eitaa logo
『 حضرت‌عشق 』🇵🇸
289 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
1.1هزار ویدیو
31 فایل
بسم‌رب‌المهدے🌿•• سربازان‌امام‌زمان (عج‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشـریف) ازهیچ‌چیزجزگناهان‌خویش‌نمی‌هراسند ッ♥️ -شهید‌آوینی🕊 بخون‌از‌ما🗒 『 @sharayet_hazraateeshgh313https://daigo.ir/secret/991098283 گَـــر سخـنی باشــد‌👆🏼…
مشاهده در ایتا
دانلود
✨ ﴾﷽﴿ ✨ ✨رمان جذاب و مفهومی ⚔ ✨قسمت درست وسط هدف کم غذا می خوردم✋👈 و بیشتر مطالعه می کردم ... . بین بچه ها می چرخیدم و با اونها می شدم ... از دستم برمیومد براشون می کردم ... اگر کسی می شد و تب می کرد تا صبح بیدار می موندم ازش می کردم ... سعی می کردم باشم و توی درس ها به همه کمک کنم ... برای بچه ها هم عربی و مکالمه میزاشتم ... توی کارها و انجام کارهای خوابگاه پا به پای بچه ها کمک می کردم ... چون هیچ کس از ها خوشش نمیومد،... شیفت سرویس ها رو من برمی داشتم ... . از طرف دیگه، همه می دونستن من نور چشمی حاجی هم هستم ... همه اینها، دست به دست هم داده بود و من، کانون و خوابگاه و رئیس طلبه ها شدم ... . حتی با وجود که گاهی بین خودشون هم بود، بهم میزاشتن ... و زمانی این نفوذ شد که کار یکی از بچه ها به بیمارستان کشید ... . ایام امتحانات بود و برنامه ها و حجم درس ها زیاد ... هیچ کس نمی تونست برای مراقبت بره بیمارستان ... از طرفی مراقبت ویژه و لگن گذاشتن و ... توی اون شرایط درس و امتحان خودم رو هم باید می خوندم ... . وقتی با این اوضاع، شدم ... کنترل کل بچه ها اومد دستم ... و ، دست به دست هم داد ... حتی بین که باهاشون درس هم مشهور شده بودم ... . دیگه اگر کسی، آب هم می خورد، من ازش خبر داشتم ... توی ، ☝️اولین مرحله از ماموریتم به پایان رسید ..✌️ ✨✨⚔⚔⚔✨✨ ✍نویسنده؛ شهید مدافع حرم طاها ایمانی __________________ ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش 👇🍃🌸 @hazraate_eshgh
بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س. قسمت و شهر از این خبر، و شدند.... چرا که ، اول سحورى در خانه آنها را نواخت.... و پس از آن ، دیگران و دیگران آمدند و این ازدواج مبارك را تهنیت گفتند. که اکنون به سوى تو پیش مى آیند، ثمره همین ازداوجند... گرچه از مقام حسین مى آیند، اما ماءیوس و خسته و دلشکسته اند. هر دو یلى شده اند براى خودشان.به شاخه هاى شمشاد مى مانند. هیچگاه به دید فروشنده ، اینسان به آنها نگاه نکرده بودى.... چه بزرگ شده اند، چه قد کشیده اند، چه به کمال رسیده اند. جان مى دهند براى کردن پیش پاى ، براى . براى در بازار عشق. علت خستگى و شکستگى شان را مى دانى... حسین به آنها میدان رفتن است. از صبح، بى تاب و قرار بوده اند و مکرر پاسخ شنیده اند... از ، بار سفر بسته اند اما امام پروانه پرواز را به على اکبر داده است... و این آنها را کرده است. علت بى تابى شان را مى دانى اما آب در دلت تکان نمى خورد. مى دانى که قرار نیست اینها دنیاى پس از حسین را ببینند. و ترتیب و توالى رفتن هم مثل همه ظرائف دیگر، پیش از این در لوح محفوظ رقم خورده است. لوحى که پیش چشم توست. اصلا اگر بنا بر فدیه کردن نبود، غرض از زادن چه بود؟ اینهمه سال ، پاى دو گل نشسته اى تا به محبوبت اش کنى . همه آن رنجها براى امروز سپرى شده است و حالا مگر مى شود که نشود. در هم وقتى حسین از سفر، به گوش تو رسید، این دو در شهر ،... اما معطلشان نشدى.... مى دانستى که هر کجا باشند، ، جایشان در ! بى درنگ از خداحافظى کردى و به خانه درآمدى. زیستن پدید آمده بود، و یک لحظه بیشتر با حسین زیستن غنیمت بود. هر دو وقتى در منزلى بین راه ، به کاروان و تو را از دیدارشان متعجب ندیدند، شدند. گمان مى کردند که تو را ناگهان خواهند کرد و بهت و حیرتت را بر خواهند انگیخت... اما وقتى در نگاه وتبسم تو جز آرامش نیافتند، با تعجب پرسیدند: _✨مگر از آمدن ما خبر داشتید؟ و تو گفتى : _✨شما براى همین روزها به دنیا آمده بودید. مگر مى شد من جایى باشد و و من جاى دیگر؟ این روزها باید جاده همه عشقهاى من به یک نقطه شود. بدون شما دوپاره تن این ماجرا چگونه ممکن مى شد؟ اکنون هر دو کرده و لب برچیده آمده اند که : _✨مادر! امام رخصت میدان نمى دهد. کارى بکن. تو مى گویى : _✨عزیزان ! پاى مرا به میان نکشید. محمد مى گوید: _✨چرا مادر؟ تو امامى ! محبوب اویى. و تو مى گویى : _✨به همین دلیل نباید پاى مرا به میان کشید. نمى خواهم امام گمان کند که شما را راهى میدان کرده ام . نمى خواهم امام گمان کند که دارم عزیزانم را فدایش مى کنم . گمان کند که بیشتر از شما به این ماجرا. گمان کند... چه مى گویم . او اما م است ، در وادى او گمان راه ندارد. او چون آینه همه دلها را مى بیند و همه نیتها را مى خواند. اما...اما من اینگونه . این دلخوشى را از مادرتان دریغ نکنید. عون مى گوید: _✨امر، امر شماست مادر! اما اگر چاره اى جز این نباشد چه ؟ ما همه را کردیم . پیداست که امام نمى خواهد شما را ببیند. شما را نمى آورند. این را از مى شود فهمید. محمد مى گوید: _✨ماندن بیش از این قابل تحمل نیست مادر! دست ما و دامنت! تو چشم به مى دوزى... اثری از ✍سیدمهدی شجاعی __________________ اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش 👇🍃🌸 @hazraate_eshgh
🌺🍃رمـــان .. 🌺🍃 قسمت 👈🏻راوی : فاطمه شروع کردم.... -یه روز با دوستم رفتیم خرید...👜بعدش که اومدیم نزدیک خونه بودیم که ماشینی جلوی پامون ترمز زد... -خانوم کوچولو برسونیمت😏 -عصبی از لحن چندش و چشمای کثیفش یه اخم حسابی کردم و دست دوستمو کشیدم بردم😡دنده عقب گرفت و دوباره ترمز زد.....اینبار درماشین رو باز کرد و خودشم پیاده شد😢 دیگه حرصم دراومده بود که دستشو جلو در ماشین دیدم....در ماشینو با تمام قدرتم روی دستش کوبوندم😠👊صورتش به سرخی میزد .میخواستم برم که کیفمو👜 کشید یک لحظه تمام تعادلمو از دست دادم و روی کاپوت جلوی ماشین افتادم...خنده ی شیطانی😏 دوتاشون بلند شد😱 دوستم که منو وادار میکرد بریم. گریش شروع شده بود😭اون اطراف کسی نبود. ماشینا رد میشدن و توجهی نمیکردن. اونا شروع کردن مثل دستگاه اسکنر منو برانداز کردن حالم از نگاه های کثیفشون بهم میخورد😣.خونم بجوش اومد دیگه نفهمیدم .هر فنی که از مربی دفاع شخصیم یاد گرفته بودم پیاده کردم و یکیشون به خاطر ضعیف بودنش به خودش میپیچید😫 و فحش میداد .اون یکی هم با یه حرکت چاقوشو درآورد و جلوم گرفت وگفت -ببین...اگه الان سوار نشی با اون خاله سوسکه .مجبورم سرتونو واس ننه باباتون بفرستم. حالا نظرتون چیه؟تنه لشتو سوار میشی یا بزور بفرستم اون تو؟😠😏 تمام وجودم پر ترس😰شده بود، دستام میلرزید،دوستمم که دیگه از ضعف روبه موت بود😱.موهام کلا بیرون بود،تازه دیدش با یه حرکت منو به ماشین چسبوند اون یکی دوستمو گرفت و اون به من نزدیک تر میشد 🚶‍♂ فقط جیغ میزدم😰😥 و دست و پامو تکون میدادم،بوی الکل میداد داشتم بالا میاوردم،شب بود اما نورافکنا روشن بود... -تمومش کن فاطمه😡 این علی بود که چشم هایش به سرخی میزد و از عصبانیت گردنش متورم شده بود .... نگرانش شدم ،اما باید میگفتم او حق داشت بداند،پدرم هم فقط متعجب به من نگاه میکرد و سنگین نفس میکشید...😤 -نه حقتونه بدونید ،مخصوصا شما بابا،بابا هه..لحظه ای که میخواست منو هل بده تو ماشین ،فقط بلند گفتم خدا😭 وصدای جیغ دوستم اومد.... و من رها شدم و سرم محکم به تیغه ماشین خورد و بیهوش شدم😨 اما بیهوشیم دقیقه ای طول کشید چشم های نیمه بازم دید که یه مرد میونسال رو دیدم که داشت اونا رو کتک میزد نمیدونم چیشد که فقط صدای جیغ لاستیکارو شنیدم،دوستم به سمتم اومد و منو تکون میداد... وقتی به خودم اومدم اون مرد نبود،فقط یه پلاک دیدم که نوشته بود😥😭 نمیدونم ازکجا و چجوری اومده بود اما بهش چنگ زدم✨😭 وقتی بلند شدم من و دوستم فقط گریه میکردیم تمام بدنمون یخ شده بود،من که مسلط ترشدم به رها زنگ زدم که بیاد دنبالمون،با رها رفتیم بیمارستانو شبو خونه اون بودیم🏘 مثلا پدر و مادر داشتم یه زنگم بهم نزدن که کجایی......!!!😞💔 اونموقع ،بابا شما ترنتو بوذید و مامانم که مشغول شو لباسش بود.... تا رسیدم خونه رفتم اتاقمو گریه کردم و گریه کردم😭 تأسف خوردم واسه خودم،....وضعیتم.... شکایت کردم از خانوادم که چرا خانواده نبودیم؟😕 چرا کسی روم غیرت نداشت !!!😩 چرا کسی بهم گیر نمیداد قبل ۸خونه باش... چرا کسی نمیگفت روسریتو بیار جلوتر .رژتو کمرنگ کن... چرااااا؟؟اون پلاکو دور گردنم انداختم نمیدونم اون مرد کی بودو این از کجا اومده بود،فقط اینو میدونم اگر نبود من با اون وضعیت و پسره مست الان....