📝 #روایت_دیدار | نه! نه و باز هم نه
👈🏻 روایتی از دیدار رهبر انقلاب با کارکنان و خانواده ناوگروه ۸۶ نیروی دریایی ارتش
✏️ به مادر محمدمهدی که پسر ۲۲ سالهاش را ۱۱ ماه ندیده بوده (۸ ماه روی ناو و ۳ ماه قبل از آن هم بخاطر مأموریت) و حالا هم خودش را از مینودشت در شرق استان گلستان به حسینیه امام خمینی(ره) رسانده میگویم اگر پسرش دوباره بخواهد مأموریت برود جلویش را نمیگیری؟! چهره رنجکشیدهاش کمی توی هم میرود و چشمهایش را میبندد، باز میکند و لبخند کمرنگی روی لبانش مینشیند و آب دهانش را قورت میدهد و میگوید نه؛ جلویش را نمیگیرم! ملیحه پهلوانزاده هم همین را میگوید. از ناوبان دوم بهمن اسفندیاری درباره رفتار همسرش جویا میشوم زمانی که فهمید بهمن قرار است به یک مأموریت چند ماهه برود. افسر جوان ارتشی میگوید تشویقم کرد. با مزاح میگویم شعار میدهی! میخندد و میگوید نه.
📄 ادامه این روایت را بخوانید:
khl.ink/f/53508
❤️ #روایت_دیدار | ۲۳۲ روز همدلی
👈🏻 روایتی از حال و هوای خانوادههای اعضای ناوگروه ۸۶ در دیدار رهبر انقلاب
🔹 کارکنان و خانوادههای ناوگروه ۸۶ نیروی دریایی ارتش صبح یکشنبه ۱۵ مردادماه با حضور در حسینیه امام خمینی با رهبر انقلاب اسلامی دیدار کردند.
ناوگروه ۸۶ نیروی دریایی ارتش جمهوری اسلامی چندی پیش مأموریت تاریخی خود در گردش ۳۶۰ درجه به دور کره زمین را با طی بیش از ۶۵ هزار کیلومتر مسیر دریایی و پس از ۸ ماه دریانوردی با موفقیت به پایان رسانده بود.
🔸 آنچه میخوانید روایتی است از حال و هوای خانوادههای اعضای ناوگروه ارتش در این دیدار که بخش زن و خانواده «ریحانه» رسانه KHAMENEI.IR به قلم سرکار خانم سیده حدیث میرفیضی منتشر میکند.
🔍 ادامه را بخوانید👇
khl.ink/f/53550
❤️ #روایت_دیدار | در شنیدن فایدهایست که در دانستن نیست
👈🏻 روایت دیدار مبلغین و طلاب حوزههای علمیه سراسر کشور با رهبر انقلاب
🔹 سمت مردانه با ارفاق یک دست سفید است و سمت زنانه یک پارچه مشکی. میگویم ارفاق چون تک و توک عمامههای مشکی را باید از بینشان فاکتور بگیری. ما که میرسیم، تازه دارند پایه دوربینها را علم میکنند. حسینیه تقریباً پر شده. مثل همیشه هرچقدر هم زود برسی، دیر است. هستند کسانی که زودتر از تو از خواب و خانهشان زدهاند که نزدیکتر بنشینند و آقا را بهتر ببینند.
🔸 پنج صبح از قم راه افتادهایم و حالا، هفت هفت و نیم است. «تا آقا بیان دو ساعت مونده.» این را دختر جوانی که کنارم نشسته میگوید. اسمش محدثه و دفعه اول است که آمده دیدار. قبلش از همه کسانی که قبلا تجربه دیدار داشتهاند، چند و چون را پرسیده. میداند که وقتی آقا میآیند، جمعیت چه موجی برمیدارد و باید برای نگه داشتن جایش به موجها تن ندهد.
🔹 عاقله زنی از ردیف جلو برمیگردد و میگوید: «اصلا نمیفهمی این دو ساعت چطور میگذره.» خانم شریفی هم دیدار اولیست. میگوید چندبار تا به حال فرصت دیدار داشته اما همیشه جایش را به جوان ها داده. مبلغ است و سالهاست که در مدارس تهران و ری به بچهها احکام آموزش میدهد. میگوید از هر زمان خالی و پِرتی برای آموزش استفاده میکند. بعد دستش را میگیرد کنار صورتش و آرام میگوید: فی سبیل الله!
🔍 ادامه را بخوانید👇
khl.ink/f/53495
حضرت عشق(امام خامنه ای)
❤️ #روایت_دیدار | ۲۳۲ روز همدلی 👈🏻 روایتی از حال و هوای خانوادههای اعضای ناوگروه ۸۶ در دیدار رهبر ا
❤️ #روایت_دیدار | ۲۳۲ روز همدلی
👈🏻 روایتی از حال و هوای خانوادههای اعضای ناوگروه ۸۶ در دیدار رهبر انقلاب
(قسمت اول)
🔹 چند سال از کودکیام را کنار سواحل آبهای جنوب زندگی کردهام. این است که با لحظههای انتظار آشنا هستم. شش ساله بودم که مادر دستم را میگرفت و میرفتیم خرید. بوی ماهی و هوای شرجی که به صورتم میخورد، میفهمیدم که به مقصد رسیدهایم. چشمم به زنها و بچههایی میافتاد که دستهایشان را برای ملوانها تکان میدادند و به خدا میسپردنشان و همیشه فکر میکردم وجود یک دریانورد در خانواده چقدر میتواند هیجانانگیز باشد.
🔸 حالا بعد از سالها انگار با همان انتظارکشیدنها اینجا هستم و به موج جمعیت حاضر در حسینیه نگاه میکنم. خانمی آرام صدایم میزند و میگوید:
🔹 توی راه ایستادی عزیزم. یکم میری اون طرف؟
🔸 از سر راه کنار میروم و به راههایی فکر میکنم که افسران ناوگروه نیروی دریایی در این هشت ماه طی کردهاند. مسیری برایم باز میشود و جلو میروم. پسربچهای از پدرش جدا میشود و سمت مادرش میآید. مادر او را بغل میگیرد. کنارشان مینشینم.
لابهلای حرفها با مادرش، از پسر بچه میپرسم:
🔹 چقدر دلت برای بابا تنگ شده بود؟
دستهایش را باز میکند و مربعهای پیراهن چهارخانهاش به اندازهای کِش میآید که اندازه دلتنگیاش را به من نشان میدهد.
🔸 مادرش میگوید: هشت ماهی که پدرش روی دریا بود، بهاندازه یک سال درس خوندن برام گذشت. همسرم که سفر روی دریا را شروع کرد، پسرم تازه میرفت مدرسه و وقتی برگشت، کارنامه کلاس اول پسرمان، توی دستش بود.
🔹به حال و هوای روزهای آخر مدرسه برگشتم. به همان روزهایی که چقدر نگاه تحسینبرانگیز پدر روی تک تک نمراتم برایم مهم بود. دختربچهای که صورتش کمی سرخ شده، توجهم را جلب میکند. کمی نزدیکتر میروم و از مادرش میپرسم:
🔸 حالش خوبه؟
🔹 بله، فقط تشنه بود. آب دادم بهش
🔸 صحبتمان گل میاندازد، تازه میفهمم معلم است و در یکی از روستاهای شهرستان حاجیآباد هرمزگان درس میدهد. از چند ماهی تعریف میکند که در نبود همسرش، نتوانسته فرزندان مریضش را دکتر ببرد.
🔹 روستایشان پزشک نداشته و فقط در بعضی روزهای وسط هفته امکان رفتن به شهر بوده که چون او معلم بوده و باید تا آخر هفته به مدرسه میرفته و چندماه از این امکان محروم شده است و داروی گیاهی و دعا و توسل دوای بیماریهای فرزندانش بوده است. بچهها که در مریضی بیشتر بهانه پدر را میگرفتند، اوهم دلتنگتر میشده؛ اما میگفت راهی پیدا کرده بود تا دلشورهاش را کمتر کند.
🔸 آنقدر چشم به نقشه اقیانوسهای جهان دوخته بود که برای خودش یک پا نقشهخوان شده بود. این مهارت جدید کمکش میکرد تا زمانی که هیچ خبری از همسرش نداشت و نمیدانست کجای این جهان آبی رنگ است، بنشیند به محاسبه و حدس بزند که حالا باید کجا رسیده باشند و با همین پیشبینیها خودش را آرام کند...
🔍 ادامه را بخوانید👇
khl.ink/f/53550
حضرت عشق(امام خامنه ای)
❤️ #روایت_دیدار | ۲۳۲ روز همدلی 👈🏻 روایتی از حال و هوای خانوادههای اعضای ناوگروه ۸۶ در دیدار رهبر ا
❤️ #روایت_دیدار | ۲۳۲ روز همدلی
👈🏻 روایتی از حال و هوای خانوادههای اعضای ناوگروه ۸۶ در دیدار رهبر انقلاب
(قسمت دوم)
🔹 به حرفهای زنها و بچهها فکر میکنم و به دلشورههایی که آبهای شور خلیج توی دلهایشان ریخته است. اصلاً هر طرف حسینیه را که نگاه میکردم، هوا بوی دلتنگی میداد. مادری که فرزندش را به دریا سپرده بود میگفت آنقدر این چند ماه برایش طولانی گذشته که هنوز از دیدن پسرش سیر نمیشود و زیرچشمی سمت آقایان را نگاه میکند تا پسرش را پیدا کند و با زبان محلی، قربانصدقهاش برود.
🔸 سر و صدایی من را به خودم میآورد. پسربچهای دارد تلاش میکند تا از پیش مادرش به قسمت آقایان برود. یکی از دستاندرکاران نزدیکش میشود. با خودم میگویم الان است که بَرَش گرداند، اما با لبخند پسربچه را بغل میکند و او را که در دستان مرد، مثل بچه گنجشک کوچکی به نظر میآید، به گوشهای که اشاره میکند میرساند. مردی با لباس نظامی نیروی دریایی از وسط جمعیت بلند میشود و پسرک را در آغوش میگیرد. با اینکه همه افسران در آن لباسهای نظامی، یک شکل به نظر میرسند، اما پسرک چه زود پدرش را پیدا کرد؟! چقدر در دل این دریای سپید یک دست، قطرهها رنگ و لعاب و داستانهای متفاوتی دارند. پسربچه که حالا در بغل پدرش حس پیروزی دارد، از راه دور برای زنی در چند ردیف عقبترم نشستهاست ، دست تکان میدهد. زن، در حالی که دارد نوزادی را زیر روسری بزرگش میخواباند، میگوید:
🔹 دیگه چارهاش رو نمیکردم. خودش رفت اون طرف. منم که با این بچه نوزاد نمیتونم بیفتم دنبالش.
🔸 زنهای اطرافش تأیید میکنند. هرکدام چیزی میگویند و صدایشان تا ردیف ما هم میرسد.
🔹 به خدا که دختر منم همینطور شده. صبحها از خواب بیدار میشه میگه بابا هست؟ دیگه هر روز قبل اینکه پدرش بره سرکار بیدارش میکنیم، اول باباش رو ببینه بعد بخوابه. باز بچه بزرگترم کمکدستم بود وگرنه شبها که بهونه پدرش رو میگرفت و دلتنگی میکرد، نمیدونستم باید چکار کنم.
🔸 با جمله آخر جمعیت خانمهایی که تا چند لحظه پیش مشغول صحبت و همهمه بودند، یکهو ساکت میشوند. انگار همه باهم دارند به یک تجربه مشترک فکر میکنند. اوقاتی که یکی از خانمهای کم سن و سال نشسته در ردیفهای اول، علت تحمل کردنش را اینطور گفته بود:
🔹 سختی داشت اما کار مهمی بود. نمیشد که فقط برای راحتی خودم جلوش رو بگیرم. اصلاً نمیذارن تصویر درستی از ایران بیرون بره. مردم کشورهای دیگه اول ایران رو به اون تصویرها میشناسن. ولی شنیدم توی این سفر وقتی افسرها میخواستن بعد دیدن مردم هر کشور روی ناو برگردن، مردم نمیذاشتن برن و دوست داشتن بیشتر پیششون بمونن. تکانی خوردم و چند ردیف جلوتر رفتم تا جایی برای نشستن پیدا کنم...
🔍 ادامه را بخوانید👇
khl.ink/f/53550
حضرت عشق(امام خامنه ای)
❤️ #روایت_دیدار | ۲۳۲ روز همدلی 👈🏻 روایتی از حال و هوای خانوادههای اعضای ناوگروه ۸۶ در دیدار رهبر ا
❤️ #روایت_دیدار | ۲۳۲ روز همدلی
👈🏻 روایتی از حال و هوای خانوادههای اعضای ناوگروه ۸۶ در دیدار رهبر انقلاب
(قسمت سوم)
🔹 چشمم را سمت دیگر حسینیه میچرخانم. مردها با لباسهای سفید و یکدست نیروی دریایی آن طرف نشسته و منتظرند تا آقا بیایند. حتی وقتی که برنامه خودمانی است هم نظم مهمانان در نشستن و رفتار به چشم میآید. خانمِ کناردستیام که از چشمهایم میخواند که چه چیزی توجهم را جلب کرده، آرام میگوید این نظم از خصلتهای بارز نظامیهاست. هنوز چشم از صفوف دریانوردان برنداشتهام که انگار چند موج کوچک متلاطمشان میکند.
🔸 خوب که دقت میکنم هنر بچههایی است که در آغوش پدر ورجه وورجه میکنند یا میخواستند روی دوش پدرشان مثل جام قهرمانی بالا بروند. خانم جوان کناریام که از خودکار و کاغذ توی دستم فهمیده بود مشغول روایت این دریای بیکران زیبایی و غرورم، میگوید: ۱۷ سال است که روی آب میرود.
🔹 میپرسم: همسرتان تمام این سالها روی آب بوده؟ پس شما حسابی توی سر کردن با این سفرها با تجربهاید.
لبخندی میزند و با آرامشی طوفانی که میشد در چشمهای تکتک زنان این جمع دید، میگوید:
🔸 همه اون ۱۷سال یک طرف این هشت ماه یک طرف. برای این مأموریت آخر باید دلنگرانیهای خودم رو کنار میذاشتم تا پسرم جای خالی پدرش رو احساس نکنه. بهش قولهای مختلف میدادم که پدرت زود میاد. اما مگه با حسرت نگاهش میتونستم کاری بکنم؟ بیرون که میرفتیم، زل میزد به بچههایی که روی دوش پدرشون بالا میرفتن. دلم نیومد حسرت به دل بگذارمش.
و ادامه حرفش را خورد. پرسیدم :
🔹 چیکار کردین براش؟
ادامه داد که:
🔸 توی مسیر کلاسش، روی دوش خودم سوارش میکردم و میبردمش. طاقت نگاه غمگینش رو نداشتم. نمیدونید چقدر نگاهش شبیه پدرشه. آدم بعضی وقتها برای رقم زدن یک اتفاق بزرگ، باید هم مادر بشه و هم پدر.
و من به تمام همسران این ۳۵۰ نفر فکر میکردم که گاهی مادر بودند و گاهی پدر. گاهی صندوقچه دلتنگی بودند و گاهی چشمانتظار دریا.
🔹 از خانوادهها میپرسیدم:
🔸 با این همه دوری و دلتنگی چی کار کردید؟
همه پاسخهای مشابهی میدهند:
🔹 توکل کرده بودیم به خدا.
🔸 میدونستیم کار بزرگی رو بهشون سپردن.
🔹 راستش خیلی امید داشتیم. امید به برگشتشون. امید به موفقیتشون.
🔸 به شهیدان ناوچه پیکان فکر میکنم که در هفتم آذر ۱۳۵۹، در «عملیّات مروارید» به شهادت رسیدند. به خانوادههای شهدای نیروی دریایی که امید به برگشت عزیزانشان داشتند و دریا به آنها پیکرهای بیجان عزیزانشان را برگرداند.
یاد حرفهای تازه عروسی میافتم که چند ردیف جلوتر نشسته بود:
🔹 ما که خیلی وقت نیست ازدواج کردیم، اما همسرم آنقدر خوب و خوشاخلاق هست که نبودنش حسابی به چشم میاومد. چشمام از درِ خونه جدا نمیشد. هر وقت مادرم میومد پیشم بمونه، میگفت حالا هرچی بیشتر به در نگاه کنی که زودتر نمیاد. اما دست خودم نبود که...
🔸 به این فکر میکنم که این خانوادهها بعد از این همه چشمانتظاری بالاخره همسرانشان را دیدند. اما خانوادههای شهدا چه؟ نکتهای که آقا به این شکل آن را بیان کردند: «من لازم میدانم همین جا یاد کنم و تعظیم کنم در مقابل خانوادههای شهیدان عزیز. بحمدالله عزیزان شما خانوادهها برگشتند، آنها را در آغوش گرفتید، آنها را دیدید؛ خانوادههای شهدا جای خالی عزیزانشان پُر نشد؛ هر چه داریم، از این گذشتها داریم؛ هر چه داریم، از این بزرگمنشیها داریم؛ همه مرهونیم. من هر بار در ملاقات خانوادهی شهدا میگویم خدا سایهی شما را از سر ملّت ایران کم نکند.»
🔹 و صبوری کردن همان واحد درسی بود که انگار خانوادهها شهدا و خانواده افسران نیروی دریایی با هم پاس کرده بودند. یاد حرف مستندساز همراه افسرها میافتم که میگفت:
🔸 توی این مدتی که روی ناو همراهشون بودم، آدمهایی صبورتر از اینها توی زندگیم ندیدم.
احتمالاً همین صفت در خانههایشان نیز جاری شده بود.
آقا چه خوب گفتند که «شما گلِ دمیدهی از گیاه سرسبزی هستید که آنها به وجود آوردند، میوهی شیرین از درختی هستید که آنها نشاندند.» و شهدا مانند درختهای سرسبزی هستند که رفتند و حالا ۳۵۰ عدد از میوههایشان به ثمر نشسته و حماسهای بزرگ آفریده است. حماسهای به وسعت دور دنیا و رساندن مقتدرانه پرچم صلح و دوستی ایرانی به کشورهای جهان.
🔹 کمکم داشتند آرایش صفها را مرتبتر میکردند. دو تا دختر بچه خودشان را به ردیف اول رسانده بودند تا موقع آمدن آقا، ایشان را ببینند. یکیشان به خودکارم زل زده بود و میخواست تا نوشته کف دستش را پررنگ کنم.
🔸 گفتم: عزیز دلم دستت خیس شده، خودکار روش رنگ نمیده.
کوتاه نمیآمد و میخواست هر طور شده از طرفش بنویسم که رهبر را دوست دارد.
🔹 گفت: خاله میدونستید پدرم قهرمانه؟
🔍 ادامه را بخوانید👇
khl.ink/f/53550
حضرت عشق(امام خامنه ای)
❤️ #روایت_دیدار | ۲۳۲ روز همدلی 👈🏻 روایتی از حال و هوای خانوادههای اعضای ناوگروه ۸۶ در دیدار رهبر ا
❤️ #روایت_دیدار | ۲۳۲ روز همدلی
👈🏻 روایتی از حال و هوای خانوادههای اعضای ناوگروه ۸۶ در دیدار رهبر انقلاب
(قسمت سوم)
🔹 چشمم را سمت دیگر حسینیه میچرخانم. مردها با لباسهای سفید و یکدست نیروی دریایی آن طرف نشسته و منتظرند تا آقا بیایند. حتی وقتی که برنامه خودمانی است هم نظم مهمانان در نشستن و رفتار به چشم میآید. خانمِ کناردستیام که از چشمهایم میخواند که چه چیزی توجهم را جلب کرده، آرام میگوید این نظم از خصلتهای بارز نظامیهاست. هنوز چشم از صفوف دریانوردان برنداشتهام که انگار چند موج کوچک متلاطمشان میکند.
🔸 خوب که دقت میکنم هنر بچههایی است که در آغوش پدر ورجه وورجه میکنند یا میخواستند روی دوش پدرشان مثل جام قهرمانی بالا بروند. خانم جوان کناریام که از خودکار و کاغذ توی دستم فهمیده بود مشغول روایت این دریای بیکران زیبایی و غرورم، میگوید: ۱۷ سال است که روی آب میرود.
🔹 میپرسم: همسرتان تمام این سالها روی آب بوده؟ پس شما حسابی توی سر کردن با این سفرها با تجربهاید.
لبخندی میزند و با آرامشی طوفانی که میشد در چشمهای تکتک زنان این جمع دید، میگوید:
🔸 همه اون ۱۷سال یک طرف این هشت ماه یک طرف. برای این مأموریت آخر باید دلنگرانیهای خودم رو کنار میذاشتم تا پسرم جای خالی پدرش رو احساس نکنه. بهش قولهای مختلف میدادم که پدرت زود میاد. اما مگه با حسرت نگاهش میتونستم کاری بکنم؟ بیرون که میرفتیم، زل میزد به بچههایی که روی دوش پدرشون بالا میرفتن. دلم نیومد حسرت به دل بگذارمش.
و ادامه حرفش را خورد. پرسیدم :
🔹 چیکار کردین براش؟
ادامه داد که:
🔸 توی مسیر کلاسش، روی دوش خودم سوارش میکردم و میبردمش. طاقت نگاه غمگینش رو نداشتم. نمیدونید چقدر نگاهش شبیه پدرشه. آدم بعضی وقتها برای رقم زدن یک اتفاق بزرگ، باید هم مادر بشه و هم پدر.
و من به تمام همسران این ۳۵۰ نفر فکر میکردم که گاهی مادر بودند و گاهی پدر. گاهی صندوقچه دلتنگی بودند و گاهی چشمانتظار دریا.
🔹 از خانوادهها میپرسیدم:
🔸 با این همه دوری و دلتنگی چی کار کردید؟
همه پاسخهای مشابهی میدهند:
🔹 توکل کرده بودیم به خدا.
🔸 میدونستیم کار بزرگی رو بهشون سپردن.
🔹 راستش خیلی امید داشتیم. امید به برگشتشون. امید به موفقیتشون.
🔸 به شهیدان ناوچه پیکان فکر میکنم که در هفتم آذر ۱۳۵۹، در «عملیّات مروارید» به شهادت رسیدند. به خانوادههای شهدای نیروی دریایی که امید به برگشت عزیزانشان داشتند و دریا به آنها پیکرهای بیجان عزیزانشان را برگرداند.
یاد حرفهای تازه عروسی میافتم که چند ردیف جلوتر نشسته بود:
🔹 ما که خیلی وقت نیست ازدواج کردیم، اما همسرم آنقدر خوب و خوشاخلاق هست که نبودنش حسابی به چشم میاومد. چشمام از درِ خونه جدا نمیشد. هر وقت مادرم میومد پیشم بمونه، میگفت حالا هرچی بیشتر به در نگاه کنی که زودتر نمیاد. اما دست خودم نبود که...
🔸 به این فکر میکنم که این خانوادهها بعد از این همه چشمانتظاری بالاخره همسرانشان را دیدند. اما خانوادههای شهدا چه؟ نکتهای که آقا به این شکل آن را بیان کردند: «من لازم میدانم همین جا یاد کنم و تعظیم کنم در مقابل خانوادههای شهیدان عزیز. بحمدالله عزیزان شما خانوادهها برگشتند، آنها را در آغوش گرفتید، آنها را دیدید؛ خانوادههای شهدا جای خالی عزیزانشان پُر نشد؛ هر چه داریم، از این گذشتها داریم؛ هر چه داریم، از این بزرگمنشیها داریم؛ همه مرهونیم. من هر بار در ملاقات خانوادهی شهدا میگویم خدا سایهی شما را از سر ملّت ایران کم نکند.»
🔹 و صبوری کردن همان واحد درسی بود که انگار خانوادهها شهدا و خانواده افسران نیروی دریایی با هم پاس کرده بودند. یاد حرف مستندساز همراه افسرها میافتم که میگفت:
🔸 توی این مدتی که روی ناو همراهشون بودم، آدمهایی صبورتر از اینها توی زندگیم ندیدم.
احتمالاً همین صفت در خانههایشان نیز جاری شده بود.
آقا چه خوب گفتند که «شما گلِ دمیدهی از گیاه سرسبزی هستید که آنها به وجود آوردند، میوهی شیرین از درختی هستید که آنها نشاندند.» و شهدا مانند درختهای سرسبزی هستند که رفتند و حالا ۳۵۰ عدد از میوههایشان به ثمر نشسته و حماسهای بزرگ آفریده است. حماسهای به وسعت دور دنیا و رساندن مقتدرانه پرچم صلح و دوستی ایرانی به کشورهای جهان.
🔹 کمکم داشتند آرایش صفها را مرتبتر میکردند. دو تا دختر بچه خودشان را به ردیف اول رسانده بودند تا موقع آمدن آقا، ایشان را ببینند. یکیشان به خودکارم زل زده بود و میخواست تا نوشته کف دستش را پررنگ کنم.
🔸 گفتم: عزیز دلم دستت خیس شده، خودکار روش رنگ نمیده.
کوتاه نمیآمد و میخواست هر طور شده از طرفش بنویسم که رهبر را دوست دارد.
🔹 گفت: خاله میدونستید پدرم قهرمانه؟
🔍 ادامه را بخوانید👇
khl.ink/f/53550
حضرت عشق(امام خامنه ای)
❤️ #روایت_دیدار | ۲۳۲ روز همدلی 👈🏻 روایتی از حال و هوای خانوادههای اعضای ناوگروه ۸۶ در دیدار رهبر ا
❤️ #روایت_دیدار | ۲۳۲ روز همدلی
👈🏻 روایتی از حال و هوای خانوادههای اعضای ناوگروه ۸۶ در دیدار رهبر انقلاب
(قسمت چهارم)
🔹 به نشانه تأیید سر تکان دادم. چه کلمه ساده اما درستی بود که این دختربچه برایم یادآوری کرد. خودکار را روی برگه فشار میدهم و به ماجراهای نبرد نوک ناوشکن دنا با آبهای اقیانوس آرام و اطلس فکر میکنم. به آن لحظههایی که دریای طوفانی و ناآرام، افسرها را به دیوارهها چسبانده بود و هر ضربه امواج، مثل خط اتصالی بود که آنها را به خدا نزدیکتر میکرد.
🔸 عظمتی که آقا اینطور توصیفش کردند: «کار بزرگی که ناوگروه ۸۶ انجام دادند، یک افتخاری است که برای اوّلینبار در تاریخ دریانوردیِ کشور ما اتّفاق افتاده... این یک افتخار بزرگی بود که ناوگروه شما ایجاد کردند؛ یک مجموعهی سیصدوپنجاهنفری، با یک فرمانده مجرّب و کاردان، بتوانند ۶۵ هزار کیلومتر را طی کنند ـ یک دُور دنیا است ـ مسیر آبی را بگذرانند و نزدیک هشت ماه روی آب بمانند، دقیقاً ۲۳۲ روز؛ اینها کارهای بزرگی است.»
🔹 انتظار به پایان میرسد و رهبر انقلاب وارد حسینیه میشوند.
🔸 خانم کناریام با ذوق میگوید: اولین بار است که ایشان را میبینم. تا پسرم پای تلفن گفت که من هم میتوانم برای دیدار بیایم، به پسرم گفتم: مادر فدایت بشه که برام خیر هستی پسر جان. معلومه که میام.
🔹 بعد از شنیدین صحبت و گزارش فرماندهان، خانمی به نمایندگی از خانوادههای افسران ناو بندر مکران و ناو شکن دنا، متنی را میخواند از احساسات مشترک همهی خانوادهها در این هشت ماه. از اشکهای پنهانی و دور از چشم فرزندانشان، از قدرتی که خداوند به آنها داده و صبری که خصلتِ زنانِ شجرهدار ایرانی است.
🔸 انتظار و صبر، فصل مشترک همه کسانی بود که در حسینیه حضور داشتند. انگار که بخشی از زندگی با دریا باشد. مادر یکی از افسران دنا میگفت: انگار دریا مسافرانش رو انتخاب میکنه. پسرم دل دریایی دارد. آدمِ دریا دل، صبر کردن برای دریا رو بلده!
🔹 و صبر چه کلمه عجیبی است. وقتی از صبر خانوادهها بخواهی حرف بزنی، به یک تصویر مشترک میرسی. در این هشت ماه که ناوها روی آب بودند، هفتهای یک یا دوبار به هر افسر نوبت میرسید تا به خانه تلفن کند و هر بار پنج دقیقه حرف بزند. صدای زنگ تلفن در هر خانه، نشان پایان چشمانتظاری بود. گاهی این صدای گوشنواز، صبحها میآمد و گاهی نیمهشبها و اگر یکی از آن تماسها را از دست میدادنند، برایشان حسرت بزرگی بود.
🔸 آن پنج دقیقه همه معادلات را بههم میریخت. به جای آنکه از مشکلات بگویند، پیوندشان را محکمتر میکردند. به هم قوت قلب میدادند که ما با هم در حال رقم زدن تاریخ کشوریم، یک نفرمان در خاک سرزمینمان و دیگری بر موج دریاهای جهان. این دوری و دلتنگی باعث شده بود که بعضیهایشان به هم قول بدهند که دیگر در زندگی بحثی نداشته باشند و به قول خودشان بیشتر همدیگر را دوست بدارند.
🔹 بعضیها میگفتند که مشکلات زیادی در این چند ماه داشتند اما وقتی به آن پنج دقیقه میرسیدند، همه مشکلات کوچک به نظر میرسید و در قد و قامتی نبود که پای تلفن گفته شود. انگار که در آن چند لحظه همهچیز رنگ میباخت جز شکوه کاری که در حال رخ دادن بود.
🔸 اما گاهی که کارد به استخوان میرسید، دلتنگی در نامههای کوچک خودش را نشان میداد. یکی از خانمها تعریف میکرد که هر روز از حال و روزش مینوشت و در پیامرسان برای همسرش میفرستاد. میدانست که ممکن است همسرش حالا حالاها نامهها را نبیند اما اعتقاد داشت که در کنار آنکه عزیزی را به خدا میسپاری و برایش دعا میکنی، گاهی محفلی میخواهی برای به امانت نگه داشتن کلمات. گاهی کلمات را به خود شخص میگویی و باقی وقتها با خدا درد و دل میکنی که همیشه شنوای صدای بندگانش است.
🔹 این دلتنگی را افسران پشتیبانی نیروی دریایی خوب فهمیده بودند. میدانستند اتصالی که این افراد برای پشتیبانی تلفنی و ارتباطات کشتی انجام میدهند، چقدر برای کیفیت سفر دریانوردان حیاتی و برای خانوادهها دلگرمکننده است.
🔸 چند نفر از خانمهای افسران مخابرات که همسرانشان در سفر دریایی نبودند اما کارشان برقراری پیوند مخابراتی دریانوردان با خانوادههایشان بود، تعریف میکردند که همسرانشان گاهی تا نیمههای شب سر کار میماندند تا تماسها برقرار شود و خانوادهها صدای همدیگر را زودتر بشنوند. انگار کارشان مثل قالیبافی بود که نخها را به هم پیوند میزند تا نقش فرش را کامل کند...
🔍 ادامه را بخوانید👇
khl.ink/f/53550
📢 #روایت_دیدار | به رنگ ایران
✍ روایتی از دیدار مردم سیستان و بلوچستان و خراسان جنوبی با رهبر انقلاب
🔹 در روز آخر پذیرایی از زوار پاکستانی اربعین که خبر دیدار مردم سیستان و بلوچستان را برای کربلایی برات آشپز موکب خواندم هیچگاه فکر نمیکردم که من هم جزء افراد حاضر در این دیدار باشم.
🔹 در محل اسکان مردی تنومند با لباس بلوچی سیاه رنگ که بیشتر شبیه به ورزشکاران پرورش اندام بود حضور داشت. اما برخلاف تصور من نه او ورزشکار بود و نه مهمان اداره ورزش و جوانان بلکه پدر شهیدی بود که از سوی بنیاد شهید به دیدار آمده بود. سن و سال بلال به پدر یک شهید نمیخورد چون به تازگی از مرز چهل سال عبور کرده بود اما در واقع او پدر هستی ناروئی هفت ساله یکی از شهدای واقعه ۸ مهرماه سال گذشته در زاهدان بود.
🔹 حضور بلال که طبق گفتههایش از سال گذشته از شدت غم تارهای موی سفید در سر و صورت ایشان ظاهر شده است با توجه به فضای استان از ۸ مهر سال گذشته تاکنون حداقل برای من در این سفر غیر قابل باور بود و با معادلات ذهنی من نمیخواند چرا که در خاطرم هست پس از شهادت هستی تصویر او در بین صفحات مجازی پخش شد و حتی برخی از آشوبطلبان هم تصویر هستی را باز نشر کردند...
🔍 ادامه را بخوانید👇
khl.ink/f/53874
📢 #روایت_دیدار | پرچمهای واقعی!
✍ روایتی از دیدار فعالان عرصه دفاع مقدس و خانوادههای شهدا با رهبر انقلاب
🔹 قرار بود پیشکسوتان و فعالان دفاع مقدس و مقاومت با رهبر انقلاب دیدار داشته باشند. این عنوان، خیلی کلی بود. از خودم میپرسیدم یعنی قرار است چه گروههایی را در دیدار امروز ببینم؟ از تعدادی نویسندگان خبر داشتم، حتما اهالی سینما هم بودند، شاعران و... دیگر فکرم به جایی قد نمیداد.
🔹 جلوی در ورودی، خانم میانسالی تنهایی روی سکویی نشسته بود. پرسید: «آقا ویلچر ندارید؟ من نمیتوانم راه بروم.» یاد دیدار خانوادهی شهدا با حضرت آقا افتادم که ماشین برقیهایی که بیشتر در صحن جامع رضوی مشهد دیده بودم، تند و تند میآمدند و میرفتند و پدر و مادر شهدا را سوار میکردند. اما امروز خبری از آن ماشین برقیها نبود. کنجکاو شدم بدانم ویلچر دارند یا نه، که یکی از نگهبان ها گفت: «نه مادر جان، ویلچر نداریم.» و در حالیکه داشتم در کوچه میرفتم، صدای خانم را از پشت سرم شنیدم که گفت: «پس چطوری تا آنجا بروم؟»
🔍 ادامه را بخوانید👇
khl.ink/f/53908
📣 #روایت_دیدار | دخترکان کاپشن صورتی
👈 روایتی از دیدار مردم قم با رهبر انقلاب
🔹 در صف انتظار برای ورود به حسینیه هستیم که چشمم به چشمانش میافتد؛ دختر کاپشن صورتی. نگاه به صورت مادرش میکنم که ببینم خودش میداند چقدر نمادین توی این مراسم حضور پیدا کرده یا نه؟ ولی دلم نمیآید حرفی از دخترک کرمانی به او بزنم.
🔹 به حسینیه که میرسم اول از همه، چشمم زیلوهای بافت میبد یزد را میگیرد و در دم عاشق میشوم. عاشق لوزیهای آبی زیلو. زیلوها از پس عبور ندادن سرمای زمین برنمیآیند و چه بهتر. اینجا کسی دنبال گرما نیست. هیجان توی دل آدمها گرما شده و خودشان را باد هم میزنند.
🔹 دخترک کاپشن صورتی بعدی که میبینم هشت ماهه است و اسمش مبارکه. لباس صورتی وجه مشترک همهی دختر بچههاست. زنها به مادرش سفارش میکنند نزدیک در ورودی ننشیند که سرما به دخترک نرسد.
🔍 ادامه را بخوانید:
khl.ink/f/54930
🗳 #روایت_دیدار | کمتر از ۲۰ دقیقه
👈 روایتی از حضور اول وقت رهبر انقلاب اسلامی در #انتخابات چهاردهمین دوره ریاست جمهوری (بخش اول)
🔹️«ایران کشور مهمی است و شما در حال انتخاب یک رئیس جمهور هستید.» اینها را آلیسا جوهانسون روبین میگوید؛ روزنامهنگار کهنهکار آمریکایی. خانم روزنامهنگار که برای پوشش حضور اول وقت حضرت آیتالله خامنهای خودش را به حسینیه امام خمینی(ره) رسانده و با ما حرف میزند.
🔹️بعد از مصاحبه جستجویی در اینترنت میکنم و به یکی از آخرین گزارشهایش در نیویورکتایمز میرسم. بهانهی گزارش، حملات گاه و بیگاه حزبالله لبنان به مواضع ارتش عبری در شمال سرزمینهای اشغالی است و موضوع محوری گزارش هم اینکه فقدان رئیسجمهور ایران تأثیری در ساختار و اقدامات منطقهای ایران نداشته و ایران همچنان دارد برنامهی خودش را پیش میبرد. اینگونه بهتر مشخص میشود که چگونه قدرتی که از داخل ایران به منطقه و در ادامه به جهان سر ریز میشود، در نقاط راهبردی تأثیر میگذارد و دیگرانی در سایر رسانهها متوجه این تأثیر میشوند:
خوشتر آن باشد که سر دلبران
گفته آید در حدیث آلیسا و دیگران
🔹️این «دیگران» بیش از ۱۵۰ عکاس، خبرنگار و تصویربردارند از آلمان و آمریکا و استرالیا و افغانستان و اسپانیا و عراق و چین اتریش و قطر و فرانسه و روسیه و عمان و انگلیس و دهها مملکت فرنگی دیگر که صبح کلهی سحر، خودشان را به حسینیه امام خمینی(ره) در انتهای خیابان فلسطین رساندهاند.
🔹️قبل از ورود به داخل حسینیه بساط پذیرایی و صبحانهای مختصر برپاست.در کنار بخار و بوی چای،بوی قهوه و ..
🔎 ادامه را بخوانید:
khl.ink/f/56848