eitaa logo
『 حضرت‌عشق 』🇵🇸
289 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
1.1هزار ویدیو
31 فایل
بسم‌رب‌المهدے🌿•• سربازان‌امام‌زمان (عج‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشـریف) ازهیچ‌چیزجزگناهان‌خویش‌نمی‌هراسند ッ♥️ -شهید‌آوینی🕊 بخون‌از‌ما🗒 『 @sharayet_hazraateeshgh313https://daigo.ir/secret/991098283 گَـــر سخـنی باشــد‌👆🏼…
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺🍃رمـــان .. 🌺🍃 قسمت 👈🏻راوی : زینب -مامان جان اونارو اونطور گره نزن ٬ پاپیونش کن ٬ ببین اینطوری....🎀 -وا مادر خب منم اینطوری زدم دیگه پانیون😕 -واااای مردم از خنده مامان ٬ پانیون نه پاپیون😁🎀 -حالا همون پاسیون هر پاچیزی که هست😁 -الهی دورت بگردم ملیحه خاتون😍 -خدانکنه زینبم❤️ صدای تلفن ☎️خانه توجهم را جلب کرد... ٬ به سمت تلفن گام برداشتم علی بود صدایش میلرزید و نفس نفس میزد.😰 -الو داداش٬ چیشده ٬الووو😢 -زینب...زینب بیا..... فاطمه..😞😨 -فاطمه چیی؟😳 -فاطمه تصادف کرده. -یا فاطمه زهرا😰 تلفن از دستم افتاد روی سرامیک و مانیتورش شکست مادر با وحشت به طرفم برگشتد٬ ماتم برده بود.😞 -چیشده زینب چرا رنگت پریده دختر؟ -.... -زینببببب چیشده جون به لبم کردی😢 -فاطمه تصادف کرده مامان😭 -یا جدسادات😱 با مادر سریع حاضر شدیم و به طرف بیمارستانی که علی ادرسش را پیامک کرده بود راه افتادیم ٬ تمام بدنم میلرزید مادر فقط ذکر میگفت و گریه میکرد..😭📿 -دکتر سماوات به بخش آی سیو ...دکتر سماوات به بخش آی سیو👨‍⚕ صدای بیمارستان شلوغ در ذهنم اکو میشد . در راهرو به دنبال علی میگشتم ته سالن دوم آن را پیداکردم ٬ باچادر ، مادر را به آن سمت هدایت کردم ٬ حدسم درست بود علی آشفته تر از آشفتگان جهان بود..😔 -علی داداشم ٬ سلام -فاطمه...😣😞 -علی مادر چیشد؟چطور تصادف کردید؟الان فاطمه کجاست؟دکترا چی گفتن؟آخه ما که.. -الله اکبر مامان تروخدا یک دقیقه وایسید دیگه -داداش؟الان فاطمه کجاست؟ -فاطمه... مثل دیوانه ها شده بود به گوشه ای خیره بود و بعد هر سوالم نام فاطمه را نجوا میکرد ٬ هرکس نمیدانست من میدانستم جانشان به هم وابسته بود..💞 اینطور نمیشد خودم باید با دکترش صحبت میکردم٬در اتاق باز شد و پزشک کهنسالی با عینک فرم پروفسوری👓 سمتمان آمد.... -همراه خانم پایدار؟ -بله ماهستیم -لطفا همراهم بیاید🚶‍♂ -من میرم زینب -نه داداش تو حالت خوب نیست باید.. -پس باهام بیا مادر روی صندلی نشست و همراه علی به اتاق پزشک رفتیم .دکتر سریعا توضیحاتش را شروع کرد ... -خب ببینید٬ خانم پایدار دچار ضربه مغزی شدند و الان در حالت کما به سر میبرند😖 در همین لحظه علی روی صندلی سر خورد و جسم ناتوانش را به آن تکیه داد😞 -به نخاع ضربه شدیدی وارد نشده اما این احتمال وجود داره بعد بهوش اومدنشون یک دستشون فلج بشه.😱 علی یاحسین گفت و شانه هایش میلرزید😰😭 و من تنها درشوک بودم😳😰 که مگر چه شده فاطمه اینطور شد و علی حالش خوب است. -و یک بحث دیگه اینکه ممکنه بعد بهوش اومدن حافظه کوتاه مدتشون رو از دست بدن -یعنی چی دکتر؟ -شما خواهرشون هستید؟ -نه خواهر همسرشون تازه میخواستند عقد کنن -یعنی شاید هیچ کدوم شمارو به یاد نیاره.. اینبار علی لب به سخن باز کرد: -خوب میشه؟😢 -ما سعیمونو میکنیم بقیش باخداست دعا کنید🤲🏻 علی سریعا از اتاق خارج شد🏃‍♂ ٬باعذر خواهی به سمت علی دویدم و دیدم در راهرو رفته و به در میکوبید تمام بیمارستان راجمع کرده بود برادرم وجودش را میخواست و به او نمیدادند😞 ٬چند مامور ازحراست آمدند و علی را به بیرون هدایت کردند. مادر فقط گریه میکرد و من میان زمین و آسمان مانده بودم...😔 علی در حیاط بیمارستان راه میرفت بی قرارتر از بیقراری های آدم ها ، چون عاشق بود٬عاشق..❤️ به پدر و مادر فاطمه تلفن زدم تا موضوع را گفتم مرا به هزار حرف ناجور بستند😔 و گفتند شما لیاقت دختر ما را ندارید ودوروز کنار شما بود به کشتنش دادید از شما شکایت میکنم آدم کش ها و ..😞 مادر به نمازخانه میرفت و دعا میکرد ٬پدر هم که رسید مشغول دلداری مادر شد... علی سرگردان بود می آمد و میرفت پشت در اتاق به شیشه ای می نگریست که صورت و جسم فاطمه اش را قاب کرده بود... فاطمه خواب بود خوابی عمیق..😴 🌺🍃ادامه دارد.... نویسنده: نهال سلطانی ______________ اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش 👇🍃🌸 @hazraate_eshgh