eitaa logo
حضرت زهرا(س)
141 دنبال‌کننده
5.6هزار عکس
2.3هزار ویدیو
224 فایل
🌹بسم رب الشهدا🌹 هروقت میخواست برای بچه ها یادگاری بنویسد این جمله را مینوشت: ((من کان لله, کان الله له)) هر که با خدا باشد خدا با اوست.....❤❤ 💕شهید ابراهیم همت💕 ادمین کانال: @ammar_rahbar1
مشاهده در ایتا
دانلود
و هفتاد و پنجم ادامه ی حاجات مردم و نعمت خدا🌹 👇👇👇 💫بزرگان دين توصيه می کنند برای رفع مشکلات خودتان، تا می توانيد مشکل مردم را حل کنيد. 💫همچنين توصيه می کنند تا می توانيد به مردم اطعام کنيد و اينگونه بسياری از گرفتاری هايتان را بر طرف سازيد. 💫غروب ماه رمضان بود. ابراهيم آمد در خانه ما و بعد از سلام و احوالپرسی يک قابلمه از من گرفت! بعد داخل کله پزی رفت. 💫به دنبالش آمدم و گفتم: ابرام جون کله پاچه برای افطاری! عجب حالی ميده؟! 💫گفت: راست ميگی، ولی برای من نيست. 💫يک دست کامل کله پاچه و چند تا نان سنگک گرفت. وقتی بيرون آمد ايرج با موتور رسيد. ابراهيم هم سوار شد و خداحافظی کرد. 💫با خودم گفتم: لابد چند تا رفيق جمع شدند و با هم افطاری می خورند. از اينکه به من تعارف هم نکرد ناراحت شدم. 💫فردای آن روز ايرج را ديدم و پرسيدم: ديروز کجا رفتيد!؟ 💫گفت: پشت پارک چهل تن، انتهای کوچه منزل کوچکی بود که در زديم و کله پاچه را به آنها داديم. 💫چند تا بچه و پيرمردی که دم در آمدند خيلی تشکر کردند. ابراهيم را کامل می شناختند. آنها خانوادهای بسيار مستحق بودند. 💫بعد هم ابراهيم را رساندم خانه شان. -حضرت-زهرا(س)-ناحیه-سمیرم @hazratehzahra ❤️🍃🍃🍃✨✨✨
و هفتاد و چهارم ادامه ی حاجات مردم و نعمت خدا🌹 👇👇👇 💫دوران دبيرستان بود. ابراهيم عصرها در بازار مشغول به کار می شد و برای خودش درآمد داشت. 💫متوجه شد يکی از همسايه ها مشکل مالی شديدی دارد. آنها علی رغم از دست دادن مرد خانواده، کسی را برای تأمين هزينه ها نداشتند. 💫ابراهيم به كسی چيزی نگفت. هر ماه وقتی حقوق می گرفت، بيشترِ هزينه آن خانواده را تأمين می کرد! 💫هر وقت در خانه زياد غذا پخته می شد، حتما برای آن خانواده می فرستاد. 💫اين ماجرا تا سال ها و تا زمان شهادت ابراهيم ادامه داشت و تقريبا کسی به جز مادرش از آن اطلاعی نداشت. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 💫شخصی به سراغ ابراهيم آمده بود. قبلاً آبدارچی بوده و حالا بيکار شده بود. تقاضای کمک مالی داشت. 💫ابراهيم به جای کمک مالی، با مراجعه به چند نفر از دوستان شغل مناسبی را برای او مهيا کرد. 💫او برای حل مشکل مردم هر کاری که می توانست انجام می داد اگر هم خودش نمی توانست به سراغ دوستانش می رفت از آنها کمک می گرفت. 💫اما در اين کار يک موضوع را رعايت می کرد با کمک کردن به افراد، گداپروری نکند. 💫 ابراهيم هميشه به دوستانش می گفت: قبل از اينکه آدم محتاج به شما رو بياندازد و دستش را دراز كند شما مشكلش را بر طرف کنيد. 💫او هر يک از رفقا که گرفتاری داشت يا هر کسی را حدس می زد مشکل مالی داشته باشد کمک می کرد. آن هم مخفيانه، قبل از اينکه طرف مقابل حرفی بزند. 💫بعد می گفت: من فعلاً احتياجي ندارم. اين را هم به شما قرض می دهم هر وقت داشتی برگردان اين پول قرض الحسنه است. 💫ابراهيم هيچ حسابی روی اين پول ها نمی کرد. 💫او در اين کمک ها به آبروی افراد خيلی توجه می کرد. هميشه طوری برخورد می کرد که طرف مقابل شرمنده نشود.
و شصت و هفتم ادامه ی رضای خدا🌹 👇👇👇 💫نزديک صبح جمعه بود. ابراهيم با لباس های خون آلود به خانه آمد! خيلی آهسته لباس هايش را عوض کرد. 💫بعد از خواندن نماز، به من گفت: عباس، من ميرم طبقه بالا بخوابم. 💫نزديک ظهر بود که صدای درب خانه آمد. كسی بدون وقفه به در می كوبيد! 💫مادر ما رفت و در را باز كرد. 💫زن همسايه بود. بعد از سلام با عصبانيت گفت: اين ابراهيم شما مگه همسن پسر منه!؟ ديشب پسرم رو با موتور برده بيرون بعد هم تصادف کردند و پاش رو شکسته! 💫بعد ادامه داد: ببين خانم، من پسرم رو بردم بهترين دبيرستان. نمی خوام با آدمهائی مثل پسر شما رفت و آمد کنه! 💫مادر ما از همه جا بی خبر بود. خيلي ناراحت شد. معذرت خواهی کرد و با تعجب گفت: من نمی دانم شما چي ميگی! ولی چشم، به ابراهيم ميگم شما ببخشيد.. 💫من داشتم حرف های او را گوش می کردم. دويدم طبقه بالا! ابراهيم را از خواب بيدار کردم و گفتم: داداش چيکار کردی؟! 💫ابراهيم پرسيد: چطور مگه، چی شده!؟ 💫پرسيدم: تصادف کرديد؟ 💫يكدفعه بلند شد و با تعجب پرسيد: تصادف!؟ چی ميگی؟ 💫گفتم: مگه نشنيدی، دم در مامان محمد بود. داد و بيداد می کرد.. 💫ابراهيم کمی فکر کرد و گفت: خب خدا را شکر، چيز مهمی نيست! -حضرت-زهرا-(س)-ناحیه-سمیرم ❤️🍃🍃🍃🍃✨
۱ و شصت و هشتم ادامه ی رضای خدا🌹 👇👇👇 💫عصر همان روز، مادر و پدر محمد با دسته گل و يک جعبه شيرينی به ديدن ابراهيم آمدند. زن همسايه مرتب معذرت خواهی می کرد. 💫مادر ما هم با تعجب گفت: حاج خانم، نه به حرفهای صبح شما، نه به کار حالای شما! 💫 او هم مرتب می گفت: به خدا از خجالت نمی دونم چي بگم، محمد همه ماجرا را برای ما تعريف کرد. 💫محمد گفت: اگر آقا ابراهيم نمی رسيد، معلوم نبود چی به سرش مي آمد. بچه های محل هم برای اينکه ما ناراحت نباشيم گفته بودند ابراهيم و محمد با هم بودند و تصادف کردند! 💫حاج خانم، من از اينکه زود قضاوت کردم خيلی ناراحتم تو رو خدا منو ببخشيد . به پدر محمد هم گفتم که خيلی زشته آقا ابراهيم چند ماهه مجروح شده و هنوز پای ايشون خوب نشده ولی ما به ملاقاتشون نرفتيم، برای همين مزاحم شديم. 💫مادر پرسيد: من نمی فهمم، مگه برای محمد شما چه اتفاقی افتاده!؟ 💫آن خانم ادامه داد: نيمه های شبِ جمعه بچه های بسيج مسجد، مشغول ايست و بازرسی بودند. 💫محمد وسط خيابان همراه ديگر بچه ها بود. يكدفعه دستش روي ماشه رفته و به اشتباه گلوله از اسلحه اش خارج و به پای خودش اصابت ميکنه. 💫او با پای مجروح وسط خيابان افتاده بود و خون زيادی از پايش می رفت. 💫آقا ابراهيم همان موقع با موتور از راه می رسد. سريع به سراغ محمد رفته و با کمک يکی ديگر از رفقا زخم پای محمد را می بندد بعد او را به بيمارستان می رساند. 💫صحبت زن همسايه تمام شد. برگشتم و ابراهيم را نگاه کردم. با آرامش خاصی کنار اتاق نشسته بود. 💫او خوب می دانست کسی که برای رضای خدا کاری انجام داده، نباید به حرف های مردم توجه ای داشته باشد.
و شصت و نهم اخلاص🌹 👇👇👇 💫با ابراهيم از ورزش صحبت می كرديم. می گفت: وقتی برای ورزش يا مسابقات کشتی می رفتم، هميشه با وضو بودم. هميشه هم قبل از مسابقات کشتی دو رکعت نماز می خواندم. 💫پرسيدم: چه نمازی؟! 💫گفت: دو رکعت نماز مستحبی! از خدا می خواستم يک وقت تو مسابقه، حال کسی را نگيرم! 💫ابراهيم به هيچ وجه گرد گناه نمی چرخيد براي همين الگوئی برای تمام دوستان بود. 💫حتی جایی که حرف از گناه زده می شد سريع موضوع را عوض می کرد. 💫هر وقت می ديد بچه ها مشغول غيبت کسی هستند مرتب می گفت: صلوات بفرست! و يا به هر طريقی بحث را عوض می کرد. 💫هيچگاه از کسی بد نمی گفت، مگر به قصد اصلاح کردن. 💫هيچ وقت لباس تنگ يا آستين کوتاه نمی پوشيد. 💫بارها خودش را به کارهای سخت مشغول می کرد. 💫زمانی هم که علت آن را سؤال می کرديم می گفت: برای نفس آدم، اين کارها لازمه. 💫شهيد جعفر جنگروی تعريف می کرد: پس از اتمام هيئت دور هم نشسته بوديم. داشتيم با بچه ها حرف می زديم. و هفتادم ادامه ی اخلاص🌹 👇👇👇 💫ابراهيم در اتاق ديگری تنها نشسته و توی حال خودش بود! 💫وقتی بچه ها رفتند. آمدم پيش ابراهيم. هنوز متوجه حضور من نشده بود. 💫با تعجب ديدم هر چند لحظه، سوزنی را به صورتش و به پشت پلک چشمش می زند! يکدفعه با تعجب گفتم: چيکار می کنی داش ابرام؟! 💫تازه متوجه حضور من شد. از جا پريد و از حال خودش خارج شد! بعد مكثی كرد و گفت: هيچی، هيچی، چيزی نيست! 💫گفتم: به جون ابرام نميشه، بايد بگی برا چی سوزن زدی تو صورتت. 💫مکثی کرد و خيلی آرام مثل آدم هائی که بغض کرده اند گفت: سزای چشمی که به نامحرم بيفته همينه. 💫آن زمان نمی فهميدم که ابراهيم چه می کند و اين حرفش چه معنی دارد ولی بعدها وقتی تاريخ زندگی بزرگان را خواندم ديدم که آنها برای جلوگيری از آلوده شدن به گناه خودشان را تنبيه می كردند. 💫از ديگر صفات برجسته شخصيت او دوری از نامحرم بود. 💫اگر می خواست با زنی نامحرم، حتی از بستگان، صحبت كند به هيچ وجه سرش را بالا نمی گرفت. 💫به قول دوستانش: ابراهيم به زن نامحرم آلرژی داشت! 💫و چه زیبا گفت امام محمد باقر(ع): از تیرهای شیطان سخن گفتن با زنان نامحرم است. ❤️شادی روح شهید صلوات حضرت زهرا(س)ناحیه سمیرم
و هفتاد و سوم ادامه ی حاجات مردم و نعمت خدا🌹 👇👇👇 💫اواخر مجروحيت ابراهيم بود. زنگ زد و بعد از سلام و احوالپرسی گفت: ماشينت رو امروز استفاده می کنی!؟ 💫گفتم: نه، همينطور جلوی خانه افتاده. 💫بعد هم آمد و ماشين را گرفت و گفت: تا عصر بر می گردم. 💫عصر بود که ماشين را آورد. پرسيدم: کجا می خواستی بری!؟ 💫گفت: هيچی، مسافرکشی کردم! 💫با خنده گفتم: شوخی می کنی!؟ 💫گفت: نه، حالا هم اگه کاری نداری پاشو بريم، چند جا کار داريم. 💫خواستم بروم داخل خانه. گفت: اگر چيزی در خانه داريد که استفاده نمی کنی مثل برنج و روغن با خودت بياور. 💫رفتم مقداری برنج و روغن آوردم. بعد هم رفتيم جلوی يک فروشگاه. 💫 ابراهيم مقداری گوشت، مرغ و.. خريد و آمد سوار شد. 💫از پول خُردهائی که به فروشنده می داد فهميدم همان پول های مسافرکشی است. 💫بعد با هم رفتيم جنوب شهر، به خانه چند نفر سر زديم. من آنها را نمی شناختم. 💫ابراهيم در می زد، وسائل را تحويل می داد و می گفت: ما از جبهه آمده ايم، اينها سهميه شماست! 💫ابراهيم طوری حرف می زد که طرف مقابل اصلاً احساس شرمندگی نکند. اصلاً هم خودش را مطرح نمی کرد. 💫بعدها فهميدم خانه هايی که رفتيم، منزل چند نفر از بچه های رزمنده بود. مرد خانواده آنها در جبهه حضور داشت. برای همين ابراهيم به آنها رسيدگی می کرد. 💫کارهای او مرا به یاد سخن امام صادق (ع) انداخت که می فرماید: سعی کردن در برآوردن حاجت مسلمان بهتر از هفتاد بار طواف دور خانه خداست و باعث در امان بودن در قیامت می شود. 💫اين حديث نورانی چراغ راه زندگی ابراهيم بود. او تمام تلاش خود را در جهت حل مشكلات مردم به كار می بست.
و هفتاد و ششم ادامه ی حاجات مردم و نعمت خدا🌹 👇👇👇 💫بيست وشش سال از شهادت ابراهيم گذشت. در عالم رويا ابراهيم را ديدم. سوار بر يک خودرو نظامی به تهران آمده بود! 💫از شوق نمی دانستم چه كنم. چهره ابراهيم بسيار نورانی بود. جلو رفتم و همديگر را در آغوش گرفتيم. 💫 از خوشحالی فرياد می زدم و می گفتم: بچه ها بيائيد، آقا ابراهيم برگشته! 💫ابراهيم گفت: بيا سوار شو، خيلی كار داريم. 💫به همراه هم به كنار يک ساختمان مرتفع رفتيم. مهندسين و صاحب ساختمان همگی با آقا ابراهيم سلام و احوالپرسی كردند. همه او را خوب می شناختند. 💫ابراهيم رو به صاحب ساختمان كرد و گفت: من آمده ام سفارش اين آقا سيد را بكنم يكی از اين واحدها را به نامش كن. 💫بعد شخصی كه دورتر از ما ايستاده بود را نشان داد. 💫صاحب ساختمان گفت: آقا ابرام، اين بابا نه پول داره نه ميتونه وام بگيره من چه جوری يک واحد به او بدم؟! 💫من هم حرفش را تأييد كردم و گفتم: ابرام جون، دوران اين كارها تموم شد، الان همه اسكناس رو می شناسند! 💫ابراهيم نگاه معنی داری به من كرد و گفت: من اگر برگشتم به خاطر اين بود كه مشكل چند نفر مثل ايشان را حل كنم، و گرنه من اينجا كاری ندارم! 💫بعد به سمت ماشين حركت كرد. 💫من هم به دنبالش راه افتادم كه يكدفعه تلفن همراه من به صدا درآمد و از خواب پريدم!
و هفتاد و هفتم خمس🌹 👇👇👇 💫از علمائی كه ابراهيم به او ارادت خاصی داشت مرحوم حاج آقا هرندی بود. 💫اين عالم بزرگوار غير از ساعات نماز مشغول شغل پارچه فروشی بود. 💫اواخر تابستان 1361 بود. به همراه ابراهيم خدمت حاج آقا رفتيم. مقداری پارچه به اندازه دو دست پيراهن گرفت. 💫هفته بعد موقع نماز ديدم كه ابراهيم آمده مسجد و رفت پيش حاج آقا. من هم رفتم ببينم چی شده. 💫ابراهيم مشغول حساب سال بود و خمس اموالش را حساب می كرد! 💫خنده ام گرفت! او برای خودش چيزی نگه نمی داشت. هر چه داشت خرج ديگران می كرد. پس می خواهد خمس چه چيزی را حساب كند؟! 💫حاج آقا حساب سال را انجام داد. گفت 400 تومان خمس شما می شود. 💫بعد ادامه داد: من با اجازه ای كه از آقايان مراجع دارم و با شناختی كه از شما دارم آن را می بخشم. 💫اما ابراهيم اصرار داشت كه اين واجب دينی را پرداخت كند. بالاخره خمس را پرداخت.