حضرت زهراس وشهیدهادی
"خاکم نکنید بزارید اربابم برسه... 😭😭 کربلایی حسن عطایی https://eitaa.com/joinchat/3754492311C40a62
🍃🌸🍃
به یاد خادم الشهدا
یاس کبود 😭😭
🍃🌸🍃
روز خود را با سلام به مادر شهیدان
#حضرت_فاطمه_الزهرا (س) آغاز
کنیم...
♥️ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا
♥️السَّلاَمُ عَلَيْكِ يَا سَيِّدَةَ نِسَاءِ
الْعَالَمِينَ مِنَ الْأَوَّلِينَ وَ الْآخِرِينَ
♥️السَّلاَمُ عَلَيْكِ يَا أُمَّ الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْن
ان شاءالله با دعای خیر مادرانه
حضرت زهرا(س)بتونیم به خدا
برسیم...
https://eitaa.com/joinchat/3754492311C40a62601b3
حفظ چادر،حفظ
دین و مذهب است
شیوه زهرا (س)
درس زینب (س) است
حفظ چـادر
نَصِّ قرآن کریم
قفل جنّت را
بُـود تنها کلید
#چادر
#حجاب
https://eitaa.com/joinchat/3754492311C40a62601b3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊🌹 بچه لاتی که از همه مدعیان شهادت جلو زد...
#شهید_مسعود_رشیدی
✨با روایت شیرین حاج محمد احمدیان (روای شهدا)🥀
https://eitaa.com/joinchat/3754492311C40a62601b3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نحوه شهادت شجاعانه شهید اکبر جزی
https://eitaa.com/joinchat/3754492311C40a62601b3
قطعه سرداران بیپلاک جای غریبی است، کاجهای بلندش شاهدند که مادرها، مادرهای چشم انتظار شهدای جاویدالاثر، چطور به اینجا که میرسند، سر درددلشان باز میشود، چطور مینشینند یکی یکی سر مزارها، انگار که مزار هر شهید گمنام، مزار پسر خودشان باشد، همان عزیزی که با دست خودشان راهی جبهه نبردش کردهاند و حالا دلتنگی نبودنش را، ندیدنش را اینجا خالی میکنند.
رازش را کسی نمیداند، راز جمعیتی که به اینجا میرسند دلشان گرهگیر میشود، میشوند کفتر جلد این قطعه و پر نمیکشند از حوالی شهدای گمنام.
رازی که قطعه سرداران بی پلاک را با این کاجهای بلند و سر به فلک کشیده، با این فانوسهای رنگی روشن که بالای سر هر مزار، نشانی غریبی و دلتنگیاند، هیچوقت از جمعیت خالی نمیکند.
همیشه چند نفری هستند که بیایند و بین ردیف مزارها راه بروند و چشمشان نوشتههای روی سنگها را بخواند؛ نوشتههایی که همه به یک اسم میرسند، انگار همه یکی باشند، یک نفر باشند؛ شهید گمنام!
https://eitaa.com/joinchat/3754492311C40a62601b3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 حاج آقا عالی
داستان حفظ زبان شهید دیالمه
https://eitaa.com/joinchat/3754492311C40a62601b3
حکایت عبدالله دیوونه
🌹اسمش عبدالله بود . .
تو شهر معروف بود به عبدالله دیوونه
همه میشناختنش!
مشکل ذهنی داشت
خانمش هم مثل خودش بود ... وضع مالی درست و حسابی نداشت
زوری خرج شکم خودش و خانمش رو میداد
تو شهر این آقا عبدالله دیوونه، یه هیئتی بود
هر هفته خونه یکی از خادمای هیئت بود
نمیدونم کجا و چطور ولی هرجا هیئت بود عبدالله دیوونه هم میومد . .
یه شب بعد هیئت مسئول هیئت اعلام کرد که هرکی میخواد هفته بعد هیئت خونه اش باشه بیاد اعلام کنه
دیدن عبدالله دیوونه رفت پیش مسئول هیئت
نمیتونست درست صحبت کنه
به زبون خودش میگفت . . . حسین حسین خونه ما💔
مسئول هیئت با خادما تعجب کرده بودن
گفتن آخه عبدالله تو خرج خودتو خانمت رو زوری میدی
هیئت تو خونه گرفتن کجا بود این وسط . . !'
عبدالله دیوونه ناراحت شد
به پهنای صورت اشک میریخت میگفت آقا ؛ حسین حسین خونه ما💔. .
خونه ما 💔💔
بعد کلی گریه و اصرار قبول کردن
حسین حسین خونه عبدالله باشه . .
اومد خونه
به خانمش گفت ، خانمش عصبانی شد گفت عبدالله تو پول یه چایی نداری
خونه هم که اجاره ست ... !!
چجوری حسین حسین خونه ما باشه
کتکش زد . .
گفت عبدالله من نمیدونم
تا هفته دیگه میری کار میکنی پول هیئت رو در میاری . .
واِلا خودتم میندازم بیرون از خونه
عبدالله قبول کرد
معروف بود تو شهر ، کسی کار بهش نمیداد هرجا میرفت قبول نمیکردن که
هی میگفت آقا حسین حسین قراره خونه ما باشه💔 . .
روز اول گذشت ، روز دوم گذشت ... تا روز آخر
خانمش گفت عبدالله وقتت تموم شد هیچی هم که پول نیاوردی
تا شب فقط وقت داری پول آوردی آوردی نیاوردی درو به رو خودت و هیئتیا باز نمی کنم . .
عبدالله دیوونه راه افتاد تو شهر هی گریه میکرد میگفت حسین حسین خونه ما💔💔💔
رفت ؛ از شهر خارج شد
بیرون از شهر یه آقایی رو دید
آقا سلام کرد گفت عبدالله کجا ؟ مگه قرار نبود حسین حسین خونه شما باشه ؟!
عبدالله دیوونه گریش گرفت
تعریف کرد برا اون آقا که چی شد و . . .
آقا بهش گفت برو پیش حاج اکبر تو بازار فرش فروشا
بگو یابن الحسن سلام رسوند گفت امانتی منو بهت بده ، بفروش خرج حسین حسین خونه رو بده💔
عبدالله خندش گرفت دوید به سمت بازار فرش فروشا
به هرکی میرسید میخندید میگفت حسین حسین خونه ما . . خونه ما💔
رسید به مغازه حاج اکبر
گفت یابن الحسن سلام رسوند گفت امانتی منو بده !
حاج اکبر برق از سرش پرید عبدالله دیوونه رو میشناخت
گریش گرفت چشمای عبدالله رو بوسید عبدالله ... !!!
امانتی یابن الحسن رو داد بهش
رفت تو بازار فروخت با پولش میشد خرج ۱۰۰ تا حسین حسین دیگه رو هم داد . .
با خنده دوید سمت خونه نمیدونم گریه میکرد ، میخندید میگفت حسین حسین خونه ما 💔
رسید به خونه شب شده بود . .
دید خادمای هیئت خونه رو آماده کردن
خانم عبدالله رفت چایی و شیرینی گرفت
چه هیئتی شد اون شب 💔
آره یابن الحسن خرج هیئت اون شب خونه عبدالله دیوونه رو داد🚶🏻♂
عبدالله خودش که متوجه نشد
ولی دیگه عبدالله دیوونه نبود ، خیلی خوب صحبت میکرد
آخه یابن الحسن رو دیده بود💔😍
میخوام بگم حسین تو حواست به عبدالله بود
حواست بود خرج هیئتت رو نداره
اینجوری هواشو داشتی
آقا حتما حواست هست نوکرات دلشون برات تنگه💔 ...
*میشه یه شب حسین حسین بین الحرمین باشه؟!*🚶🏿♂
میشه درد منم دوا کنی بیام حرم💔😔
یا امام حسین خیلی ها دلشون میخواد بیان کربلا اما......ندارند خودت مثل عبدالله دیوونه براشون درست کن...بحق مادرت .
💔😭😭
هر کس خوند ودلش شکست برا فرج امام زمان عج دعا کنه وثوابش رو هدیه کنه نثار اموات همه مومنین
*کپی با ذکر صلوات*
🍃 *اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم🍁*
🌴🌴این داستان زیبا را حتما بخونید و هر کجا دلتون شکست برای بنده حقیرم دعا کنید🌴🌴🙏
✨اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج✨
https://eitaa.com/joinchat/3754492311C40a62601b3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امام زمان یار تنوری میخوان‼️
هستی⁉️
#پیشنهاد_دانلود
https://eitaa.com/joinchat/3754492311C40a62601b3
4_6021562411192947029.mp3
16.35M
#مقام_محمود ۳۲
※ و أسئلهُ أن یُبَلّغنی المقامَ المَحمود لکم عندالله.
#استاد_شجاعی | #حجهالاسلام_قرائتی
من خیلی اهل مبارزه با خودم هستم.
از مال، محبت، موقعیت و .... برای دیگران زیاد میگذرم، اما اون رشدی که باید در من اتفاق نمیفته.
✘ هنوز توی ساده ترین مشکلات اخلاقی و روحی ام گیر دارم. چرا؟
سلام
بزودی داستان دمشق شهر عشق
در این کانال بارگذاری خواهد شد
شاید این داستان را خوانده باشین
ولی دوباره خواندنش خالی از لطف
نیست
ان شاء الله خدا یاریمان کند
تا در نگاه شهدا شرمنده نباشیم
✨بسم رب الشهداء و الصدیقین✨
شهدا سنگ نشانند که رَه گم نَشود🌱
💠 معرفی شهید: شهید مدافع حرم، شهید فرهاد خوشه بر معروف به #شهیدقهرمان 🌷
🌱ولادت : ۱۳۶۰/۰۶/۲۰ لنگرود، گیلان
🕊 شهادت: ۱۳۹۳/۱۲/۰۹ درعا، سوریه
🔲مزار مطهر شهید: گلزار شهدای لنگرود
👧🏻👦🏻تعداد فرزندان: دو فرزند؛ محمد متولد ۹۱ و فاطمه خانم که ۶ ماه پس از شهادت پدرش به دنیا آمد.
😎نام جهادی: ابو حامد
🌴 خصوصیات رفتاری:
🌟بسیار به حفظ قرآن، علاقه مند بود و هر روز بخشی از قرآن را حفظ میکرد، در حوزه علمیه شهر لنگرود به تحصیل علوم حوزوی. میپرداخت. احترام پدر و مادر را بسیار حفظ میکرد و تنها زمانی عصبانی میشد که کسی به والدینش احترام نمیگذاشت.
🍃خودش را بدهکار شهدا می دانست و ۱۱ ماه از زندگی اش را مختص همسر و فرزندش بود و یک ماه هم از آنِ شهدا. در ایام نوروز برای روایتگری دفاع مقدس به مناطق جنوبی کشور میرفت و همه چیز را فقط از شهدا میخواست. حتی ازدواج و رزق شهادتش را هم از شهدا خواسته بود که برایش مستجاب شده بود.
🌹نیروهای سوری به خاطر شجاعتش در نبرد ها، به او لقب « شهید البطل» داده بودند، شهید البطل یعنی «شهید قهرمان»
🕊 نحوه شهادت:
🥀در آخرین عملیات که در شهر درعا بود، با نیروهای داعش درگیر شد، آتش بسیار سنگین بود، اما به خاطر قوت قلب نیروهای سوری، ایستاده به سمت داعشی ها شلیک میکرد، در همین لحظه با گلوله تک تیر انداز به سرش اصابت کرد و به حالت سجده بر زمین افتاد.
#شهیدفرهادخوشهبر🌷
#شادیروحشهداصلوات🕊
https://eitaa.com/joinchat/3754492311C40a62601b3
🌹🕊 بسم الله القاصم الجبارین🕊🌹
✳️ مقدمه رمان
🌹بر اساس حوادث #حقیقی
زمستان ٨٩ تا پاییز ٩۵ درسوریه. و با اشاره به گوشه ای
از رشادتهای مدافعان حرم..به ویژه
🕊 #سپهبدشهیدحاج_قاسم_سلیمانی و
🕊 #سردارشهیدحاج_حسین_همدانی در
بستر داستانی عاشقانه روایت شد.
