🌺🍃رمـــان #از_من_تا_فاطمه.. 🌺🍃
قسمت #ششم
#هوالعشق
#نفس_فاطمه
👈🏻راوی : زینب
-مامان جان اونارو اونطور گره نزن ٬ پاپیونش کن ٬ ببین اینطوری....🎀
-وا مادر خب منم اینطوری زدم دیگه پانیون😕
-واااای مردم از خنده مامان ٬ پانیون نه پاپیون😁🎀
-حالا همون پاسیون هر پاچیزی که هست😁
-الهی دورت بگردم ملیحه خاتون😍
-خدانکنه زینبم❤️
صدای تلفن ☎️خانه توجهم را جلب کرد...
٬ به سمت تلفن گام برداشتم علی بود صدایش میلرزید و نفس نفس میزد.😰
-الو داداش٬ چیشده ٬الووو😢
-زینب...زینب بیا..... فاطمه..😞😨
-فاطمه چیی؟😳
-فاطمه تصادف کرده.
-یا فاطمه زهرا😰
تلفن از دستم افتاد روی سرامیک و مانیتورش شکست مادر با وحشت به طرفم برگشتد٬ ماتم برده بود.😞
-چیشده زینب چرا رنگت پریده دختر؟
-....
-زینببببب چیشده جون به لبم کردی😢
-فاطمه تصادف کرده مامان😭
-یا جدسادات😱
با مادر سریع حاضر شدیم
و به طرف بیمارستانی که علی ادرسش را پیامک کرده بود راه افتادیم ٬ تمام بدنم میلرزید مادر فقط ذکر میگفت و گریه میکرد..😭📿
-دکتر سماوات به بخش آی سیو ...دکتر سماوات به بخش آی سیو👨⚕
صدای بیمارستان شلوغ در ذهنم اکو میشد .
در راهرو به دنبال علی میگشتم ته سالن دوم آن را پیداکردم ٬ باچادر ، مادر را به آن سمت هدایت کردم ٬ حدسم درست بود علی آشفته تر از آشفتگان جهان بود..😔
-علی داداشم ٬ سلام
-فاطمه...😣😞
-علی مادر چیشد؟چطور تصادف کردید؟الان فاطمه کجاست؟دکترا چی گفتن؟آخه ما که..
-الله اکبر مامان تروخدا یک دقیقه وایسید دیگه
-داداش؟الان فاطمه کجاست؟
-فاطمه...
مثل دیوانه ها شده بود
به گوشه ای خیره بود و بعد هر سوالم نام فاطمه را نجوا میکرد ٬ هرکس نمیدانست من میدانستم جانشان به هم وابسته بود..💞 اینطور نمیشد
خودم باید با دکترش صحبت میکردم٬در اتاق باز شد و پزشک کهنسالی با عینک فرم پروفسوری👓 سمتمان آمد....
-همراه خانم پایدار؟
-بله ماهستیم
-لطفا همراهم بیاید🚶♂
-من میرم زینب
-نه داداش تو حالت خوب نیست باید..
-پس باهام بیا
مادر روی صندلی نشست و همراه علی به اتاق پزشک رفتیم .دکتر سریعا توضیحاتش را شروع کرد ...
-خب ببینید٬ خانم پایدار دچار ضربه مغزی شدند و الان در حالت کما به سر میبرند😖
در همین لحظه علی روی صندلی سر خورد و جسم ناتوانش را به آن تکیه داد😞
-به نخاع ضربه شدیدی وارد نشده اما این احتمال وجود داره بعد بهوش اومدنشون یک دستشون فلج بشه.😱
علی یاحسین گفت و شانه هایش میلرزید😰😭 و من تنها درشوک بودم😳😰 که مگر چه شده فاطمه اینطور شد و علی حالش خوب است.
-و یک بحث دیگه اینکه ممکنه بعد بهوش اومدن حافظه کوتاه مدتشون رو از دست بدن
-یعنی چی دکتر؟
-شما خواهرشون هستید؟
-نه خواهر همسرشون تازه میخواستند عقد کنن
-یعنی شاید هیچ کدوم شمارو به یاد نیاره..
اینبار علی لب به سخن باز کرد:
-خوب میشه؟😢
-ما سعیمونو میکنیم بقیش باخداست دعا کنید🤲🏻
علی سریعا از اتاق خارج شد🏃♂
٬باعذر خواهی به سمت علی دویدم و دیدم در راهرو رفته و به در میکوبید تمام بیمارستان راجمع کرده بود برادرم وجودش را میخواست و به او نمیدادند😞 ٬چند مامور ازحراست آمدند و علی را به بیرون هدایت کردند.
مادر فقط گریه میکرد و من میان زمین و آسمان مانده بودم...😔
علی در حیاط بیمارستان راه میرفت بی قرارتر از بیقراری های آدم ها ، چون عاشق بود٬عاشق..❤️
به پدر و مادر فاطمه تلفن زدم تا موضوع را گفتم
مرا به هزار حرف ناجور بستند😔 و گفتند شما لیاقت دختر ما را ندارید ودوروز کنار شما بود به کشتنش دادید از شما شکایت میکنم آدم کش ها و ..😞
مادر به نمازخانه میرفت
و دعا میکرد ٬پدر هم که رسید مشغول دلداری مادر شد...
علی سرگردان بود می آمد و میرفت پشت در اتاق به شیشه ای می نگریست که صورت و جسم فاطمه اش را قاب کرده بود...
فاطمه خواب بود خوابی عمیق..😴
🌺🍃ادامه دارد....
نویسنده: نهال سلطانی
______________
اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh