eitaa logo
حضرت زهراس وشهیدهادی
5.4هزار دنبال‌کننده
4هزار عکس
3.8هزار ویدیو
11 فایل
یا علی یا علی یاعلی یا علی یا علی مادر همه شهیدان شده ای؟؟؟ می شود مادر ما هم بشوی؟؟! به کانال حضرت زهرا سلام الله و شهدا خوش اومدید🍃💜♥️ #اینجامهمان_حضرت_زهراس_هستین
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🍃 روز خود را با سلام به مادر شهیدان (س) آغاز می کنیم... ❤️ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَّهرا ♥️السَّلاَمُ عَلَیْکِ یَا زَوْجَهَ وَلِیِّ اللَّهِ ❤️السَّلاَمُ عَلَيْكِ يَا سَيِّدَةَ نِسَاءِ الْعَالَمِينَ مِنَ الْأَوَّلِينَ وَ الْآخِرِينَ ❤️السَّلاَمُ عَلَيْكِ يَا أُمَّ الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْن ان شاءالله با دعای خیر مادرانه حضرت فاطمه زهرا (س) بتونیم به خدا برسیم... https://eitaa.com/joinchat/3754492311C40a62601b3
🌱بر طاق عرش با خط زيبا نوشته شد  بی فاطمه يتيم عرب مادری نداشت... 🌱حيدر دليل خلقت احمد بود ولی گر  فاطمه نبود خدا حيدری نداشت... 💚 https://eitaa.com/joinchat/3754492311C40a62601b3
🕌رمـــــان 🕌قسمٺ لحن نگرانش در گوشم نشست.. و پیش از آنکه او حرفی بزند، با دلواپسی پاپیچش شدم _چه خبر شده مصطفی؟ حالتون خوبه؟ ابوالفضل خوبه؟😰❤️😭 و نمیدانستم این انفجار تنها عملیات بوده و تکفیریها به کوچه های زینبیه حمله کرده اند که پشت تلفن به نفس نفس افتاد _الان ما از حرم اومدیم بیرون، ٢٠٠ متری حرم یه ماشین🚘💣 منفجر شده، تکفیری ها به درمانگاه و بیمارستان زینبیه حمله کردن! ترس تنهایی ما نفسش را گرفته بود... و انگار میترسید دیگر دستش به من نرسد.. که مظلومانه التماسم میکرد _زینب جان! هر کسی در زد، در رو باز نکنید! یا من یا ابوالفضل الان میایم خونه!😥 ضربان صدایش جام وحشت را در جانم پیمانه کرد.. و دلم میخواست هر چه زودتر به خانه برگردد که من دیگر تحمل ترس و تنهایی را نداشتم...😥😰 کنار مادرش روی مبل کز کرده بودم، نمیخواستم به او حرفی بزنم.. و میشنیدم رگبار گلوله هر لحظه به خانه نزدیکتر میشود.. که شالم را به سرم پیچیدم و برای او بهانه آوردم _شاید الان مصطفی بیاد بخوایم بریم حرم!✨💚 و به همین بهانه روسری بلندش را برایش آوردم.. تا اگر تکفیری ها وارد خانه شدند کامل باشد که دلم نمیخواست حتی سر بریده ام بی حجاب به دستشان بیفتد!.. دیگر نه فقط قلبم که تمام بدنم از ترس میتپید..😥😥😥😣😣و از همین راه دور تپش قلب مصطفی و ابوالفضل را حس میکردم... که کسی با به در خانه زد.. و دنیا را برایم به آخر رساند.😰😱فریادشان را از پشت در میشنیدم که تهدید میکردند در را باز کنیم،... بدنم رعشه گرفته و راهی برای فرار نبود که زیر لب اشهدم را خواندم... و دست پیرزن را... ادامه دارد....
🕌رمـــــان 🕌قسمٺ دست پیرزن را گرفتم و میکشیدم.. بلکه در اتاقی پنهان شویم و نانجیب که دیگر نه با لگد بلکه در فلزی خانه را به گلوله بست😣😰 و قفل را از جا کَند...🔓 ما میان اتاق خشکمان زده و آنها به داخل خانه کردند که فقط فرصت کردیم کنج اتاق به تن سرد دیوار پناه ببریم.. و تنها از ترس جیغ میزدیم...😵😰😱 چشمانم طوری سیاهی میرفت که نمیدیدم چند نفر هستند.. و فقط میدیدم مثل به سمتمان حمله میکنند که دیگر به مرگم راضی شدم... مادر مصطفی بی اختیار ضجه میزد..😩😭تا کسی نجاتمان دهد و این گریه ها به گوش کسی نمیرسید.. که صدای تیراندازی از خانه های اطراف همه شنیده میشد.. و آتش به دامن همه مردم زینبیه افتاده بود.... دیگر روح از بدنم رفته بود،..😰😣😭 تنم یخ کرده و انگار قلبم در سینه مصطفی میتپید.. که ترسم را حس کرد و دوباره زنگ زد... نام و تصویر زیبایش💞 را که روی گوشی📲 دیدم دلم برای گرمای آغوشش پرید.. و مقابل آنها به گریه افتادم.😭😭😭 چند نفرشان دور خانه حلقه زده.. و یکی با قدم هایی که در زمین فرو میرفت تا بالای سرم آمد،.. برای گرفتن موبایل طوری به انگشتانم چنگ زد که دستم خراش افتاد... 😖😭 یک لحظه به صفحه گوشی خیره ماند، تلفن را وصل کرد.. و دل مصطفی برایم بال بال میزد که بی خبر از این همه گوش نامحرم به فدایم رفت _قربونت بشم زینب جان! ما اطراف حرم درگیر شدیم! ابوالفضل داره خودش رو میرسونه خونه!😊😨 لحن گرم مصطفی دلم را طوری سوزاند که از داغ نبودنش تا مغز استخوانم آتش گرفت.. و با اشک هایم به ابوالفضل التماس میکردم...😰😰😰😭😭😭😭😭😭🤲🤲🤲🤲🤲 ادامه دارد....
🕌رمـــــان 🕌قسمٺ به ابوالفضل التماس میکردم😭😭🤲🤲 دیگر به این خانه نیاید..که نمیتوانستم سر او را مثل سیدحسن🌷😭 بریده ببینم. مصطفی از سکوت این سمت خط ساکت شد.. و همین یک جمله کافی بود تا بفهمند مردان این خانه از هستند و به خونمان تشنه تر شوند.😰😱😭😭😭 گوشی را مقابلم گرفت.. و طوری با کف پوتنیش به صورتم کوبید که خون بینی و دهانم با هم روی چانه ام پاشید... 😖😭😖😭😣 از شدت درد ضجه زدم...😰😩😭 و نمیدانم این ضجه با جان مصطفی چه کرد که فقط نبض نفسهایش😡😤😡😤😤😤😡😡 را میشنیدم و ندیده میدیدم به پای ضجه ام جان میدهد... گوشی📱 را روی زمین پرت کرد... و فقط دعا میکردم خاموش کرده باشد تا دیگر مصطفی ناله هایم را نشنود.😭😭 نمیدانستم باز صورتم را شناختند... یا همین صدای مصطفی برای جرم مان کافی بود.. که بی امان سرم عربده میکشید👿🗣 و بین هر عربده با لگد😣 یا دسته اسلحه😖 به سر و شانه من و این پیرزن میکوبید.... دندانهایم را روی هم فشار میدادم،.. لبهایم را قفل هم کرده بودم تا دیگر ناله ام از گلو بالا نیاید..و عشقم بیش از این عذاب نکشد،... 😖❤️ ولی ... را طوری به قفسه سینه ام کوبید که دلم از حال رفت،.. 😖😭😩از ضرب لگدش کمرم در دیوار خرد شد و ناله ام در همان سینه شکست... با نگاه بی حالم دنبال مادر مصطفی میگشتم... و دیدم یکی بازویش را گرفته و دنبال خودش میکشد... پیرزن دیگر ناله ای هم برایش نمانده بود که با نفس ضعیفی فقط خدا را صدا میزد...😭✨ کنج این خانه در گردابی از درد دست و پا میزدم.. که با دستان کثیفش ساعدم را کشید و بی رحمانه از جا بلندم کرد... بدنم طوری سِر شده بود که فقط دنبالش کشیده میشدم و خدا را...😖😭😭😭😭😖😖😣😣😣 ادامه دارد....
🕌رمـــــان 🕌قسمٺ خدا را به همه ائمه(ع) قسم میدادم.. پای مصطفی و ابوالفضل را به این مسلخ نکشاند.😖😖😖🤲🤲🤲🤲😭😭😭😭😭😭 از فشار انگشتان درشتش... دستم بی حس شده بود، دعا میکردم زودتر خالصم کند و پیش از آنکه ابوالفضل به خانه برسد، از اینجا بروند... تا دیگر حنجر برادرم زیر خنجرشان نیفتد...😭😭😭🤲🤲🤲 خیال میکردم میخواهند ما را از خانه بیرون ببرند.. و نمیدانستم برای زنان زینبیه وحشی گری را به رسانده اند....😨😨😭😭😭 که از راه پله باریک خانه... ما را مثل جنازهای بالا میکشیدند... مادر مصطفی مقابلم روی پله زمین خورد😱😣 و همچنان او را میکشیدند که باصورت و تمام بدنش روی هر پله کوبیده میشد...😥😰😭 و به گمانم دیگر جانی به تنش نبود.. که نفسی هم نمیزد... ردّ خون از گوشه دهانم تا روی شال سپیدم جاری بود،.. هنوز عطر دستان مصطفی روی صورتم مانده بود..و نمیتوانستم تصور کنم از دیدن جنازه ام چه زجری میکشد... که این قطره اشک نه از درد و ترس که به عشق همسرم😭❤️ از گوشه چشمم چکید. به رسیده بودیم.. و تازه از آنجا دیدم زینبیه محشر شده است...😰😰😱😱 دود انفجار انتحاریِ دقایقی پیش هنوز در آسمان بالا میرفت.. و صدای تیراندازی و جیغ زنان از خانه های اطراف شنیده میشد... چشمم روی آشوب کوچه های اطراف میچرخید و میدیدم💚حرم حضرت زینب (س)💚بین دود و آتش گرفتار شده... که فریاد حیوان تکفیری👿🗣 گوشم را کر کرد... مادر مصطفی را تا لب بام برده بود، پیرزن تمام تنش میلرزید.. و او نعره میکشید تا بگوید مردان این خانه کجا هستند.. 😰😰😰😰😰😰😭😭😭😭😭 و میشنیدم او به جای ، را میخواند که قلبم از هم پاره شد... میدانستم نباید لب از لب باز کنم.. تا نفهمند ایرانی ام و تنها با ضجه هایم التماس میکردم او را..😩😖🤲🤲😭😭😭 ادامه دارد....
🕌رمـــــان 🕌قسمٺ التماس میکردم او را رها کنند... مقابل پایشان به زمین افتاده بودم، با هر دو دستم به تن سنگ زمین چنگ انداخته و طوری جیغ میزدم 😩😭😵😰😭که گلویم خراش افتاد و طعم خون را در دهانم حس میکردم.... از شدت گریه پلکهایم در هم فرو رفته بود... و با همین چشمان کورم دیدم دو نفرشان شانه های مادر مصطفی را گرفتند... و از لبه بام پرتش کردند..😱😱😱😱 که دیگر اختیار زبانم از دستم رفت... و با همان نایی که به گلویم نمانده بوده، رو به گنبد ضجه زدم _یـــــــــــا زیــــــــــــنب!💚✨😱😱😭😭😭😭😭✨✨🤲🤲🤲😭😭😭😵😵😵😵😵😵😵😰😰😭😭😭 با دستانم خودم را روی زمین تا لب بام کشاندم،.. به دیوار چنگ انداختم تا کف کوچه را ببینم و پیش از آنکه پیکر غرق به خون مادر مصطفی را ببینم.. چند نفری طوری از پشت شانه ام را کشیدند که حس کردم کتفم از جا کنده شد...😣😖😰😭 با همین یک کلمه... 🇮🇷 و ✨ بودنم را با هم فهمیده بودند... و نمیدانستند با این چه کنند که دورم له له میزدند... بین پاها و پوتین هایشان در خودم مچاله شده و همچنان حضرت زینب(س) را با ناله صدا میزدم،.. دلم میخواست زودتر جانم را بگیرند.. و آنها تازه 🔥طعمه ابوجعده🔥را پیدا کرده بودند که دوباره عکسی را در موبایل به هم نشان میدادند و یکی خرناس کشید _ابوجعده چقدر براش میده؟👿😈 و دیگری اعتراض کرد _برا چی بدیمش دست ابوجعده؟میدونی میشه باهاش چندتا اسیر مبادله کرد؟😈😏 و او برای تحویل من به ابوجعده... کیسه دوخته بود که اعتراض رفیقش را به تمسخر گرفت _بابام اسیره یا برادرم که فکر مبادله باشم؟ ارتش آزاد خودش میدونه با اون ۴٨ تا ایرانی چجوری آدماشو مبادله کنه!😈😈😈😈 سپس به سمت صورتم خم شد،.. ادامه دارد....
🕌رمـــــان 🕌قسمٺ سپس به سمت صورتم خم شد،.. چانه ام خیسِ اشک و خون شده بود و از ترس و غصه میلرزید...😣😖😰😭 که نیشخندی نشانم داد و تحقیرم کرد _فکر نمیکردم سپاه پاسداران جاسوس زن داشته باشه!👿😏😈 از چشمانشان به پای حال خرابم خنده میبارید.. و تنها حضرت زینب(س) دست دلم را گرفته بود تا از وحشت این همه تشنه به خونم جان ندهم.. که در حلقه تنگ محاصره شان سرم پایین بود و بیصدا گریه میکردم... ایکاش به مبادله ام راضی شده بودند😣 و هوس تحویلم به ابوجعده بی تاب شان کرده بود... که همان لحظه با کسی تماس گرفتند..📲و مژده به دام افتادنم را دادند... احساس میکردم از زمین به سمت آسمان آتش میپاشد.. که رگبار گلوله لحظه ای قطع نمیشد و ترس رسیدن نیروهای مقاومت به جانشان افتاده بود.. که پشت موبایل به کسی اصرار میکردند _ما میخوایم بریم سمت بیمارستان، زودتر بیا تحویلش بگیر!😈😏👿 صدایش را نمیشنیدم.. اما حدس میزدم چه کسی پشت این تماس برای به چنگ آوردنم تعیین میکند...😱😰😭 و به چند دقیقه نکشید که خودش را رساند... پیکرم را در زمین فشار میدادم.. بلکه این سنگ ها پناهم دهند و پناهی نبود که دوباره شانه ام را با تمام قدرت کشید و تن بی توانم را با یک تکان از جا کَند...😭😭😖😖😖😖 با فشار دستش شانه ام را هل میداد تا جلو بیفتم،.. میدیدم دهانشان از بریدن سرم آب افتاده و باید ابتدا زبانم را به صلّابه میکشیدند..که عجالتاً خنجرهایشان غلاف بود... پاشنه درِ پشت بام مقداری از سطح زمین بالاتر بود و طوری هلم میدادند که چشمم ندید، پایم به لبه پاشنه پیچید و با تمام قامتم...😖😖😖😖 ادامه دارد....
🕌رمـــــان 🕌قسمٺ با تمام قامتم روی سنگ راه پله زمین خوردم... احساس کردم تمام استخوان هایم در هم شکست و دیگر جز نام (س) به لب هایم نمیآمد😖🤲😭 که حضرت را با صدا میزدم و میدیدم خون دهانم روی زمین خط انداخته است... دلم میخواست خودم از جا بلند شوم.. و که از پشت پیراهنم را کشیدند و بلندم کردند... شانه ام را وحشیانه فشار میدادند.. تا زودتر پایین روم، برای دیدن هر پله به چشمانم التماس میکردم.. 😖😭🤲 و باز پایم برای رفتن به حجله ابوجعده پیش نمیرفت.. که از پیچ پله دیدم روی مبل کنار اتاق نشسته و با موبایلش با کسی حرف میزند... مسیر حمله به سمت حرم را بررسی میکردند.. و تا نگاهش به من افتاد، چشمانش مثل دو چاه از آتش شعله کشید و از جا بلند شد...👿😡😈 کریه تر از آن شب نگاهم میکرد👁👹 و به گمانم در همین یک سال به قدری خون خورده بود که صورتش از پشت همان ریش و سبیل خاکستری مثل سگ شده بود... تماسش را قطع کرد.. و انگار برای جویدن حنجره ام آماده میشد.. که دندانهایش را به هم میسایید و با نعره ای سرم خراب شد _پس از وهابیهای افغانستانی؟!😈😡😏👿 جریان خون به زحمت خودش را در رگهایم میکشاند، قلبم از تپش ایستاده و نفسم بیصدا در سینه مانده بود..😰😖😭 و او طوری عربده کشید که روح از بدنم رفت _یا حرف میزنی یا همینجا ریز ریزت میکنم!👿😡😡😈 و همان تهدیدش برای کشتن دل من کافی بود.. که چاقوی کوچکی را از جیب شلوارش بیرون کشید، هنوز چند پله مانده بود تا به قتلگاهم برسم.. و او از همانجا با تیزی زبان جهنمی اش جانم را گرفت _آخرین جایی که میبرّم زبونته! کاری باهات میکنم به حرف بیای!😈😡😏😈👿 قلبم از وحشت...😰😰😰😭😭😭😭 ادامه دارد....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلم میسوزد و کاری ز دستم بر نمیاید...😭 خبر کوتاه بود و ولی عظیم تلخ و جانکاه... یا صاحب الزمان که می بینی و چه غمها به دلت کردند و میکنند این زمینیان ...😔 خدایا ظهور آقامون رو برسون. https://eitaa.com/joinchat/3754492311C40a62601b3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙 از کردار خودم پشیمونم ✨ تغییر رفتار آقای حسین بیابانی پس از حفظ قرآن کریم https://eitaa.com/joinchat/3754492311C40a62601b3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔘 موقع تلاوت اشک می‌ریخت 💢 تلاوت حاج احمد ابوالقاسمی و اشک ریختن حسین بیابانی https://eitaa.com/joinchat/3754492311C40a62601b3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امروز صبح😭 لعنتی های بی همه چیز مادر باردار آخه؟ اشکم بند نمیاد خدااااا بداد برس😭😭 https://eitaa.com/joinchat/3754492311C40a62601b3
✍سحر چهاردهم آمده آقـا برگرد همه‌ی دلخوشی ام‌ّابیها برگرد منجی عالمِ امکان، به ستوه آمده‌ام آیه‌ی چهارده سوره زهـرا برگرد...😭 دعا کنیم به نیت نجات مظلومین جهان به ویژه مردم مظلوم غزه😭 https://eitaa.com/joinchat/3754492311C40a62601b3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞«اللهُمَّ اكشِف هذِهِ الغُمَّةَ عَن هذِهِ الاُمَّةِ بِحُضُورِهِ وَعَجِّل لَنا ظُهُورَهُ إنَّهُم يَرَونَهُ بَعِيداً وَنَراهُ قَرِيباً بِرَحمَتِكَ يا أرحَمَ الرَّاحِمِينَ» 🤲خدايا اين اندوه را از اين امت به حضور آن حضرت برطرف كن و در ظهورش براى ما شتاب فرما،كه ديگران ظهورش‏ را دور می‌بينند و ما نزديک می‌بينيم، به مهربانیت اى مهربان‏ترين مهربانان https://eitaa.com/joinchat/3754492311C40a62601b3
💚 🌱ای شافع عاصیان به روز عرصات وی دادرس محب خود وقت ممات 🌱جان همه شیعیان فدای تو حسن بر عز و جلال تو درود و صلوات https://eitaa.com/joinchat/3754492311C40a62601b3
29.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✍داغ غزه و رگ غیرت به خواب رفته جهان اسلام باشد که آه دل لرزانتان کاری کند و فرجی شود... https://eitaa.com/joinchat/3754492311C40a62601b3
🔹ورود شیطان ممنوع 🔹همهمه‌ای به پا شده بود، فرشته‌ها با هم حرف می‌زدند و دلشان برای انسان می‌سوخت.یکی از آن‌ها گفت:"شنیده‌ای که شیطان آدمی‌زاد را محاصره کرده و از هر چهار طرف آماده حمله به اوست." 🔹دیگری گفت: بله من هم شنیده‌ام که شیطان گفته:"در برابر آن‌ها کمین می‌کنم، از پیش رو و پشت سر، و از طرف راست و چپ، به سراغشان می‌آیم." 🔹فرشته‌ها که حسابی دلشان برای انسان‌ها به رحم آمده بود یک دفعه با هم گفتند:"خدایا! با این تسلطی که شیطان از چهار طرف پیدا کرده است، انسان چگونه می‌تواند از شرش خلاص شود؟!" 🔹خداوند متعال که صدها برابر از فرشته‌ها مخلوق خودش را دوست دارد با مهربانی تمام گفت: دو طرف بالا و پایین برای انسان باقی مانده است، 🔹پس هر وقت دستش را برای دعا بالا بیاورد یا هر وقت پیشانی اش را بر روی زمین بگذارد "نماز بخواند" گناهان هفتاد ساله‌اش را خواهم بخشید.فرشته‌ها که به رحمت خدا، ایمان داشتند خيلي خوشحال شدند. https://eitaa.com/joinchat/3754492311C40a62601b3
و مَرد مانده برای کدام گریه کند؟!وطن؟ یا تن زن‌ها ؟ یا زن تنها؟ العجل یا https://eitaa.com/joinchat/3754492311C40a62601b3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مراسم افطاری حرم امام رضا .. 🕊💐الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ‌بحق‌ حضࢪٺ‌زینب‌ڪبرۍ‌سلام‌الله‌علیها‌🤲 https://eitaa.com/joinchat/3754492311C40a62601b3
سلام هم اکنون سر مزار شهید سیدجواد هستم به نیابت از همه اعضای گروه اگر نیت دارین حاجت دارید وارد گروه زیر شوید و بنویسید https://eitaa.com/joinchat/2938241152Ce534f0254d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا