eitaa logo
هیئت حضرت رقیه (ع) مسجدامام جعفرصادق (ع)
59 دنبال‌کننده
675 عکس
336 ویدیو
5 فایل
اعلام برنامه های هیئت ومسجد وجلسات هفتگی
مشاهده در ایتا
دانلود
🔆 الله اکبر، یعنی خداوند از همه بزرگ‌تر است پادشاهی، به نگاهی، دلباخته زنی شده و چون می‌خواهد او را به همسری درآورد، با خبر می‌شود که آن زن را شوهری است نجار و به آیین مسلمانی بر پادشاه حرام است. چون جناب پادشاه نمی‌تواند او را فراموش کند؛ پس به هوایِِ پادشاهی خویش و به مکر شیطانیِ وزیر، آخوند دربار را فرامی‌خوانند تا مگر حیلتی شرعی کنند و شهوت برخاسته را جامه‌ای از شرع بپوشند. شوهر آن زن، نجاری بوده است زبردست و مشهور. پس وزیرِ دربار، نجار بخت‌برگشته را فرامی‌خواند که پادشاه امر کرده «تا روز دیگر از صد مَن جـُو، برایش صد گز چوب بتراشد». و آخوند دربار فتوا می‌دهد «هرکه از حکم حکومتی سَر باز زند و به اوامر پادشاهی سر ننهد؛ خونش بر داروغه و شحنه حلال است». نجار بخت‌برگشته، به خانه بازمی‌گردد. در اندیشه جان، ماجرا را به همسر خویش بازمی‌گوید که زنی پاکدامن و اندیشمند و صبور بود. پس شوهر را دلداری می‌دهد و دل قُرص می‌کند که «مترس! خداوند از پادشاه بزرگ‌تر است». دیگر روز، شبنم بر گل و الله اکبر بر گلدسته‌ها، ماموران پادشاه دق‌الباب می‌کنند. پیش از آنکه مرد نجار خبردار شود و از ترس قالب تهی کند، همسرش خبر می‌دهد که «چه خوابیده‌ای نجار، برخیز و آبی به صورت زن و وضویی بساز و الله‌اکبری بگو و میخی بر تابوت ترس بکوب، که پادشاه مرده است و ماموران آمده‌اند تا او را تابوتی بسازی.» از آن روز، هر گاه که مردم به تنگ بیایند و بخواهند تنگی زمانه را به دست باد بدهند و دلتنگی‌هایشان را به باد بسپارند و به گوشِ یار برسانند؛ رسم است که به خونِ جگر وضویی ساخته، بغضی می‌شکنند که «الله اکبر». آری؛ الله اکبر! یعنی خداوند از پادشاه بزرگ‌تر است. ‌‌‌‌✅ کانال استاد دانشمند ┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅ http://eitaa.com/joinchat/592117774Cb596248863
✨﷽✨ ✅طمع، عزت را از انسان می‌گیرد ✍عارف معروفی به مسجدی رفت كه دو ركعت نماز بخواند. کودکان در آن مسجد درس می‌خواندند و وقت نان‌خوردن كودكان بود. دو كودک نزدیک عارف نشسته بودند. یكی پسر ثروتمندی بود و دیگری پسر فقیری. در زنبیل پسر ثروتمند پاره‌ای حلوا بود و در زنبیل پسر فقیر نان خشک. پسر فقیر از او حلوا خواست. آن كودک گفت: اگر خواهی كه پاره‌ای حلوا به تو دهم، سگ من باش و چون سگان بانگ كن. آن بیچاره بانگ سگ كرد و پسر ثروتمند پاره‌ای حلوا بدو داد. بار دیگر بانگ می‌كرد و پاره‌ای دیگر می‌گرفت. همچنین بانگ می‌كرد و حلوا می‌گرفت. عارف در آنان می‌نگریست و می‌گریست. كسی از او پرسید: ای شیخ! تو را چه رسیده كه گریان شده‌ای؟ عارف گفت: نگاه كنید كه طمع‌كاری به مردم چه رسانَد. اگر آن كودک بدان نان تهی قناعت می‌كرد و طمع از حلوای او برمی‌داشت، سگ همچون خویشتنی نمی‌شد. ‌‌‌‌✅ کانال استاد دانشمند ┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅ http://eitaa.com/joinchat/592117774Cb596248863