🕊هدیه به روح مطهر همه شهدا، سیدالشهدای مدافعان حرم 🌹حاج قاسم سلیمانی🌹 و همه #مردم_مقاوم_سوریه
🕌 رمان #دمشق_شهرعشق
🕌قسمت ۱
ساعت از یک بامداد میگذشت، کمتر از دو ساعت تا تحویل سال ١٣٩٠ مانده بود و در این نیمه شب رؤیایی، خانه کوچکمان از همیشه دیدنی تر بود.
روی میز شیشه ای اتاق پذیرایی هفت سین ساده ای چیده بودم
و برای چندمین بار سَعد را صدا زدم که اگر ایرانی نبود دلم میخواست حداقل به اینهمه خوش سلیقه گی ام توجه کند.
باز هم گوشی به دست از اتاق بیرون آمد، سرش به قدری پایین و مشغول موبایلش بود که فقط موهای ژل زده مشکی اش را میدیدم و تنها عطر تند و تلخ پیراهن سپیدش حس میشد.
میدانستم به خاطر من به خودش رسیده و باز از اینهمه سرگرمی اش کلافه شدم که تا کنارم
نشست، گوشی را از دستش کشیدم.
با چشمان روشن و برّاقش نگاهم کرد و همین روشنی زیر سایه مژگان مشکی اش همیشه خلع سالحم میکرد که خط اخمم شکست و با خنده توبیخش کردم
_هر چی خبر خوندی،بسه!
به مبل تکیه زد، هر دو دستش را پشت سرش قفل کرد و با لبخندی که لبانش را ربوده بود، جواب داد
_شماها که آخر حریف نظام #ایران نشدید، شاید ما حریف نظام #سوریه شدیم!
لحن محکم عربی اش وقتی در لطافت کلمات فارسی مینشست، شنیدنی تر میشد که برای چند لحظه نیمرخ صورت زیبایش را تماشا کردم
تا به سمتم چرخید و به رویم چشمک زد.
به صفحه گوشی نگاه کردم، سایت العربیه باز بود...
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
https://eitaa.com/joinchat/3754492311C40a62601b3
🕌 رمـــــان #دمشق_شهرعشق
🕌قسمت ۲
به صفحه گوشی نگاه کردم،..
سایت العربیه باز بود و ردیف اخبار سوریه که دوباره گوشی را سمتش گرفتم و پرسیدم :
_با این میخوای انقلاب کنی؟
و نقشه ای دیگر به سرش افتاده بود
که با لبخندی مرموز پاسخ داد :
_میخوام با دلستر انقلاب کنم!
نفهمیدم چه میگوید و سرِ پُرشور او دوباره سودایی شده بود که خندید و بی مقدمه پرسید:
_دلستر میخوری؟
میدانستم زبان پُر رمز و رازی دارد و بعد از یک سال #زندگی_مشترک، هنوز رمزگشایی از جمالتش برایم دشوار بود که به جای جواب، شیطنت کردم :
_اون دلستری که تو بخوای باهاش انقلاب کنی، نمیخوام!
دستش را از پشت سرش پایین آورد، از جا بلند شد و همانطور که به سمت آشپزخانه میرفت، صدا رساند
_مجبوری بخوری!
اسم انقلاب ، هیاهوی #سال٨٨ را دوباره به یادم آورده بود که گوشی را روی میز انداختم با دلخوری از اینهمه مبارزه بی نتیجه، نجوا کردم :
_هرچی ما سال ٨٨ به جایی رسیدیم، شما هم میرسید!
با دو شیشه دلستر لیمو برگشت، دوباره کنارم نشست و نجوایم را به خوبی شنیده بود که شیشه ها را روی میز
نشاند و با حالتی منطقی نصیحتم کرد :
_نازنین جان! انقلاب با بچه بازی فرق داره!
خیره نگاهش کردم و او
به خوبی میدانست چه میگوید که با لحنی مهربان دلیل آورد
_ما سال ٨٨ بچه بازی میکردیم! فکر میکنی تجمع تو دانشگاه و شعار دادن چقدر اثر داشت؟
و من بابت همان چند ماه، مدال دانشجوی مبارز را به خودم داده بودم
که صدایم سینه سپر کرد :
_ما با همون کارها خیلی به #نظام ضربه زدیم!
در پاسخم به تمسخر سری تکان داد و..
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
https://eitaa.com/joinchat/3754492311C40a62601b3
🕌 رمـــــان #دمشق_شهرعشق
🕌قسمٺ ۳
سری تکان داد و همه مبارزاتم را در چند جمله به بازی گرفت :
_آره خب!کلی شیشه شکستیم! کلی کلاسها رو تعطیل کردیم! کلی با حراست و بسیجیها درافتادیم!
سپس با کف
دست روی پیشانی اش کوبید و با حالتی هیجان زده ادامه داد :
_از همه مهمتر! این پسر سوریه ای #عاشق یه دختر شرّ ایرانی شد!
و از خاطرات خیالانگیز آن روزها چشمانش درخشید و به رویم خندید :
_نازنین! نمیدونی وقتی میدیدم بین اونهمه پسر میری رو صندلی و شعار میدی، چه حالی میشدم! برا من که عاشق مبارزه بودم، به دست اوردن یه همچین دختری رؤیا بود!
در برابر ابراز احساساتش با آن صورت زیبا و لحن گرم عربی، دست و پای دلم را گم کردم و برای فرار از نگاهش به سمت میز خم شدم تا دلستری بردارم که مچم را گرفت. صورتم به سمتش چرخید و دلبرانه زبان ریختم :
_خب تشنمه!
و او همانطور که دستم را محکم گرفته بود، قاطعانه حکم کرد :
_منم تشنمه! ولی اول باید حرف بزنیم!
تیزی صدایش خماری عشق را از سرم بُرد، دستم را رها نمیکرد و با دست دیگر از جیب پیراهنش فندکی بیرون کشید. در برابرش چشمانم که خیره به فندک مانده بود، طوری نگاهم کرد که دلم خالی شد و او پُر از حرف بود که شمرده شروع کرد :
_نازنین! تو یه بار به خاطر آرمانت قید خونواده ات رو زدی! و این منصفانه نبود که...
بین حرفش پریدم :
_من به خاطر تو #ترکشون کردم!
مچم را بین انگشتانش محکم فشار داد و بازخواستم کرد :
_#زینب_خانم! اسمت هم به خاطر من عوض کردی و شدی نازنین؟
از طعنه تلخش دلم گرفت و او بی توجه به رنجش نگاهم دوباره کنایه زد :
_ #چادرت هم به خاطر من گذاشتی کنار؟
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
https://eitaa.com/joinchat/3754492311C40a62601b3
سلام بزرگوار
اینکه تلاش کردین ولی قبول
نشدید و به مصاحبه دعوت
نشوید شک نکنید حکمتی داره
باید مسیرت را تغییر بدی
چندسال پیش دختر خانمی که
برای پزشکی کنکور داده بود و
خیلی دلش می خواست که پزشکی
قبول بشه ولی نشد درس خون و
زرنگ بود
یک روز بود که نتیجه کنکور را
اعلام کرده بودن و روز دومی
که من این دختر خانم را دیدم
اومده بود برای همایش شیرخوارگان
دلش خیلی شکسته بود که پزشکی
قبول نشده بود من باهاش صحبت
کردم و گفتم ه تو تلاشت را نکردی؟
گفت چرا خیلی تلاش کردم و خوندم
گفتم پس مسیرت را تغییر دهی و
شاید خداوند برایت تقدیر دیگری
می خواهد غیر از این رشته که
آینده ات و تقدیرت در اون مسیر
قرار داشته باشه
این دختر خانم به حرفم گوش
داد و شال دیگه کنکور داد و تربیت
بدنی را زد و قبول شد و رفت دانشگاه
و زمانیکه داشت آخرین ترم دانشگاهش
تموم می شد با آقا پسری آشنا می شن
که هم رشته خودش بوده و چون اون
اقا پسر دوست داشت با دختری ازدواج
کنه که عین خودش دبیر باشه برای همین
از این دختر خانم خوشش اومد و باهاش
ازدواج کرد خب اینکه این دختر خانم
پزشکی قبول نشد یه دلیلش می تونه
همین حکمت خدا باشه که این دختر
خانم تغییر رشته بده و با یک آقا معلم
آشنا بشه
دیدی خدا چقدر زیبا این پازل آینده
