✨ ﴾﷽﴿ ✨
✨رمان جذاب و مفهومی
⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا
✨قسمت #دهم
✨فرار بزرگ
چشم هام رو بسته بودم...
و توی حال خودم بودم با خدا صحبت می کردم...
که یکی زد روی شونه ام و دوباره با وحشت😨 چشم هام رو باز کردم ... .
همون روحانیه بود ...
چنان آب گلوم با سر و صدا پایین رفت که خنده اش گرفت ...👳😃
با خنده گفت:
_نه به اون داد و بیداد، نه به این حال و احوال ... مرد که اینقدر راحت، غش و ضعف نمی کنه ... .😉😃
بعد هم لیوان آب قند رو دوباره گذاشت جلوم ... و رفت سر کارش ...
هیچ کس مراقبم نبود ...
فکر کردم یه #نقشه ای کشیدن و #یواشکی مراقبم هستن ... .
زیر چشمی مراقب بودم که در اولین فرصت فرار کنم ...
کم کم داشت شرایط برای فرار مهیا می شد ...
تمام #شجاعت و #جسارتم رو جمع کردم که صدای الله اکبر بلند شد ... .
خوشحال شدم و گفتم
الان اینها بلند میشن برای #نماز، منم از غفلت شون استفاده می کنم فرار می کنم ...
اما توهمی بیش نبود ... .
روحانیه👳 که حاج آقا صداش می کردن، درست جایی ایستاد که اشراف کامل به در داشت ...
با ناراحتی به خدا گفتم:
_فقط یک بار می خواستم نمازم رو دیرتر بخونم ... اما بعد #استغفار کردم و به نماز ایستادم ... .
اومدم اقامه ببندم که حاجی گفت:
_نماز بی وضو؟ 😊
👈پ.ن:
📌طبق #فتوای برخی از مفتی های #عربستان، یک بار وضو گرفتن برای کل روز کافی است و حتی #خوابیدن، آن وضو را باطل #نمی_کند📌
✨✨⚔⚔⚔✨✨
✍نویسنده؛ شهید مدافع حرم طاها ایمانی
__________________
ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh