت را در آغوش گرم خدا گم کن و از خدا #سیراب شو،
#اشباع شو،
#سرریز شو.
آنچنان که بتوانى دست زیر پیکر پاره پاره حسین بگیرى...
و او را از زمین بلند کنى و به خدا بگویى :
_✨خدا! این قربانى را از آل محمد قبول کن!
🏴پرتو دوازدهم🏴
درست همان جا که گمان مى برى...
انتهاى وادى مصیبت است ، آغاز مصیبت تازه اى است ؛
سخت تر و شکننده تر.
اکنون بناست جگرت را شرحه شرحه بر خاك گرم نینوا بگسترانى تا اسبها بى مهابا بر آن بتازند
و جاى جاى سم ستوران بر آن نقش استقامت بیندازد.
بناست بمانى و تمامت عمر را با همین جگر زخم خورده و چاك چاك سر کنى.
#ابن_سعد داوطلب مى طلبد براى اسب تازاندن بر پیکر حسین .
در میان این دهها هزار تن ، ده تن از بقیه شقى ترند و دامان مادرشان ناپاك تر.
یکى #اسحق_بن_حیوة_حضرمى است ، یکى #اخنس_بن_مرثد،
یکى #حکیم_بن_طفیل ،
یکى #عمربن_صبیح_صیداوى ،
یکى #رجاء_بن_منقذعبدى ،
دیگرى #صالح_بن_سلیم_بن_خیثمه_جعفى است
دیگرى #واحظ_بن_ناعم و
دیگرى #صالح_بن_وهب_جعفى و
دیگرى #هانى_بن_ثبیت_حضرمى و دهمى #اسیدبن_مالک.
کوه هم اگر باشى...
با دیدن این منظره ویرانگر از هم مى پاشى و متلاشى مى شوى .
اما تو کوه نیستى که کوه شاگرد
کودن و مانده و درجا زده مکتب توست.
پس مى ایستى ،
دندانهایت را به هم مى فشارى
و خودت را به خدا مى سپارى و فقط تلاش مى کنى که #نگاه_بچه ها را از
این واقعه بگردانى تا قالب تهى نکنند و جانشان را بر سر این حادثه نبازند.
و #ذوالجناح چون همیشه چه محمل خوبى است .
هرچند که خودش براى خودش داغى است و نشان و یادگارى از داغى ،
هرچند که بچه ها دوره اش کرده اند و همه خبر از سوارش مى گیرند و چند و چون شهادتش ؛
هرچند که #سکینه به یالش آویخته است و ملتمسانه مى پرسد:
_✨اى اسب باباى من ! پدرم را عاقبت آب دادند یا همچنان با لب تشنه شهیدش
کردند؟!
هرچند که پر و بال خونین ذوالجناح ، خود دفتر مصیبتى است که هزاران اندوه را تداعى مى کند،
اما همین قدر که نگاه بچه ها را از آنسوى میدان مى گرداند،...
همین قدر که ذهن و دلشان را از اسبهاى دیگر که به کارى دیگر مشغولند، غافل مى کند، خود نعمت بزرگى است ، شکر کردنى و سپاس گزاردنى.
بخصوص که مویه بچه ها، کاسه صبر ذوالجناح را لبریز مى کند،
او را از جا مى جهاند و به سمت #مقر دشمن مى کشاند.
و بچه ها از فاصله اى نه چندان دور #جسارت و #بى_باکى_ذوالجناح را مى بیند که یک تنه به صف دشمن مى زند و افراد
لشکر ابن سعد را به خاك و خون مى کشد و فریاد عجزآلود ابن سعد را بر سر سپاه خود مى شنوند که :
_✨تا این اسب ، همه را به کشتن نداده کارى بکنید.
و بچه ها تا #چهل جنازه را مى شمرند که از زیر پاى ذوالجناح بیرون کشیده مى
شود...
و عاقبت تن ذوالجناح را آکنده از تیرهاى دشمن مى بینند که در خود مچاله مى شود و در خون خود دست و پا مى
زند و... سرهایشان را به زیر مى اندازند تا جان دادن این آخرین یشان کاروان را نبینند.
در آنسوى دیگر، سم اسبان ، خون حسین را در وسعت بیابان ، تکثیر کرده اند و کار به انجام رسیده است اما مصیبت ،
نه.
درست همان جا که گمان مى برى انتهاى وادى مصیبت است ،...
اثری از ✍سیدمهدی شجاعی
__________________
اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh
💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
💠 قسمت #سی_وپنج
شهاب در حیاط قدم می زد و با تلفن📲 صحبت می کرد
_بله حاج آقا ان شاء الله فردا صبح سبزیارو میارن خونمون اینجا خواهر زحمت پاڪ کردنشو میڪشن
_قربان شما یا علی
چشمانش را بست نفس عمیقی کشید ولی با شنیدن داد وبیدادی چشمانش را باز کرد به سمت در رفت...
با دیدن محمود همسایه اشان که قصد حمله به دوتا خانمو داشت زود به طرفش رفت
_اینجا چه خبره😐
همه به طرف صدا برگشتن شهاب با دیدن مهیا شوکه شد😳😦
_آق شهاب بیا به این دختره بگو جم کنه بساطشو بره دعوا زن و شوهریه دخالت نکنه
مهیا پوزخندی زد😏
_دعوا زنو شوهری جاش تو خونه است تو که داشتی وسط کوچه می زدیش بدبخت معتاد
محمود دوباره می خواست به طرفشون بیاید که شهاب وسطشان ایستاد✋
سآروم باشد آقا محمود زن حرمت داره نمیشه که روش دست بلند کرد اونم وسط کوچه
محمود که خمار بود با لحن خماری گفت
_ما که کاری نکردیم آق شهاب این دختره است که عصبیم میکنه یکی نیست بهش بگه به تو چه جوجه
مهیا بهش توپید
_خفه شو بو گندت کشتمون اصلا سید این مگه حالیش میشه حرمت چی هست
شهاب با اخم نگاهی به مهیا انداخت
_خانم رضایی آروم باشید لطفا😠
مهیا اخمی کرد و رویش را به طرف عطیه که در حال گریه زاری بود چرخاند نگاهی به مردمی👥👥 که اطرافشون جمع شده بودند انداخت مریم و مادرش وسط جمعیت بودند
شهاب داشت محمود را آروم می کرد ولی محمود یک دفعه ای عصبی شد و به طرف عطیه حمله کرد که مهیا جلوی عطیه ایستاد محمود که به اوج عصبانیتش رسیده بود مهیا را محکم روی زمین هل داد مهیا روی زمین افتاد و سرش به زمین برخورد کرد...
شهاب سریع محمود را کنار کشید و فریاد زد
_داری چیکار میکنی
مهیا با کمک مریم و مادر شهاب سر پا ایستاد پیشونیش زخم شده بود
_بدبخت معتاد تو جات اینجا نیست اصلا باید بری تو آشغالدونی زندگی ڪنی ڪثافت
شهاب صدایش را بالا برد😠
_مهیا خانم لطفا شما چیزی نگید...
💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
🍃ادامہ دارد....
ೋღ #نـویسـنده_فـاطمہ_امـیرے ღೋ
ೋღ @hazraate_eshgh ღೋ
💞🍃🍃🌷🍃🍃💞