را برای ماها می چینه
شما حالا نمی دونم آقاپسر هستی یا
دختر خانم
حتما خداوند براتون جای دیگری یا
رشته ی دیگری آینده ات را قرار داده
پس اینقدر ناامید نباش و باز
برای سال دیگه بخون و رشته ات
را تغییر بدی بهتره
ان شاء الله خداوند بهترین سرنوشت
و بهترین اینده را براتون رقم بزند
♥️ ♥️
سلام دختر خوب
همه چی این عالم و عوالمهای دیگر
همه و همه با اراده ی خداوند هست
ولی خداوند انسان را آزاد آفرید تا
خودش تصمیم بگیره
اگر قرار بود خداوند بیاد دو نفر که
قسمت هم هستن همون اول اینا
را بهم برسونه اصلا زندگی معنایی
داره؟
خب اینطوری باشه که خداوند پس
می دونه بنده اش گناه کنه ناراحت
می شه و توبه می کنه پس خداوند
نذاره بنده اش گناه کنه؟
اگه همه چیز را خداوند انجام
بده پس زندگی چه معنایی داره
چه نیاز به خلق انسان بود اصلا
چه نیاز به این دنیا اومدن بود؟
پس خداوند اراده ای همه چی دستش
هست ولی خداوند انسان را آزاد افریده
تا خودش تصمیم بگیره خودش مسیر
درست یا غلط را تشخیص بده و تلاش
کنه برای درست زندگی کردن
و اینکه پسر و دختری برای ازدواج
بهم معرفی می شن و جور نمی شه
این یعنی هرکس باید تلاش کنه و
اون زوجی که مناسبش هست را
انتخاب کنه
و تا کسی خواستگاری نره که
نمی فهمه این دختر مناسبش
هست یا نیست
و در همین خواستگاری رفتن و
تقدیرات گاها خیلی ها از دستورات
خدا سرپیچی می کنن مخصوصا
با مهریه های سنگین با شیربهای
سنگین با تجملات سنگین و همینا
گاها باعث می شه یه زندگی که
قرار بود خوب سر بگیره به بدترین
شکل در می اد
چرا؟
چون در زندگی این دختر و پسر
یک زندگی خدایی دیده نمی شه
الان شما دختر خوب
حتما مهریه را سنگین گرفتین
که آقا پسر و خانواده اش قبول نکردن
حرف هم بزنیم میگین خب مهریه
حامی زن هست
کاش می گفتین مهریه را چقدر
قرار دادین تا براتون بیشتر توضیح
بدم
ازدواج چون نسلی باید پدید بیاد
خداوند دو نفر را بهم پیوند می دهد
و گاهی هم گناه و کارهای دیگه
سرنوشت ها را تغییر می دهد
اگر ازدواجی نیت افراد برای رضای
خدا باشه حتما خداوند هم در این
ازدواج کنارشون خواهد بود کمکشون
خواهد کرد
یک نکته در مورد مهریه هم بگم که
دختر خانمها لطفا مهریه ها را سنگین
نگیرید و حتما اول بذارین آقا پسر نظر
شون را در مورد مهریه و مقدارش بگه
که بعدا هم به مشکل برنخورین
مهریه زیادی نه براتون برکت خواهد
داشت نه باهاش می شه یه زندگی
خدایی را شروع کرد دلتون را به این
حرفهای غرب زده ندید که بله مهریه
حامی مالی برای زن هست
خداوند اگر نخواد همون مهریه که
میگیرین می شه بلای جونتون می شه
بیماری می شه درد و رنج
ولی مهریه سبک باشه آقا هم با شادی
کم کم تقدیم همسرش می کنه و خیلی
هم شیرین هست
بنده هم مهریه دختر و پسر نداره
مهریه هرکدوم از بچه هام از 14
سکه تجاوز نخواهد کرد آن شٱ الله
شما هم اگر واقعا مهریه را سنگین
نگرفتین و آقا پسر خودش عقب رفته
شک نکنید اینجا حکمتی هست که
بعدا متوجه می شین
حتما خدا خواسته و اینکه یکی می اد
خواستگاری و جور نمی شه اینم دلایل
داره و دلیلهای زیبایی که اینجا دیگه
گنجایش نداره که بگم
ناراحت نباش و خوشبخت خواهی شد
ان شاء الله
♥️ ♥️ ♥️