😭 علی سریع دور شد... و به 🌳سمت درختی رفت دستش را به درخت میکوبید و شانه هایش میلرزید ،بابا هم روی زانوانش نشسته بود و دستانش را ستون بدنش قرار داده بود میلرزید... خودم هم وضعیت خوبی نداشتم😢 روی مزار افتاده بودم و زار میزدم😭 علی را کنارم حس کردم چادرم را بوسید و روی صورتم کشید... -علی -جانم.. -من خیلی کثیفم به درد قلب پاک تو نمیخورم😥😭 -نگو فاطمه نگو اینطوری،تو تمام وجود من.. منی...!!😢❤️ به یکباره وجودم لرزید و از عشق پاکش گرم شدم اینبار پدرم مرا مخاطب قرار داد -حرفاتو زدی،کنایه هاتو زدی،همشم درسته،همش،من کوتاهی کردم،😒پدر نبودم،متاسفم دخترم،با اینکه هنوزم مخالف ازدواجتم😐 اما انتخابو به عهده خودت میزارم،حداقل تو خوشبخت شو...😒😓 و بعد از نگاهی سرشار از شرمندگی از ما دور شد😞 و به مزارها نگاه کرد،نمیدانم چرا آنقدر با دقت،انگار دنبال گمشده ای میگشت... من ماندم و علی... مردی که مرد بودن را تمام کرده بود،در چشمانم نگاه کرد انگار باورش نمیشد این من باشم، آب دهانش را با سختی قورت داد و نگاهش را به سمت مزار شهید گمنام انداخت🕊✨ -فاطمه خانوم؟☺️ -بله سید💛 -مداحی مخصوصو بخونم؟ -وای سید اره بخون..😢. و شروع کرد به مداحی حال هردویمان عجیب بود خیلی عجیب ،انگار تمام شهدا درکنار ما دم یا حضرت زهرا یا مادر گرفته بودند من انقدر گریه کردم که علی نگران شد و کم کم به مداحی پایان داد...😭😭 🌺🍃ادامه دارد.... نویسنده؛ نهال سلطانی @hazraate_eshgh
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت شهاب با دیدن دختری که با ترس به سمتش می دوید و اسمش را فریاد می زد نگران شد😧 اول فکر می کرد شاید مریم است اما با نزدیک شدن مهیا او را شناخت مهیا به سمت او آمد فاصله اشان خیلی به هم نزدیک بود شهاب از او فاصله گرفت مهیا نفس نفس می زد و نمی توانست چیزی بگویید _حالتون خوبه؟؟ مهیا در جواب شهاب فقط توانست سرش را به معنی نه تکان دهد شهاب نگرانتر شد😨 _حالا آقای معتمد بد شده ؟؟ تا مهیا می خواست جواب بدهد پسرها👥👥 رسیدن مهیا با ترس😰 پشت شهاب خودش را پنهان ڪرد شهاب از او فاصله گرفت و به آن چشم غره ای رفت 😠✋ که فاصله را حفظ کند با دیدن پسر ها کم کم متوجه قضیه شد شهاب با اخم به سمت پسرها رفت _بفرمایید کاری داشتید😠 یکی از پسرها جلو امد _ما کار داشتیم که شما داری مزاحم کارمون میشی اخوی و برادر و خنده ای کرد _اونوقت کارتون چی هست😏😠 _فضولی بهتون نیومده برادر شما به طاعات و عباداتت برس😏 شهاب دستانش را در جیب شلوارش فرو برد با اخم در چشمانِ پسره خیره شد _بله درست میگن، خانم معتمد شما بفرمایید برید منزلتون من هم این جارو جمع جور کنم واینڪه مزاحم ڪار آقایون نباشیم مهیا با تعجب😳 به شهاب نگاه می کرد شهاب برگشت _بفرمایید دیگه برید😠 _چرا خودش بره ما هستیم میرسونیمش ریسکه یه جیگری رو اینطور موقعی تنها تو خیابونــــــ .... شهاب یه طرفش رفت و نگذاشت صحبتش را ادامه دهد . دستش را محکم پیچاند و در گوشش غرید😠💪 _لازم نیست تویِ عوضی کسیو برسونی و مشتی😠👊 حواله ی چشمش کرد... 💞🍃🍃🌷🍃🍃💞 🍃ادامہ دارد.... ೋღ ღೋ ೋღ @hazraate_eshgh ೋღ 💞🍃🍃🌷🍃🍃💞