eitaa logo
『 حضرت‌عشق 』🇵🇸
288 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
1.1هزار ویدیو
31 فایل
بسم‌رب‌المهدے🌿•• سربازان‌امام‌زمان (عج‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشـریف) ازهیچ‌چیزجزگناهان‌خویش‌نمی‌هراسند ッ♥️ -شهید‌آوینی🕊 بخون‌از‌ما🗒 『 @sharayet_hazraateeshgh313https://daigo.ir/secret/991098283 گَـــر سخـنی باشــد‌👆🏼…
مشاهده در ایتا
دانلود
.•{••🐚••}•. أَلَا إِنَّهُم مِّنْ إِفْكِهِمْ لَيَقُولُونَ آگـاه باش ! ڪه آݩاݩ از بـافتہ هـاے دروغ خـودمے گویݩد آیہ آیہ ٺـا ظہـور🍃😌👇 https://eitaa.com/hazraate_eshgh .•°🦋°•.
دنبالِ چیزی باش که بمونه برات! حتی توی یه گودالِ ۲متر در ۷۰سانت..! ‼️ ❤️✨👇 https://eitaa.com/hazraate_eshgh
آیه الله بهجت (رضوان الله علیه) : 🌿✨🌿✨🌿✨ به افرادی که پیش از ظهور در دین و ایمان باقی می مانند و ثابت قدم هستند، عنایات و الطاف خاصی میشود.✨ 💛| در محضر بهجت،جلد ۱،ص ۱۰|💛 💌 ______________ اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش 👇🍃🌸 @hazraate_eshgh
•••{🌱🦋}••• امیـرالمومنـین (ع) می‌فرمایند: شدیـد ترین گنـاهان گنـاهی است که صاحبـش آن را کوچـک بشـمارد. [نهج‌البلاغه-حکمت ۳۴۸] دل چَسب تریـــن زمزمہ اینجا صلوات اَست https://eitaa.com/hazraate_eshgh
بسم رب الشهدا والصدیقین (❤) من شنیدم سر عشاق به زانوی شماست واز آن روز سرم میل بریدن دارد شهیده مریم فرهانیان ولادت : دی ماه ۱۳۴۲ در آبادان شهادت : مرداد ۱۳۶۳ در آبادان علت شهادت : انفجار خمپاره نحوه شهادت : در اثر اصابت ترکش خمپاره مزار شهید : گلزارشهدای آبادان وصیت نامه شهیده : به ولایت فقیه ارج بنهیم و بدانیم که الان امام خمینی بر ما ولایت دارد... کلام شهید : برخی سکوت ها و حرف های نا به جا، گناهان کوچکی هستند که تکرار میکنیم و برایمان عادت میشود. گناهان بزرگ را اگر انسان خیلی آلوده نشده باشد متوجه میشود، این گناهان کوچک هستند که متوجه نمیشویم....🌷 ✨ 🍃اَز گذَشتَن ، سَرگذشت ۅ سَرنِوشت ماست ❤️🧡💛💚💙💜 https://ble.ir/hazraate_eshgh ❤️🧡💛💚💙💜
‼️یـادشـان رفت،یـادمـان نرود... : فاطمه سلام الله علیها 🌸 بی قرار تر از همه بود😔، رسول خدا را از دست می داد😭. از دیدن پدرش محروم میشد😖 و میان این نامردان تنها می شد😞. عده ای با هم قرار گذاشته بودند که نگذراند حق به علی علیه السلام برسد😱... هر چند حق با علی❤️ (ع) باشد. پیامبر صلی الله علیه وآله که رفت😔، هنوز کفنش خشک نشده بود که همان دسیسه ی شیطانی عملی شد😣. یاران باطل جمع شدند😈. حرف خـدا را به خاطر لذت دو سه روزه ی دنیا زمین گذاشتند😟. با کس دیگر بیعت کردند😡. بعد هم مردم را وادار کردند به بیعت😰. خـیـلـی ها بی خیالی کردند😠...با این که کلام پیامبر💖(ص) را شنیده بودند. خیلی ها ترسیدند😱، با این که ترس از خـدا مـهـم تر بود😠. خیلی ها طمع کردند😫، با این که زندگی در دنیا کوتاه بود و اصل زندگی آخرت بود و پیش خدا. خیلی ها حسادت کردند🙁، حسادت به مقامی که خـدا✨ به عـلـی 💚علیه السلام داده بود. با حـسـادت، هم ایـمـان خودشان را سوزاندند🔥، هم جـامـعـه ی اسـلـامی دچار ضعف کردند😞 و هم تا آخر دنیا گـنـاه همه بر دوش شان افتاد😖. خیلی ها عَمدا این کار را میکردند😳؛چون ابتدا دشمن بودند 👿و منافقانه لباس اسلام بر تن کرده بودند، تا در فرصت مناسب ضربه بزنند و حالا با بد کاری مسلمین ، منافقین😡 هم به میدان آمدند. علی😍 (ع) کار ها را رفع و رجوع کرد. سکوت بقیه، کار را کشید به پشت در خانه ی علی .😟😔😭 علی 💚(ع) بود و فاطمه 💖(س) ......علی بود و سلمان و مقداد، زبیر و ابوذر. آنها حکومت را گرفته بودند با تعدادی نیرو و یک عالمه آدم ساکتِ تماشاچیِ ترسیده از دنیا 🌎و مال💵 و زندگی شان. اوضاع درست نبود، اما درست ترین کار این بود که امیرمؤمنان💚 برود دنبال کلام خدا😌 . باید برای اداره ی جامعه، حکومت دست انسان صالح✨🌸 باشد، انـسـانـی که خـدا انـتـخـاب کرده است😍. ... برگرفته از کتاب✨مادر✨ نام پدیدآور:نرجس شکوریان فرد🌱 ______________ اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش 👇🍃🌸 @hazraate_eshgh
°•مےرَۅے آهِستہ تَر مَرڪب بِـ😭ـران °•مےرۅَد با رَفتنَت جـ❤️ــان اَز جَہان 🖤😭 ۱۲.روز.تا.ماه.عَزاےِ.اَربابـــ🍃💔 ______________ اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش 👇🍃🌸 @hazraate_eshgh
•💚• بخش چهارم: بلند کردن امیرالمومنین علیه السلام بدست رسول خدا (ص) معبودا! تو خود در هنگام برپاداشتن او و بیان ولایتش نازل فرمودی که: «امروز آیین شما را به کمال، و نعمت خود را بر شما به اتمام رساندم، و اسلام را به عنوان دین شما پسندیدم.» «و آن که به جز اسلام دینی را بجوید، از او پذیرفته نبوده، در جهان دیگر در شمار زیانکاران خواهد بود.» خداوندا، تو را گواه می گیرم که پیام تو را به مردمان رساندم. 💚 غدیر‌.را.نشناختند.کربلا.رخ.داد 🍃 https://eitaa.com/hazraate_eshgh
•°•[🌱]•°• یک حرکت وسیع فرهنگی علیه کشور ما در دهه‌ ۷۰ شروع شد؛ حالا شما نگاه کنید؛ متولّدین دهه‌ ۷۰، امروز دارند می‌روند به‌عنوان جان می‌دهند، سر می‌دهند و نیرو می‌دهند؛ چه کسی این را حدس می‌زد؟ در همان دورانی که آن تهاجم وسیع فرهنگی بود، این گل‌ها در بوستان جمهوری اسلامی شکفته شدند، این نهال‌ها روییدند،  درست شدند؛ پس ما در جنگ فرهنگی پیروز شدیم و دشمن در جنگ فرهنگی شکست خورد. [۱۳۹۷/۵/۲۲ - رهبرانقلاب] خۅش بہ حال دِل مَن مِثلِ تۅ آقا دارد 🌙🌸 https://eitaa.com/hazraate_eshgh
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿ 💞 🕊 💞 قسمت سلما نامزد کرده بود و در تدارک خرید جهیزیه اش بود. زیاد او را نمی دیدیم😁... درگیر خرید و غرق در دوران شیرین نامزدی اش بود.😍 ناهار درست کرده بودم و منتظر صالح بودم که از آژانس برگردد. پدر جون هم به مسجد رفته بود برای نماز ظهر. زنگ در به صدا درآمد. دکمه ی آیفون را فشردم. می دانستم یا صالح برگشته یا پدرجون است. صدای پسر جوانی به گوشم رسید که "یاالله" می گفت. روسری را سرم انداختم و چادرم👑 را پوشیدم. درب ورودی را باز کردم. پسر جوان، زیر بازوی پدر جون را گرفته بود. پیشانی پدر جون خونی شده بود.😱 هول کردم و دویدم توی حیاط...😰 ــ پدر جون... الهی بمیرم چی شده؟😳😔 ــ چیزی نیست عروسم... نگران نباش😖😊 بی حال حرف می زد و دلم را به درد آورده بود. به پسر نگاه کردم. سرش پایین بود، انگار می دانست منتظر توضیح هستم. ــ چیزی نیست خواهر. نگران نباشید. از در مسجد که بیرون اومدن تعادلشونو از دست دادن افتادن و سرشون ضرب دید. آقا صالح پایگاه نبودن ایشون هم اصرار داشتن که می خوان بیان منزل. وگرنه می خواستم ببرمشون دکتر.😔 به کمک آن پسر، پدر جون را روی مبل نشاندیم. پسر می خواست منتظر بماند که صالح بیاید. او را راهی کردم و گفتم که صالح زود برمی گردد و از محبتش تشکر کردم. تا صالح برگشت خون روی پیشانی پدر جون را پاک کردم و برایش شربت بیدمشک آوردم. کمی بی حال بود و رنگش پریده بود. با صالح تماس گرفتم ببینم کی می رسد. ــ الو صالح جان... ــ سلام خوشگلم خوبی؟ ــ ممنون عزیزم. کجایی؟ ــ نزدیکم. چیزی لازم نداری بیارم؟ ــ نه... فقط زود برگرد. ــ چطور مگه؟ ــ هیچی... دلم ضعف میره. گرسنمه🙈 صدای خنده اش توی گوشی پیچید و گفت: ــ چشم شکمو جان... سر خیابونم.😃 نگران بودم. می دانستم هول می کند اما حال پدرجون هم تعریفی نداشت. صالح که آمد، متوجه پدر جون نشد. او را به اتاق سلما برده بودم که استراحت کند. صالح خواست به اتاق برود که لباسش را عوض کند. ــ صالح! ــ جانم خانومم؟ ــ آااام... پدر جون کمی حالش خوب نیست. ــ پدر جون؟ کجاست؟ ــ توی اتاق سلما دراز کشیده. جلوی مسجد افتاده بود و کمی پیشونیش زخم شده. دستپاچه و نگران به اتاق سلما رفت.😧😨 پدرجون بی حال بود اما با او طوری حرف می زد که انگار هیچ اتفافی نیفتاده. به اصرارِ صالح، او را به بیمارستان بردیم و با سلما تماس گرفتم که نگران نشود. ــ سلام عروس خانوم. کجایی؟😕 ــ سلام مهدیه جان. با علیرضا اومدیم خونه شون ناهار بخوریم.😊 ــ باشه... پس ما ناهار می خوریم. خوش بگذره.☹️ دلم نیامد خوشی اش را از او بگیرم. هر چند بعداً حسابی از دستم شاکی می شد. ادامه دارد... ✿❀✿❀✿❀✿❀✿❀✿ ✍به قلمـ؛ بانو طاهره ترابی ✿❀✿❀✿❀✿❀✿❀✿ __________________ اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش 👇🍃🌸 @hazraate_eshgh
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿ 💞 🕊 💞 قسمت صالح آرام و قرار نداشت. آنقدر طول و عرض حیاط را قدم زده بود که کلافه شده بودم.😩 سلما و علیرضا بازگشته بودند و حال سلما هم تعریف چندانی نداشت. علیرضا مدام دلداری اش می داد😒 و سعی می کرد مانع از این شود که پدر جون اشک ها و ناراحتی سلما را ببیند. دکتر گفته بود قلب پدر جون ضعیف و کم توان شده بود و افتادنش بابت حمله ی قلبی بوده که به خیر گذشته اما امکان این را دارد که دوباره این حملات ادامه داشته باشد چه بسا در ابعاد بزرگتر😔 زهرا بانو و بابا هم آمده بودند و کنار رختخواب پدر جون نشسته بودند. پدر جون اصرار داشت روی مبل بنشیند اما پزشک، استراحت تجویز کرده بود.☝️ قرار بود صالح فردا در اولین فرصت، پدر جون را به پزشک متخصص ببرد که تحت نظر باشد. ــ صالح جان... عزیزم بیا بشین یه چیزی بخور. ناهارمون که هنوز دست نخورده. بیا که پدرجون هم اذیت نشه. ــ نمی تونم. چیزی از گلوم پایین نمیره.😒 ــ بچه شدی؟ پس توکلت چی شده؟ من همیشه به ایمان محکم تو غبطه می خوردم. حالا باید اینجوری رفتار کنی؟ خودتو نباز. خدا رو شکر که هنوز اتفاقی نیفتاده.😒 ــ بهم حق بده مهدیه. نمی خوام ناشکری کنم. اول که دستم... ای خدا منتی نیست... من خودم خواستم و به نیت شهادت رفتم ولی جانباز شدن خیلی سخت تره.. بعدش که بچه.. اگه بود یه ماه دیگه دنیا می اومد. حالا هم پدر جون..😞 بخدا مهدیه بعد از فوت مامان دلم به پدر جون خوش بود. اگه بلایی سرش بیاد من دق می کنم. سلمای بیچاره رو بگو که تو این شرایط سردرگمه. می دونی به من چی می گفت؟😭 اشکش سرازیر شد و ادامه داد: ــ می گفت نامزدیشو بهم بزنم که بتونه از بابا مراقبت کنه. می گفت چطور می تونم برم سر خونه زندگیم؟ اصلا پاک قاطی کرده. خودت می دونی که چقدر علیرضا رو دوست داره😞 ــ نگران نباش. اونم الان مثل تو ناراحته و سردرگم.😊 تازه، سلما دختره و عاطفی تر از تو... قبول داشته باش خیلی تحملش براش سخته. پدر جون هم که چیزیش نیست... شما از همین حالا خودتونو باختید تو اگه باشی مثل همیشه، دل سلما هم گرم و امیدوار میشه.😊 ان شاء الله این هم رفع میشه. حالا بیا یه لقمه شام بخور پدر جون همش میگه صالح کجاست. بیا قربونت برم. دستم را دور کمرش حلقه کردم و باهم به بقیه پیوستیم. چشمان سلما همچنان خیس😢 و متورم بود و خودش را در کنار علیرضا پنهان کرده بود. ادامه دارد... ✿❀✿❀✿❀✿❀✿❀✿❀ ✍به قلمـ؛ بانو طاهره ترابی ✿❀✿❀✿❀✿❀✿❀✿❀ __________________ اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش 👇🍃🌸 @hazraate_eshgh