eitaa logo
حضرت زهرا(س)
141 دنبال‌کننده
5.6هزار عکس
2.3هزار ویدیو
224 فایل
🌹بسم رب الشهدا🌹 هروقت میخواست برای بچه ها یادگاری بنویسد این جمله را مینوشت: ((من کان لله, کان الله له)) هر که با خدا باشد خدا با اوست.....❤❤ 💕شهید ابراهیم همت💕 ادمین کانال: @ammar_rahbar1
مشاهده در ایتا
دانلود
و هفتاد و هشتم ادامه ی خمس🌹 👇👇👇 💫 کار ابراهیم من را یاد حدیثی از امام صادق (ع) می انداخت که می فرمود: کسی که حق خداوند (مثل خمس) را نپردازد دو برابر آن را در راه باطل صرف خواهد کرد. 💫بعد از نماز با ابراهيم به مغازه حاج آقا رفتيم. 💫به حاجی گفت: دو تا پارچه پيراهنی مثل دفعه قبل می خوام. 💫حاجی با تعجب نگاهی كرد و گفت: پسرم، تو تازه از من پارچه گرفتی. اينها پارچه دولتيه، ما اجازه نداريم بيش از اندازه به كسی پارچه بدهيم. 💫ابراهيم چيزی نگفت. 💫ولی من قضيه را می دانستم و گفتم: حاج آقا، اين آقا ابراهيم پيراهن های قبلی را انفاق كرده! 💫بعضي از بچه های زورخانه هستند كه لباس آستين كوتاه می پوشند يا وضع ماليشان خوب نيست. ابراهيم برای همين پيراهن را به آنها می بخشد! 💫حاجی در حالی كه با تعجب به حرف های من گوش می كرد، نگاه عميقی به صورت ابراهيم انداخت و گفت: اين دفعه برای خودت پارچه را می بُرم، حق نداری به كسی ببخشی. هركسی كه خواست بفرستش اينجا.
و هفتاد و نهم ما تو را دوست داریم🌹 👇👇👇 💫پائيز سال1361 بود. بار ديگر به همراه ابراهيم عازم مناطق عملياتی شديم. 💫اين بار نَقل همه مجالس توسل های ابراهيم به حضرت زهرا سلام الله علیها بود. هر جا می رفتيم حرف از او بود! 💫خيلی از بچه ها داستان ها و حماسه آفرينی های او را در عمليات ها تعريف می كردند. همه آنها با توسل به حضرت صديقه طاهره سلام الله علیها انجام شده بود. 💫به منطقه سومار رفتيم. به هر سنگری سر می زديم از ابراهيم می خواستند كه برای آنها مداحی كند و از حضرت زهرا (س) بخواند. 💫شـب بود. ابراهيم در جمع بچه های يكی ازگردان ها شروع به مداحی كرد. 💫صدای ابراهيم به خاطر خستگی و طولانی شدن مجالس گرفته بود! 💫بعد از تمام شدن مراسم، يكی دو نفر از رفقا با ابراهيم شوخی كردند و صدايش را تقليد كردند. بعد هم چيزهائی گفتند كه او خيلی ناراحت شد. 💫آن شب قبل از خواب ابراهيم عصبانی بود و گفت: من مهم نيستم، اين ها مجلس حضرت را شوخی گرفتند. برای همين ديگر مداحی نمی كنم! 💫هر چه می گفتم: حرف بچه ها را به دل نگير، آقا ابراهيم تو كار خودت را بكن، اما فايده ای نداشت. 💫آخر شب برگشتيم مقر، دوباره قسم خورد كه ديگر مداحی نمی كنم! 💫ساعت يک نيمه شب بود. خسته و كوفته خوابيدم. 💫قبل از اذان صبح احساس كردم كسی دستم را تكان می دهد. چشمانم را به سختی باز كردم. چهره نوراني ابراهيم بالاي سرم بود. من را صدا زد و گفت: پاشو، الان موقع اذانه.
و هشتادم ادامه ی ما تو را دوست داریم🌹 👇👇👇 💫من بلند شدم. با خودم گفتم: اين بابا انگار نمی دونه خستگي يعنی چی!؟ 💫البته می دانستم كه او هر ساعتی بخوابد، قبل از اذان بيدار می شود و مشغول نماز. 💫ابراهيم ديگر بچه ها را هم صدا زد. بعد هم اذان گفت و نماز جماعت صبح را برپا كرد. 💫بعد از نماز و تسبيحات، ابراهيم شروع به خواندن دعا کرد. بعد هم مداحی حضرت زهرا سلام الله علیها !!! 💫اشعار زيبای ابراهيم اشک چشمان همه بچه ها را جاری كرد. 💫من هم كه ديشب قسم خوردن ابراهيم را ديده بودم از همه بيشتر تعجب كردم! ولی چيزی نگفتم. 💫بعد از خوردن صبحانه به همراه بچه ها به سمت سومار برگشتيم. بين راه دائم در فكر كارهای عجيب او بودم. 💫ابراهيم نگاه معنی داری به من كرد و گفت: می خواهی بپرسی با اينكه قسم خوردم، چرا روضه خواندم؟! 💫گفتم: خُب آره، شما ديشب قسم خوردی كه.. 💫پريد تو حرفم و گفت: چيزی كه می گويم تا زنده ام جايی نقل نكن. 💫بعد كمی مكث كرد و ادامه داد: ديشب خواب به چشـمم نمی آمد اما نيمه های شب كمی خوابم برد. يكدفعه ديدم وجود مقدس حضرت صديقه طاهره سلام الله علیها تشريف آوردند و گفتند نگو نمی خوانم، ما تو را دوست داريم هر كس گفت بخوان تو هم بخوان. 💫ديگر گريه امان صحبت كردن به او نمی داد. 💫ابراهيم بعد از آن به مداحی كردن ادامه داد.
و هشتاد و پنجم ادامه ی عملیات زین العابدین🌹 👇👇👇 💫عمليات در محور ما تمام شد. بچه های همه گردان ها به عقب برگشتند. اما بعضی از گردان ها، مجروحين و شهدای خودشان را جا گذاشتند! 💫ابراهيم وقتی با فرمانده يكی از آن گردان ها صحبت می كرد، داد ميزد! خيلی عصبانی بود. تا حالا عصبانيت او را نديده بودم. 💫می گفت: شما كه می خواستيد برگرديد، نيرو و امكانات هم داشتيد، چرا به فكر بچه های گردانتان نبوديد!؟ چرا مجروح ها رو جا گذاشتيد؟؟ 💫با مسئول محور كه از رفقايش بود هماهنگ كرد. به همراه جواد افراسيابي و چند نفر از رفقا به عمق مواضع دشمن نفوذ كردند. 💫آنها تعدادی از مجروحين و شهدای به جا مانده را طی چند شب به عقب انتقال دادند. 💫دشمن به واسطه حساسيت منطقه نتوانسته بود پاكسازی لازم را انجام دهد. 💫ابراهيم و جواد توانستند تا شب21 آذر ماه 61 حدود هجده مجروح و نه نفر از شهدا را از منطقه نفوذ دشمن خارج كنند. 💫حتی پيكر يک شهيد را درست از فاصله ده متری سنگر عراقی ها با شگردی خاص به عقب منتقل كردند! 💫ابراهيم بعد از اين عمليات كمی كسالت پيدا كرد. با هم به تهران آمديم 💫چند هفته ای تهران بود. او فعاليت های مذهبی و فرهنگی را ادامه داد.
و هشتاد و ششم روزهای آخر🌹 👇👇👇 💫آخر آذر ماه بود. با ابراهيم برگشتيم تهران. در عين خستگی خيلی خوشحال بود. 💫می گفت: هيچ شهيد يا مجروحي در منطقه دشمن نبود، هر چه بود آورديم. 💫بعد گفت: امشب چقدر چشم های منتظر را خوشحال كرديم، مادر هر كدام از اين شهدا سر قبر فرزندش برود، ثوابش برای ما هم هست. 💫من بلافاصله از موقعيت استفاده كردم و گفتم: آقا ابرام پس چرا خودت دعا می كنی كه گمنام باشی!؟ 💫منتظر اين سؤال نبود. لحظه ای سكوت كرد و گفت: من مادرم رو آماده كردم، گفتم منتظر من نباشه، حتی گفتم دعا كنه كه گمنام شهيد بشم! 💫ولی باز جوابی را كه می خواستم نگفت. 💫چند هفته ای با ابراهيم در تهران مانديم. 💫بعد از عمليات و مريضی ابراهيم، هر شب بچه ها پيش ابراهيم هستند. هر جا ابراهيم باشد آنجا پر از بچه های هيئتی و رزمنده است.
و هشتاد و هفتم ادامه ی روزهای آخر 🌹 👇👇👇 💫دی ماه بود. حال و هوای ابراهيم خيلی با قبل فرق كرده. ديگر از آن حرف های عوامانه و شوخی ها كمتر ديده می شد! اكثر بچه ها او را شيخ ابراهيم صدا می زنند. 💫ابراهيم محاسنش را كوتاه كرده. اما با اين حال نورانيت چهره اش مثل قبل است. 💫آرزوی شهادت كه آرزوی همه بچه ها بود، برای ابراهيم حالت ديگری داشت. 💫در تاريكی شب با هم قدم می زديم. پرسيدم: آرزوی شما شهادته، درسته؟! 💫 خنديد. بعد از چند لحظه سكوت گفت: شهادت ذره ای از آرزوی من است، من می خواهم چيزی از من نماند. مثل ارباب بی كفن حسين(ع) قطعه قطعه شوم اصلا دوست ندارم جنازه ام برگردد. دلم می خواهد گمنام بمانم. 💫دليل اين حرفش را قبلا شنيده بودم. می گفت: چون مادر سادات قبر ندارد، نمی خواهم مزار داشته باشم. 💫بعد رفتيم زورخانه، همه بچه ها را برای ناهار فردا دعوت كرد. 💫فردا ظهر رفتيم منزلشان. قبل از ناهار نماز جماعت برگزار شد. ابراهيم را فرستاديم جلو، در نماز حالت عجيبی داشت. انگار كه در اين دنيا نبود! تمام وجودش در ملكوت سير ميكرد! بعد از نماز با صدای زيبا دعای فرج را زمزمه كرد. 💫يكی از رفقا برگشت به من گفت: ابراهيم خيلی عجيب شده، تا حالا نديده بودم اينطور در نماز اشک بريزه! 💫در هيئت، توسل ابراهيم به حضرت صديقه طاهره(س) بود. 💫در ادامه می گفت: به ياد همه شهدای گمنام كه مثل مادر سادات قبر و نشانی ندارند، هميشه در هيئت از جبهه ها و رزمنده ها ياد می كرد.
و هشتاد و هشتم ادامه ی روزهای آخر🌹 👇👇👇 💫اواسط بهمن بود. ساعت نه شب، يكی توكوچه داد زد: حاج علی خونه ای!؟ 💫آمدم لب پنجره. ابراهيم و علی نصرالله با موتور داخل كوچه بودند، خوشحال شدم و آمدم دم در. 💫ابراهيم و بعد هم علی را بغل كردم و بوسيدم. داخل خانه آمديم. 💫هوا خيلی سرد بود. من تنها بودم. گفتم: شام خورديد؟ 💫ابراهيم گفت: نه، زحمت نكش. 💫گفتم: تعارف نكن، تخم مرغ درست می كنم. بعد هم شام مختصری را آماده كردم. 💫گفتم: امشب بچه هام نيستند، اگر كاری نداريد همين جا بمانيد، كرسی هم رو به راهه. 💫ابراهيم هم قبول كرد. 💫بعد با خنده گفتم: داش ابرام توی اين سرما با شلوار كردی راه ميری!؟سردت نميشه!؟ 💫او هم خنديد و گفت: نه، آخه چهار تا شلوار پام كردم! 💫بعد سه تا از شلوارها را درآورد و رفت زيركرسی! من هم با علی شروع به صحبت كردم. 💫نفهميدم ابراهيم خوابش برد يا نه، اما يکدفعه از چا پريد و به صورتم نگاه كرد و بی مقدمه گفت: حاج علی، جان من راست بگو! تو چهره من شهادت می بينی؟! 💫توقع اين سؤال را نداشتم. چند لحظه ای به صورت ابراهيم نگاه كردم و با آرامش گفتم: بعضی از بچه ها موقع شهادت حالت عجيبی دارند، اما ابرام جون، تو هميشه اين حالت رو داری! 💫سكوت فضای اتاق را گرفت. ابراهيم بلند شد و به علی گفت: پاشو، بايد سريع حركت كنيم. 💫با تعجب گفتم: آقا ابرام كجا!؟ 💫گفت: بايد سريع بريم مسجد. 💫بعد شلوارهايش را پوشيد و با علی راه افتادند.
و هشتاد و نهم فکه آخرین میعادگاه🌹 👇👇👇 💫نيمه شب بود كه آمديم مسجد. ابراهيم با بچه ها خداحافظی كرد. بعد هم رفت خانه. از مادر و خانواده اش هم خداحافظی كرد. از مادر خواهش كرد برای شهادتش دعا كند. 💫صبح زود هم راهی منطقه شديم. ابراهيم كمتر حرف می زد. بيشتر مشغول ذكر يا قرآن بود. 💫رسيديم اردوگاه لشكر در شمال فكه. گردان ها مشغول مانور عملياتی بودند. 💫بچه ها با شنيدن بازگشت ابراهيم خيلی خوشحال شدند. همه به ديدنش می آمدند. يك لحظه چادر خالی نمی شد. حاج حسين هم آمد. از اينكه ابراهيم را می ديد خيلی خوشحال بود. 💫بعد از سلام و احوالپرسی ابراهيم پرسيد: حاج حسين بچه ها همه مشغول شدند، خبريه؟! 💫حاجی هم گفت: فردا حركت می كنيم برای عمليات. اگه با ما بيایی خيلی خوشحال میشيم. 💫حاجی ادامه داد: برای عمليات جديد بايد بچه های اطلاعات را بين گردان ها تقسيم كنم. هر گردان بايد يكی دو تا مسئول اطلاعات و عمليات داشته باشه. 💫بعد ليستی را گذاشت جلوی ابراهيم و گفت: نظرت در مورد اين بچه ها چيه؟ 💫ابراهيم ليست را نگاه كرد و يكی يكی نظر داد.
و نودم ادامه ی فکه آخرین میعادگاه🌹 👇👇👇 💫ابراهيم ليست را نگاه كرد و يكی يكی نظر داد. بعد پرسيد: خُب حاجی، الان وضعيت آرايش نيروها چه طوريه؟ 💫حاجی هم گفت: الان نيروها به چند سپاه تقسيم شدند. هر چند لشکر يک سپاه را تشكيل می دهد. حاج همت شده مسئول سپاه يازده قدر. لشکر 27 هم تحت پوشش اين سپاهه، كار اطلاعات يازده قدر را هم به ما سپردند. 💫عصر همان روز ابراهيم حنا بست. موهای سرش را هم كوتاه و ريش هايش را مرتب كرد. چهره زيبای او ملكوتی تر شده بود. 💫غروب به يكی از ديدگاه های منطقه رفتيم. ابراهيم با دوربين مخصوص، منطقه عملياتی را مشاهده می كرد. يک سری مطالب را هم روی كاغذ می نوشت. 💫تعدادی از بچه ها به ديدگاه آمدند و مرتب می گفتند: آقا زودباش! ما هم می خواهيم ببينيم! 💫ابراهيم كه عصبانی شده بود داد زد: مگه اينجا سينماست؟! ما برای فردا بايد دنبال راهكار باشيم، بايد مسير حركت رو مشخص كنيم. 💫بعد با عصبانيت آنجا را ترک كرد. 💫می گفت: دلم خيلی شور ميزنه! 💫گفتم: چيزی نيست، ناراحت نباش. 💫پيش يكی از فرماندهان سپاه قدر رفتيم. ابراهيم گفت: حاجی، اين منطقه حالت خاصی داره. خاک تمام اين منطقه رملی و نرمه! حركت نيرو توی اين دشت خيلی مشكله، عراق هم اين همه موانع درست كرده، به نظرت اين عمليات موفق ميشه؟! 💫فرمانده هم گفت: ابرام جون، اين دستور فرماندهی است، به قول حضرت امام ما مأمور به انجام تكليف هستيم، نتيجه اش با خداست.
و نود و یکم ادامه ی فکه آخرین میعادگاه🌹 👇👇👇 💫فردا عصر بچه های گردان هـا آماده شدند. از لشکر 27 حضرت رسول صلی الله يازده گردان آخرين جيره جنگی خودشان را تحويل گرفتند. همه آماده حركت به سمت فكه بودند. 💫از دور ابراهيم را ديدم. با ديدن چهره ابراهيم دلم لرزيد. جمال زيبای او ملكوتی شده بود! صورتش سفيدتر از هميشه بود. چفيه ای عربی انداخته و اوركت زيبائی پوشيده بود. به سمت ما آمد و با همه بچه ها دست داد. كشيدمش كنار و گفتم: داش ابرام خيلی نورانی شدی! 💫نفس عميقی كشيد و با حسرت گفت: روزی كه بهشتی شهيد شد خيلی ناراحت بودم. اما باخودم گفتم خوش به حالش كه با شهادت رفت، حيف بود با مرگ طبيعی از دنيا بره. اصغر وصالی، علي قربانی، قاسم تشكری و خيلی از رفقای ما هم رفتند، طوری شده كه توی بهشت زهرا سلام الله بيشتر از تهران رفيق داريم. 💫مكثی كرد و ادامه داد: خرمشهر هم كه آزاد شد، من می ترسم جنگ تمام بشه و شهادت را از دست بدهم، هر چند توكل ما به خداست. 💫بعد نفس عميقی كشيد و گفت: خيلی دوست دارم شهيد بشم. اما خوشگل ترين شهادت رو می خوام! 💫با تعجب نگاهش كردم. منتظر ادامه صحبت بودم که قطرات اشک از گوشه چشمش جاری شد. 💫ابراهيم ادامه داد: اگه جائی بمانی كه دست احدی به تو نرسه، كسی هم تو رو نشناسه، خودت باشی و آقا، مولا هم بياد سرت رو به دامن بگيره، اين خوشگلترين شهادته. 💫گفتم: داش ابرام تو رو خدا اين طوری حرف نزن. 💫بعد بحث را عوض كردم و گفتم: بيا با گروه فرماندهی بريم جلو، اين طوری خيلی بهتره. هر جا هم كه احتياج شد كمك می كنی. 💫گفت: نه، من می خوام با بسيجی ها باشم. 💫بعد با هم حركت كرديم و آمديم سمت گردان های خط شكن. آنها مشغول آخرين آرايش نظامی بودند.
و نود و دوم ادامه ی فکه آخرین میعادگاه🌹 👇👇👇 💫گفتم: داش ابرام، مهمات برات چی بگيرم؟ 💫گفت: فقط دو تا نارنجک، اسلحه هم اگه احتياج شد از عراقی ها می گيريم! 💫حاج حسين الله كرم از دور خيره شده بود به ابراهيم! رفتيم به طرفش. حاجی محو چهره ابراهيم بود. بی اختيار ابراهيم را در آغوش گرفت. چند لحظه ای در اين حالت بودند. گويی می دانستند كه اين آخرين ديدار است. 💫بعد ابراهيم ساعت مچی اش را باز كرد و گفت: حسين، اين هم يادگار برای شما! 💫چشمان حاج حسين پر از اشک شد گفت: نه ابرام جون پيش خودت باشه احتياجت ميشه. 💫ابراهيم با آرامش خاصی گفت: نه من بهش احتياج ندارم. 💫حاجی هم خیلی منقلب شده بود، بحث را عوض کرد و گفت: ابرام جون، برای عملیات دو تا راهكار عبوری داريم، بچه ها از راهكار اول عبور می كنند. من با يک سری از فرمانده ها و بچه های اطلاعات از راهكار دوم ميريم. تو هم با ما بيا. 💫ابراهيم گفت: من از راهكار اول با بچه های بسيجی ميرم. مشكلی كه نداره!؟ 💫حاجی هم گفت: نه، هر طور راحتی. 💫ابراهيم از آخرین تعلقات مادی جدا شد. بعد هم رفت پيش بچه های گردان هايی كه خط شكن عمليات بودند و كنارشان نشست.
و نود و چهارم ادامه ی والفجر مقدماتی🏴 👇👇👇 🌑بعد از مداحی عجيب ابراهيم، بچه ها در حالی كه صورت هايشان خيس از اشک بود بلند شدند. نماز مغرب و عشاء را خوانديم. 🌑از وقتی ابراهيم برگشته سايه به سايه دنبال او هستم! يك لحظه هم از او جدا نمی شوم. 🌑مــن به همراه ابراهيم، يكی از پل های سنگين و متحرک را روی دست گرفتيم و به همراه نيروها حركت كرديم. 🌑حركت روی خاك رملی فكه بسيار زجرآور بود. آن هم با تجهيزاتي به وزن بيش از بيست كيلو برای هر نفر! 🌑ما هم كه جدای از وسايل، يك پل سنگين را مثل تابوت روی دست گرفته بوديم! 🌑همه به يك ستون و پشت سر هم از معبری كه در ميان ميدان های مين آماده شده بود حركت كرديم. 🌑حدود دوازده كيلومتر پياده روی كرديم. رسيديم به اولين كانال در جنوب فكه. بچه ها ديگر رمقی برای حركت نداشتند. 🌑ساعت نه و نيم شب يكشنبه هفدهم بهمن ماه بود. با گذاشتن پل هاي متحرک و نردبان، از عرض كانال عبور كرديم. 🌑سكوت عجيبی در منطقه حاكم بود. عراقي ها حتی گلوله ای شليک نمی كردند! 🌑يك ربع بعد به كانال دوم رسيديم. از آن هم گذشتيم. با بيسيم به فرماندهی اطلاع داده شد. 🌑چند دقيقه ای نگذشته بود كه به كانال سوم رسيديم. 🌑خبر رسيدن به كانال سوم، يعنی قرار گرفتن در كنار پاسگاه های مرزی و شروع عمليات. 🌑اما فرمانده گردان، بچه ها را نگه داشت و گفت: طبق آنچه در نقشه است، بايد بيشتر راه می رفتيم، اما خيلی عجيبه، هم زود رسيديم، هم از پاسگاه ها خبری نيست! 🌑تقريبا همه بچه ها از كانال دوم عبور كردند. يكدفعه آسمان فكه مثل روز روشن شد!! 🌑مثل اينكه دشمن با تمام قوا منتظر ما بوده. بعد هم شروع به شليک كردند.