#کتاب_سلام_بر_ابراهیم1
#قسمت_صد و هفتاد و پنجم
ادامه ی حاجات مردم و نعمت خدا🌹
👇👇👇
💫بزرگان دين توصيه می کنند برای رفع مشکلات خودتان، تا می توانيد مشکل مردم را حل کنيد.
💫همچنين توصيه می کنند تا می توانيد به مردم اطعام کنيد و اينگونه بسياری از گرفتاری هايتان را بر طرف سازيد.
💫غروب ماه رمضان بود. ابراهيم آمد در خانه ما و بعد از سلام و احوالپرسی يک قابلمه از من گرفت! بعد داخل کله پزی رفت.
💫به دنبالش آمدم و گفتم: ابرام جون کله پاچه برای افطاری! عجب حالی ميده؟!
💫گفت: راست ميگی، ولی برای من نيست.
💫يک دست کامل کله پاچه و چند تا نان سنگک گرفت. وقتی بيرون آمد ايرج با موتور رسيد. ابراهيم هم سوار شد و خداحافظی کرد.
💫با خودم گفتم: لابد چند تا رفيق جمع شدند و با هم افطاری می خورند. از اينکه به من تعارف هم نکرد ناراحت شدم.
💫فردای آن روز ايرج را ديدم و پرسيدم: ديروز کجا رفتيد!؟
💫گفت: پشت پارک چهل تن، انتهای کوچه منزل کوچکی بود که در زديم و کله پاچه را به آنها داديم.
💫چند تا بچه و پيرمردی که دم در آمدند خيلی تشکر کردند. ابراهيم را کامل می شناختند. آنها خانوادهای بسيار مستحق بودند.
💫بعد هم ابراهيم را رساندم خانه شان.
#حوزه-حضرت-زهرا(س)-ناحیه-سمیرم
@hazratehzahra
❤️🍃🍃🍃✨✨✨
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم1
#قسمت_صد و هفتاد و چهارم
ادامه ی حاجات مردم و نعمت خدا🌹
👇👇👇
💫دوران دبيرستان بود. ابراهيم عصرها در بازار مشغول به کار می شد و برای خودش درآمد داشت.
💫متوجه شد يکی از همسايه ها مشکل مالی شديدی دارد. آنها علی رغم از دست دادن مرد خانواده، کسی را برای تأمين هزينه ها نداشتند.
💫ابراهيم به كسی چيزی نگفت. هر ماه وقتی حقوق می گرفت، بيشترِ هزينه آن خانواده را تأمين می کرد!
💫هر وقت در خانه زياد غذا پخته می شد، حتما برای آن خانواده می فرستاد.
💫اين ماجرا تا سال ها و تا زمان شهادت ابراهيم ادامه داشت و تقريبا کسی به جز مادرش از آن اطلاعی نداشت.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
💫شخصی به سراغ ابراهيم آمده بود. قبلاً آبدارچی بوده و حالا بيکار شده بود. تقاضای کمک مالی داشت.
💫ابراهيم به جای کمک مالی، با مراجعه به چند نفر از دوستان شغل مناسبی را برای او مهيا کرد.
💫او برای حل مشکل مردم هر کاری که می توانست انجام می داد اگر هم خودش نمی توانست به سراغ دوستانش می رفت از آنها کمک می گرفت.
💫اما در اين کار يک موضوع را رعايت می کرد با کمک کردن به افراد، گداپروری نکند.
💫 ابراهيم هميشه به دوستانش می گفت: قبل از اينکه آدم محتاج به شما رو بياندازد و دستش را دراز كند شما مشكلش را بر طرف کنيد.
💫او هر يک از رفقا که گرفتاری داشت يا هر کسی را حدس می زد مشکل مالی داشته باشد کمک می کرد. آن هم مخفيانه، قبل از اينکه طرف مقابل حرفی بزند.
💫بعد می گفت: من فعلاً احتياجي ندارم. اين را هم به شما قرض می دهم هر وقت داشتی برگردان اين پول قرض الحسنه است.
💫ابراهيم هيچ حسابی روی اين پول ها نمی کرد.
💫او در اين کمک ها به آبروی افراد خيلی توجه می کرد. هميشه طوری برخورد می کرد که طرف مقابل شرمنده نشود.
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم1
#قسمت_صد و شصت و هفتم
ادامه ی رضای خدا🌹
👇👇👇
💫نزديک صبح جمعه بود. ابراهيم با لباس های خون آلود به خانه آمد!
خيلی آهسته لباس هايش را عوض کرد.
💫بعد از خواندن نماز، به من گفت: عباس، من ميرم طبقه بالا بخوابم.
💫نزديک ظهر بود که صدای درب خانه آمد. كسی بدون وقفه به در می كوبيد!
💫مادر ما رفت و در را باز كرد.
💫زن همسايه بود. بعد از سلام با عصبانيت گفت: اين ابراهيم شما مگه همسن پسر منه!؟ ديشب پسرم رو با موتور برده بيرون بعد هم تصادف کردند و پاش رو شکسته!
💫بعد ادامه داد: ببين خانم، من پسرم رو بردم بهترين دبيرستان. نمی خوام با آدمهائی مثل پسر شما رفت و آمد کنه!
💫مادر ما از همه جا بی خبر بود. خيلي ناراحت شد. معذرت خواهی کرد و با تعجب گفت: من نمی دانم شما چي ميگی! ولی چشم، به ابراهيم ميگم شما ببخشيد..
💫من داشتم حرف های او را گوش می کردم. دويدم طبقه بالا! ابراهيم را از خواب بيدار کردم و گفتم: داداش چيکار کردی؟!
💫ابراهيم پرسيد: چطور مگه، چی شده!؟
💫پرسيدم: تصادف کرديد؟
💫يكدفعه بلند شد و با تعجب پرسيد: تصادف!؟ چی ميگی؟
💫گفتم: مگه نشنيدی، دم در مامان محمد بود. داد و بيداد می کرد..
💫ابراهيم کمی فکر کرد و گفت: خب خدا را شکر، چيز مهمی نيست!
#حوزه-حضرت-زهرا-(س)-ناحیه-سمیرم
#hazratehzahra
❤️🍃🍃🍃🍃✨
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم۱
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم1
#قسمت_صد و شصت و هشتم
ادامه ی رضای خدا🌹
👇👇👇
💫عصر همان روز، مادر و پدر محمد با دسته گل و يک جعبه شيرينی به ديدن ابراهيم آمدند. زن همسايه مرتب معذرت خواهی می کرد.
💫مادر ما هم با تعجب گفت: حاج خانم، نه به حرفهای صبح شما، نه به کار حالای شما!
💫 او هم مرتب می گفت: به خدا از خجالت نمی دونم چي بگم، محمد همه ماجرا را برای ما تعريف کرد.
💫محمد گفت: اگر آقا ابراهيم نمی رسيد، معلوم نبود چی به سرش مي آمد. بچه های محل هم برای اينکه ما ناراحت نباشيم گفته بودند ابراهيم و محمد با هم بودند و تصادف کردند!
💫حاج خانم، من از اينکه زود قضاوت کردم خيلی ناراحتم تو رو خدا منو ببخشيد
. به پدر محمد هم گفتم که خيلی زشته آقا ابراهيم چند ماهه مجروح شده و هنوز پای ايشون خوب نشده ولی ما به ملاقاتشون نرفتيم، برای همين مزاحم شديم.
💫مادر پرسيد: من نمی فهمم، مگه برای محمد شما چه اتفاقی افتاده!؟
💫آن خانم ادامه داد: نيمه های شبِ جمعه بچه های بسيج مسجد، مشغول ايست و بازرسی بودند.
💫محمد وسط خيابان همراه ديگر بچه ها بود. يكدفعه دستش روي ماشه رفته و به اشتباه گلوله از اسلحه اش خارج و به پای خودش اصابت ميکنه.
💫او با پای مجروح وسط خيابان افتاده بود و خون زيادی از پايش می رفت.
💫آقا ابراهيم همان موقع با موتور از راه می رسد. سريع به سراغ محمد رفته و با کمک يکی ديگر از رفقا زخم پای محمد را می بندد بعد او را به بيمارستان می رساند.
💫صحبت زن همسايه تمام شد. برگشتم و ابراهيم را نگاه کردم. با آرامش خاصی کنار اتاق نشسته بود.
💫او خوب می دانست کسی که برای رضای خدا کاری انجام داده، نباید به حرف های مردم توجه ای داشته باشد.
#ادامــــــــــــــه_دارد
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم1
#قسمت_صد و شصت و نهم
اخلاص🌹
👇👇👇
💫با ابراهيم از ورزش صحبت می كرديم. می گفت: وقتی برای ورزش يا مسابقات کشتی می رفتم، هميشه با وضو بودم. هميشه هم قبل از مسابقات کشتی دو رکعت نماز می خواندم.
💫پرسيدم: چه نمازی؟!
💫گفت: دو رکعت نماز مستحبی! از خدا می خواستم يک وقت تو مسابقه، حال کسی را نگيرم!
💫ابراهيم به هيچ وجه گرد گناه نمی چرخيد براي همين الگوئی برای تمام دوستان بود.
💫حتی جایی که حرف از گناه زده می شد سريع موضوع را عوض می کرد.
💫هر وقت می ديد بچه ها مشغول غيبت کسی هستند مرتب می گفت: صلوات بفرست! و يا به هر طريقی بحث را عوض می کرد.
💫هيچگاه از کسی بد نمی گفت، مگر به قصد اصلاح کردن.
💫هيچ وقت لباس تنگ يا آستين کوتاه نمی پوشيد.
💫بارها خودش را به کارهای سخت مشغول می کرد.
💫زمانی هم که علت آن را سؤال می کرديم می گفت: برای نفس آدم، اين کارها لازمه.
💫شهيد جعفر جنگروی تعريف می کرد: پس از اتمام هيئت دور هم نشسته بوديم. داشتيم با بچه ها حرف می زديم.
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم1
#قسمت_صد و هفتادم
ادامه ی اخلاص🌹
👇👇👇
💫ابراهيم در اتاق ديگری تنها نشسته و توی حال خودش بود!
💫وقتی بچه ها رفتند. آمدم پيش ابراهيم. هنوز متوجه حضور من نشده بود.
💫با تعجب ديدم هر چند لحظه، سوزنی را به صورتش و به پشت پلک چشمش می زند! يکدفعه با تعجب گفتم: چيکار می کنی داش ابرام؟!
💫تازه متوجه حضور من شد. از جا پريد و از حال خودش خارج شد! بعد مكثی كرد و گفت: هيچی، هيچی، چيزی نيست!
💫گفتم: به جون ابرام نميشه، بايد بگی برا چی سوزن زدی تو صورتت.
💫مکثی کرد و خيلی آرام مثل آدم هائی که بغض کرده اند گفت: سزای چشمی که به نامحرم بيفته همينه.
💫آن زمان نمی فهميدم که ابراهيم چه می کند و اين حرفش چه معنی دارد ولی بعدها وقتی تاريخ زندگی بزرگان را خواندم ديدم که آنها برای جلوگيری از آلوده شدن به گناه خودشان را تنبيه می كردند.
💫از ديگر صفات برجسته شخصيت او دوری از نامحرم بود.
💫اگر می خواست با زنی نامحرم، حتی از بستگان، صحبت كند به هيچ وجه سرش را بالا نمی گرفت.
💫به قول دوستانش: ابراهيم به زن نامحرم آلرژی داشت!
💫و چه زیبا گفت امام محمد باقر(ع): از تیرهای شیطان سخن گفتن با زنان نامحرم است.
❤️شادی روح شهید صلوات
#ادامــــــــــــــه_دارد
#حوزه حضرت زهرا(س)ناحیه سمیرم
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم1
#قسمت_صد و هفتاد و سوم
ادامه ی حاجات مردم و نعمت خدا🌹
👇👇👇
💫اواخر مجروحيت ابراهيم بود. زنگ زد و بعد از سلام و احوالپرسی گفت: ماشينت رو امروز استفاده می کنی!؟
💫گفتم: نه، همينطور جلوی خانه افتاده.
💫بعد هم آمد و ماشين را گرفت و گفت: تا عصر بر می گردم.
💫عصر بود که ماشين را آورد. پرسيدم: کجا می خواستی بری!؟
💫گفت: هيچی، مسافرکشی کردم!
💫با خنده گفتم: شوخی می کنی!؟
💫گفت: نه، حالا هم اگه کاری نداری پاشو بريم، چند جا کار داريم.
💫خواستم بروم داخل خانه. گفت: اگر چيزی در خانه داريد که استفاده نمی کنی مثل برنج و روغن با خودت بياور.
💫رفتم مقداری برنج و روغن آوردم. بعد هم رفتيم جلوی يک فروشگاه.
💫 ابراهيم مقداری گوشت، مرغ و.. خريد و آمد سوار شد.
💫از پول خُردهائی که به فروشنده می داد فهميدم همان پول های مسافرکشی است.
💫بعد با هم رفتيم جنوب شهر، به خانه چند نفر سر زديم. من آنها را نمی شناختم.
💫ابراهيم در می زد، وسائل را تحويل می داد و می گفت: ما از جبهه آمده ايم، اينها سهميه شماست!
💫ابراهيم طوری حرف می زد که طرف مقابل اصلاً احساس شرمندگی نکند. اصلاً هم خودش را مطرح نمی کرد.
💫بعدها فهميدم خانه هايی که رفتيم، منزل چند نفر از بچه های رزمنده بود. مرد خانواده آنها در جبهه حضور داشت. برای همين ابراهيم به آنها رسيدگی می کرد.
💫کارهای او مرا به یاد سخن امام صادق (ع) انداخت که می فرماید: سعی کردن در برآوردن حاجت مسلمان بهتر از هفتاد بار طواف دور خانه خداست و باعث در امان بودن در قیامت می شود.
💫اين حديث نورانی چراغ راه زندگی ابراهيم بود. او تمام تلاش خود را در جهت حل مشكلات مردم به كار می بست.
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم1
#قسمت_صد و هفتاد و ششم
ادامه ی حاجات مردم و نعمت خدا🌹
👇👇👇
💫بيست وشش سال از شهادت ابراهيم گذشت. در عالم رويا ابراهيم را ديدم. سوار بر يک خودرو نظامی به تهران آمده بود!
💫از شوق نمی دانستم چه كنم. چهره ابراهيم بسيار نورانی بود. جلو رفتم و همديگر را در آغوش گرفتيم.
💫 از خوشحالی فرياد می زدم و می گفتم: بچه ها بيائيد، آقا ابراهيم برگشته!
💫ابراهيم گفت: بيا سوار شو، خيلی كار داريم.
💫به همراه هم به كنار يک ساختمان مرتفع رفتيم. مهندسين و صاحب ساختمان همگی با آقا ابراهيم سلام و احوالپرسی كردند. همه او را خوب می شناختند.
💫ابراهيم رو به صاحب ساختمان كرد و گفت: من آمده ام سفارش اين آقا سيد را بكنم يكی از اين واحدها را به نامش كن.
💫بعد شخصی كه دورتر از ما ايستاده بود را نشان داد.
💫صاحب ساختمان گفت: آقا ابرام، اين بابا نه پول داره نه ميتونه وام بگيره من چه جوری يک واحد به او بدم؟!
💫من هم حرفش را تأييد كردم و گفتم: ابرام جون، دوران اين كارها تموم شد، الان همه اسكناس رو می شناسند!
💫ابراهيم نگاه معنی داری به من كرد
و گفت: من اگر برگشتم به خاطر اين بود كه مشكل چند نفر مثل ايشان را حل كنم، و گرنه من اينجا كاری ندارم!
💫بعد به سمت ماشين حركت كرد.
💫من هم به دنبالش راه افتادم كه يكدفعه تلفن همراه من به صدا درآمد و از خواب پريدم!
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم1
#قسمت_صد و هفتاد و هفتم
خمس🌹
👇👇👇
💫از علمائی كه ابراهيم به او ارادت خاصی داشت مرحوم حاج آقا هرندی بود.
💫اين عالم بزرگوار غير از ساعات نماز مشغول شغل پارچه فروشی بود.
💫اواخر تابستان 1361 بود. به همراه ابراهيم خدمت حاج آقا رفتيم. مقداری
پارچه به اندازه دو دست پيراهن گرفت.
💫هفته بعد موقع نماز ديدم كه ابراهيم آمده مسجد و رفت پيش حاج آقا. من هم رفتم ببينم چی شده.
💫ابراهيم مشغول حساب سال بود و خمس اموالش را حساب می كرد!
💫خنده ام گرفت! او برای خودش چيزی نگه نمی داشت. هر چه داشت خرج ديگران می كرد. پس می خواهد خمس چه چيزی را حساب كند؟!
💫حاج آقا حساب سال را انجام داد. گفت 400 تومان خمس شما می شود.
💫بعد ادامه داد: من با اجازه ای كه از آقايان مراجع دارم و با شناختی كه از شما دارم آن را می بخشم.
💫اما ابراهيم اصرار داشت كه اين واجب دينی را پرداخت كند. بالاخره خمس را پرداخت.