eitaa logo
حضرت زهرا(س)
141 دنبال‌کننده
5.6هزار عکس
2.3هزار ویدیو
224 فایل
🌹بسم رب الشهدا🌹 هروقت میخواست برای بچه ها یادگاری بنویسد این جمله را مینوشت: ((من کان لله, کان الله له)) هر که با خدا باشد خدا با اوست.....❤❤ 💕شهید ابراهیم همت💕 ادمین کانال: @ammar_rahbar1
مشاهده در ایتا
دانلود
📚🌨 🌹○° ◇قسمت شصت و دوم🦋🌿 •| خـودم مـی روم |• روزی که برای تشییع پیکر شهید والامقام،محمد حسین مرادی تهران بودم،برای همان شب بلیط برگشت قطار به تبریز گرفته بودم.شام را آن شب مهمان محمود رضا بودم. بعد از شام،محمودرضا و برادر خانمش مرا رساندند راه آهن.نیم ساعتی تا حرکت قطار وقت داشتم.نشستیم توی ماشین و حرف زدیم.داشتیم درباره ی آموزش زبان انگلیسی بحث می‌کردیم که گوشی محمودرضا زنگ خورد. محمودرضا از ماشین پیاده شد و جواب داد. ده دوازده قدم از ماشین فاصله گرفت. رفت آن طرف‌تر ایستاد و مشغول صحبت شد.وقتی صحبتش تمام شد و داشت برمی‌گشت سمت ماشین،من هم پیاده شدم. دیدم سرش پایین است و اخم هایش رفته توی هم.حرف زدم که تماس از سوریه بوده. نزدیک که شد پرسیدم:((از آن طرف بود؟))بدون اینکه بگوید بله یا نه.گفت:((فردا ساعت ۱۰ صبح میروم سوریه)) گفتم: سوریه؟ گفت:« بله.» گفتم:« تو که همه اش دوسه روز است برگشته ای» گفت:« هرچه زحمت کشیده بودیم برباد رفته. آمده اند جلو موضع را گرفته اند. باید برگردم اگر نروم بچه ها کاری از دستشان ساخته نیست» و همین طور از این حرف‌ها را زد.
📚🌨 🌼 ◇قسمت شصت و چهارم🦋🌿 °○🖤 تاسـوعای زینبـی 🖤○° شب تاسوعا پیامک زده بود که:((سلام در بهترین ساعت عمرم به یادت هستم.جایت خالی.))یک ساعت بعدش زنگ زد و حرف زدیم. گفت:((امروز منطقه ی اطراف حرم حضرت زینب عَلَیهَا السَّلام را به طور کامل پاک سازی کردیم و تکفیری‌ها را که قبلاً تا پانصد متری حرم پیش آمده بودند و حرم را با خمپاره می زدند،تا شعاع چندکیلومتری دور کردیم.)) بعد گفت:((امروز از منطقه‌ای که قبلاً دست تکفیری‌ها بود وارد حرم شدیم.از امشب هم چراغ های حرم را شب ها روشن میکنیم.))از اینکه در شب تاسوعا این منطقه را آزاد کرده بودند خیلی خوشحال بود.ارادتش به حضرت زینب عَلَیهَا السَّلام توصیف نشدنی بود. بعداز شهادتش،در صفحه ی شخصی ام در فیس بوک چیزی در این باره نوشته بودم.برادر بزرگوارم،آقای حسن شمشادی پای این مطلب پیغام گذاشته بود که بعد از پاک سازی آن منطقه، محمودرضا را در حالی که مقابل حرم حضرت زینب عَلَیهَا السَّلام ایستاده بود و با اشک نجوا می کرد،دیده بود. محمودرضا در سفر ماقبل آخرش به سوریه چندتا سوغاتی با خودش آورده بود.به او گفته بودم این دفعه که می آیی سوغاتی بیاور.یک کوله‌پشتی پُر از سوغاتی آورده بود؛پرچم جبهه ی النصره که از مَقَرِّشان کَنده بود،سربندهای تکفیری‌ها،نامه ای که تکفیری ها برای نیروهای مقاومت نوشته بودند و از این چیزها!یادم هست یکی از سوغاتی هایش متبرّک بود.پرچم کوچک قرمزی آورده بود که رویش در دو سطر نوشته شده بود:((کُلُّنا عَبّاسُکِ یا بطلة کربلاء))و ((لبیک یا زینب)).
📚🌨 🌸🌾 ◇قسمت شصت و پنجـم🦋🌿 🔰 زحمت کشیدم با تصادف نمیرم 🔰 تهران که بود،با ماشین خیلی این طرف و آن طرف می رفت.می توانم بگویم بیشتر عمرش در تهران توی ماشینش گذشته بود! مدام هم پشت فرمان موبایلش زنگ می خورد؛همه اش هم تماس های کاری.چندباری به او گفتم پشت فرمان این قَدَر با تلفن صحبت نکن،ولی نمی شد انگار. گاهی که خیلی خسته و بی خواب بود و پشت فرمان در آن حالت می دیدمش، می گفتم بده من رانندگی کنم.با این همه،دقت رانندگی اش خوب بود.همیشه کمربندش بسته بود و با سرعت کم رانندگی می کرد. یکی از هم سنگرهایش بعد از شهادت می گفت:((من بستن کمربند ایمنی را در سوریه از محمودرضا یاد گرفتم.تا می نشست پشت فرمان،کمربندش را می بست. یک بار به او گفتم اینجا دیگر چرا می بندی؟اینجا که پلیس نیست.))گفت:((می دانی چه قدر زحمت کشیده ام با تصادف نمیرم؟))
📚🕊 🌸 قسمت شصت و هفتـم🦋🌿 °•💠 شهادت دستِ خودِ ماست 💠•° چند ماه قبل از شهادت محمودرضا یک شب خواب شهید همت را دیدم.دیدم دقیقاً در موقعیتی که در پایان‌بندی اپیزودهای مستند ((سردار خیبر))نشان می دهد،با بسیجی هایی که کنار ماشین تویوتا منتظر حاج همت هستند تا با او دست بدهند،ایستاده‌ام. حاج همت با قدم های تند آمد و رسید کنار تویوتا.من دستم را جلو بردم.دستش را گرفتم و بغلش کردم.هنوز دست حاج همت توی دستم بود که به او گفتم:((دست ما را هم بگیرید.))منظورم شفاعت برای باز شدن باب شهادت بود. حاج‌ همت گفت:((دست من نیست))و دستم را رها کرد.از همان شب تا مدتی ذهنم درگیر این موضوع شده بود که چطور ممکن است دست شهدا در برآوردن چنین حاجتی باز نباشد. فکر می‌کردم اگر چنین چیزی دست شهدا نیست،پس دست چه کسی است؟!تا اینکه یک شب که در منزل محمودرضا مهمان بودم،خوابم را برای او تعریف کردم. خیلی مطمئن گفت:((راست گفته.دست او نیست!))بیشتر تعجب کردم.بعد گفت:((من در سوریه خودم به این نتیجه رسیده‌ام و با یقین می‌گویم هر کس شهید شده،خواسته که شهید بشود.شهادتِ شهید فقط دست خودش است.))
📚🕊 🌸 قسمت شصت و هشتـم🦋🌿 ❣شهیـدِ زنـده❣ این اواخر وقتی از او عکس می گرفتم،آن قدر به شهادتش یقین داشتم که وقتی پشت لنز توی چهره‌اش نگاه می کردم با خودم می گفتم این عکس آخر است.بارها این از ذهنم خطور کرده بود. تقریباً پنج شش ماه آخر،هر چه عکس از او می گرفتم بعداً از حافظه ی دوربین پاک می کردم.دلم نمی‌آمد عکسی از او گرفته باشم که عکس آخر باشد.با خودم می گفتم ان شاءالله هنوز هم هست و دفعه ی بعد که دیدمش باز هم از او عکس می گیرم. یکی از عکس هایش را خیلی دوست داشتم. هدفون بزرگی روی گوش هایش بود و داشت فایلی را گوش می‌کرد.تا چند روز قبل از شهادتش این عکس را نگه داشته بودم،اما آن را هم حذف کردم.دوست داشتم که هنوز باشد،اما از حالت هایی که این اواخر داشت یقین کرده بودم رفتنی است. به خاطر حذف کردن آن عکس‌ها تاسف نمی خورم.به همه ی ساعات اندکی که چند ماه قبل از شهادتش در کنارش بودم و به لحظاتی که با او گذرانده بودم افتخار می کنم.همیشه حواسم بود که کنار شهیدِ زنده ای هستم که روی خاک قدم می زَنَد.
📚🕊 🌸 ◇قسمت شصت و نهـم🦋🌿 ◆ رشته‌ی تعلقات را باید بُرید ◆ درون خودش،با خودش کلنجار می‌رفت.برای کسی آشکار نمی کرد اما گاهی خصوصی که حرف می‌زدیم،حرفهای دلش به زبانش می آمد.هر بار که از سوریه بر می‌گشت و می نشستیم به حرف زدن،حرف هایش بیشتر بوی رفتن می داد. اگر توی حرف‌هایش دقیق می‌شدی،می توانستی بفهمی که انگار هر روز دارد قدمی را کامل می کند.آن اوایل یک بار که برگشته بود،وسط حرف هایش خیلی محکم گفت:((جان فشانی اصلاً آسان نیست.))بعد توضیح داد که در نقطه ای باید فاصله ای چند متری را در تیررس تکفیری‌ها می دویده و توی همین چند متر،دخترش آمده جلوی چشمش. بعد گفت:((این طوری که ماها آسان درباره ی شهدا حرف می زنیم و می گوییم مثلاً فلانی جانش را کف دست گرفته بود یا فلانی جان فشانی کرد؛این قدرها هم آسان نیست.تعلقات مانع است.)) من شاهد بودم که محمودرضا چطور در عرض یکی دو سال قبل از شهادتش برای بریدن رشته ی تعلقاتش تمرین می کرد.واقعاً روی خودش کار کرده بود.اگر کسی حواسش نبود نمی توانست بفهمد که وقتی محمودرضا چیزی را به کسی به راحتی می‌بخشید،داشت رشته ی تعلقاتش را می برید؛ولی من حواسم بود که چطور کار کرده بود و چطور بی تعلق شده بود.
📚🕊 🌸 ◇قسمت شصت و نهـم🦋🌿 ◆ رشته‌ی تعلقات را باید بُرید ◆ درون خودش،با خودش کلنجار می‌رفت.برای کسی آشکار نمی کرد اما گاهی خصوصی که حرف می‌زدیم،حرفهای دلش به زبانش می آمد.هر بار که از سوریه بر می‌گشت و می نشستیم به حرف زدن،حرف هایش بیشتر بوی رفتن می داد. اگر توی حرف‌هایش دقیق می‌شدی،می توانستی بفهمی که انگار هر روز دارد قدمی را کامل می کند.آن اوایل یک بار که برگشته بود،وسط حرف هایش خیلی محکم گفت:((جان فشانی اصلاً آسان نیست.))بعد توضیح داد که در نقطه ای باید فاصله ای چند متری را در تیررس تکفیری‌ها می دویده و توی همین چند متر،دخترش آمده جلوی چشمش. بعد گفت:((این طوری که ماها آسان درباره ی شهدا حرف می زنیم و می گوییم مثلاً فلانی جانش را کف دست گرفته بود یا فلانی جان فشانی کرد؛این قدرها هم آسان نیست.تعلقات مانع است.)) من شاهد بودم که محمودرضا چطور در عرض یکی دو سال قبل از شهادتش برای بریدن رشته ی تعلقاتش تمرین می کرد.واقعاً روی خودش کار کرده بود.اگر کسی حواسش نبود نمی توانست بفهمد که وقتی محمودرضا چیزی را به کسی به راحتی می‌بخشید،داشت رشته ی تعلقاتش را می برید؛ولی من حواسم بود که چطور کار کرده بود و چطور بی تعلق شده بود.
📚🕊 🌸✨ قسمت شصت و ششـم🦋🌿 •| شـوخـی بـا مـرگ |• نمی‌دانم چطور و کی مرگ این قَدَر برای محمودرضا عادی شده بود.وقتی ماجرای بار اولی را که در دمشق به کمین تکفیری‌ها خورده بودند تعریف می‌کرد،ریسه می‌رفت! آنقدر عادی از درگیری و به رگبار بسته شدن حرف می‌زد که ما همان قَدَر عادی از روزمرگی هایمان حرف می‌زنیم.ماشینشان را بسته بودند به رگبار و موقعی که با هم رزم هایش از ماشین پیاده شده بودند،فرمانده شان تیر خورده بود. می گفت:((وقتی دیدم فرمانده مان تیر خورده،چند لحظه گیج بودم و نمی‌دانستم باید چه کار کنم.چیزی برای بستن زخمش نداشتم.داد می زد که لعنتی زیر پیراهَنِتو دَرآر!))اینها را می‌گفت و می‌خندید. یک بار هم گفت:((روی پل هوایی می رفتیم که دیدیم ماشین مشکوکی دارد از رو به رو می آید. آن روز توی دمشق ماشینی تردد نمی کرد. سکوتی برقرار بود که اگر مگس پَر می زد صدایش را می‌شنیدی. باید بیست دقیقه می ایستادی و تماشا می کردی تا یک ماشینِ در حالِ عبور ببینی. با راننده می شدیم سه نفر.راننده دنده عقب گرفت.با سرعت تمام به عقب برگشتیم که یِکهو ماشینی که از رو به رو می آمد،منفجر شد.معلوم شد به قصد ما داشت می‌آمد.))اینها را جوری می گفت که انگار از معرکه ی جنگ حرف نمی‌زند و مسئله‌ای عادی را تعریف می‌کند.
📚🕊 🌻𐇵 ◇قسمت هفتادم🦋🌿 🔰 رفتنش فاش شده بود 🔰 این اواخر اگر کسی حواسش جمع بود،می توانست بفهمد که محمودرضا آماده ی رفتن شده است.از نوجوانی در حال و هوای جهاد و شهادت بود،اما این رفت و آمدهای سال‌های آخر به سوریه و حضورش در متن جنگ،روحیات او را جور دیگری ساخته بود. من از اینکه آدمی مثل او عاقبت در این راه شهید می‌شود و این شهادت هم نزدیک است، مطمئن بودم.این اواخر،چیزهایی در حرکات و سَکَناتش ظاهر شده بود که مشخص می کرد حالش متفاوت است. همیشه آدم را در چنین مواقعی با شوخی و تکه پراندن می پیچاند.یک بار که با خانواده اش آمده بود تبریز و مهمان من بودند،همسرم به من گفت:((نگذار بِرَوَد.این، این دفعه بِرَوَد شهید می‌شود.))گفتم:((از کجا این طور مطمئن می‌گویی؟))گفت:((از چهره اش پیداست.))
📚🕊𔓘 🌼 ◇قسمت هفتاد و دوم🦋🌿 { کجا دفن شوم...؟! } تهران، ترمینال بیهقی بودم که گوشی موبایلم زنگ خورد.محمودرضا بود.خوش و بِش کردیم و پرسید:«کجایی؟» از صبح برای کاری تهران بودم. گفتم:«کارم تمام شده.ترمینالم،دارم برمی گردم تبریز.» گفت:«کی وقت داری درباره ی یک موضوعی حرف بزنیم؟» گفتم:«الان» گفت الان نمی‌شود و باید سر فرصت مناسبی بگوید.اصرار کردم که بگوید.گفت:«موضوع مهمی است.باید در فرصت مناسبی بگویم.رسیدی تبریز،وقت کردی زنگ بزن.» قبول کردم و خداحافظی کردیم.بعد از اینکه قطع کردیم،ذهنم درگیر حرف محمودرضا شد. با او تماس گرفتم و گفتم تماسش نگرانم کرده.گفت:«می توانی بیایی اینجا» گفتم:«من فردا صبح باید تبریز باشم.اگر می شود حرفت را پشت تلفن بگویی،بگو الان.» گفت:«من دوباره دارم می رَوَم.اما قبل از رفتن چند تا چیز هست که باید به تو بگویم» بعد گفت:«اگر من شهید شدم چیزهایی هست که نگرانم می‌کند.» گفتم:«یعنی چه؟» گفت:«این دفعه رفتنم با دفعات قبل فرق دارد.» گفتم:«تو همیشه رفتنت فرق دارد!» گفت:«یکی دو تا مسئله هست که باید قبلِ رفتن روشن بِشَوَد. مثلاً من شهید شدم کجا باید دفن بشوم؟گیر کرده ام توی این مسئله»
📚🕊𐇵 🌸 ◇قسمت هفتاد و چهارم🦋🌿 { ادامه‌ی کجا دفن شوم...!؟ } گفتم:«این چه حرفی است؟!وِل کُن این حرف ها را.برو وظیفه ای را که داری انجام بده.زمان جنگ اگر رزمنده‌های ما قرار بود به این چیزها فکر کنند که الان صدّام تهران بود.» بدون اینکه تغییری در حالش ایجاد بشود با آرامش توضیح داد که اگر تبریز دفن بشود،همسر و فرزندش برای آمدن به تبریز به زحمت می‌افتند و اگر تهران دفن شود،پدر و مادر اذیت می‌شوند. هرچند همیشه قبل از سوریه رفتن هایش احتمال شهادتش بود،اما این بار خیلی جدی حرف می زد.ول کن نبود. از من می‌خواست کمکش کنم.نمی خواستم این حرف‌ها کش بیاید.برای همین به او قول دادم که اگر شهید شد من این مسئله را حل کنم و قضیه فیصله پیدا کرد. ✍🏼نویسنده:احمدرضابیضائی(برادرشهید)
📚🕊𐇵 🌸 ◇قسمت هفتاد و چهارم🦋🌿 { ادامه‌ی کجا دفن شوم...!؟ } گفتم:«این چه حرفی است؟!وِل کُن این حرف ها را.برو وظیفه ای را که داری انجام بده.زمان جنگ اگر رزمنده‌های ما قرار بود به این چیزها فکر کنند که الان صدّام تهران بود.» بدون اینکه تغییری در حالش ایجاد بشود با آرامش توضیح داد که اگر تبریز دفن بشود،همسر و فرزندش برای آمدن به تبریز به زحمت می‌افتند و اگر تهران دفن شود،پدر و مادر اذیت می‌شوند. هرچند همیشه قبل از سوریه رفتن هایش احتمال شهادتش بود،اما این بار خیلی جدی حرف می زد.ول کن نبود. از من می‌خواست کمکش کنم.نمی خواستم این حرف‌ها کش بیاید.برای همین به او قول دادم که اگر شهید شد من این مسئله را حل کنم و قضیه فیصله پیدا کرد. ✍🏼نویسنده:احمدرضابیضائی(برادرشهید)