به داد خوزستان برسید
شما را به خدا به داد خورستان برسید
به داد اهواز
به داد آبادان
به داد کوت عبدالله
برسید
چه خبرتان شده؟
نمی گویم انقلابی، پس غیرت وطن دوستی تان کجا رفته؟
در این همه سیل که طی 9 ماه گذشته آمده است، خانه کدام استاندار و فرماندار و شهردار را آب برده؟
کدام خانواده مسئولین و نمایندگان شهر و استان در مجلس، زیر آب و خاک و زلزله و ... مانده اند؟
چرا باید مسئولین استانی و شهری، خانه و خانواده شان در امن ترین نقطه باشد؟
چرا نباید در میان پایین ترین قشر مردم زندگی کنند تا بفهمند درد مردم چیست.
یک ر.ز سیل ویرانگر
یک روز غبار نفسگیر
یک روز هجوم ملخ
یک روز ...
همه دغدغه و مشکل مسئولین کشور 80 میلیونی شده است آلودگی هوای تهران!
مگر نه اینکه خوزستان دین خود را به اسلام و انقلاب و کشور ادا کرده است؟
هشت سال جنگ کم چیزی بود که از سر گذراندند و غیرتمندانه دشمن را ناکام ساختند و ایران را سرافراز کردند؟
شما را چه می شود؟
دست به سینه نشسته اید تا فرمان رئیس جمهور صادر شود تا به مردم کمک کنید؟
یعنی چی؟
اگر خانه خودتان را هم آب ببرد، باید منتظر فرمان رئیس جمهور بود؟
به داد مردم برسید.
این مردم مستحق این نامردی ها و کم کاری ها نیستند.
این مردم همانانی هستند که زمان جنگ می گفتیم ولی نعمت ما هستند.
نورچشم ما هستند.
پس چه شد؟
چند سال که گذشت، همه چیز فراموش شد؟
یعنی در عرض 40 سال نتوانسته اید برای اهواز و آبادان یک کانال فاضلاب بزنید؟
پس بودجه هایش کجا رفته است؟!
این همه وابستگی که برای تیم های فوتبال و شوت بال و ... می روید ذلیلانه التماس می کنید و مربی خارجی با میلیاردها تومان دست مزد از بیت المال مسلمین می آورید.
آخر سر هم می زنند زیر همه چیز و طلبکار می روند.
نمی توانید، عرضه ندارید کار بکنبد، ناتوانید، فلجید، علیلید، هر چه که هستید، هزینه یک مربی خارجی ورزشی را بپردازید و یک مهندس بیاورید تا تکلیف فاضلاب اهواز و آبادان را معلوم کند.
این جوری اگر کم کاری کردند می توانیم دو تا فحش به کارگزاران و مهندسان خارجی بدهیم.
شما را باید چه بگوییم؟
زن و بچه تان را بردارید ببرید وسط سیلابها تا بفهمید "همه زندگی مان را آب بُرده" یعنی چی.
بجای بازدید و عکس انتخاباتی و مصاحبه و این حرفها
به داد مردم برسید
تا گرفتار عذاب الهی نشوید!
حمید داودآبادی
آذر 1398
@hdavodabadi
شبی که ماه کامل شد
اساسا آدم سینمایی نیستم. یعنی حوصله نشستن در سینما و دیدن فیلم را ندارم. منتظر می مونم سی.دی فیلم که اومد، می خرم و تنها می بینمش.
امشب فیلم #شبی_که_ماه_کامل_شد را دیدم.
وحشت کردم
ترسیدم
لرزیدم
در درون اشک ریختم و سوختم
از آنچه به نام اسلام بر اسلام میرود
از ظلمی که تکفیریها به نام دین پیامبر رحمت حضرت محمد (ص) بر مسلمانان می کنند
الله اکبر
خوب شد نرفتم سینما این فیلم را ببینم،
اصلا تحملش را نداشتم.
باوجودی که سر فیلم شیار_143 که از روی کتاب تفحص ساخته شده، از خانم نرگس_آبیار گله مندم، ولی این جا فقط می توانم بگویم:
آفرین به غیرتت خانم آبیار با این فیلم.
چند سال پیش فیلمنامه ای درباره گروهک عبدالمالک_ریگی خواندم که قرار بود ساخته شود. عمرا اگر به این شدت می توانست جنایات آنها را به تصویر بکشد.
کاش اصلا این فیلم را نمی دیدم و همچنان سر شیار 143 از خانم آبیار ناراحت بودم.
این جوری نه این قدر می سوختم، نه مجبور بودم این گونه به خانم آبیار ادای احترام کنم.
واقعا خسته نباشید با این فیلمی که ساختید.
خدا قوت
فقط باید دست و پای نیروهای امنیتی ای که برای خفه کردن آن چنان تروریست های وحشتناکی، از آرامش و آسایش خود و خانواده شان می گذرند، بوسید.
من که از دیدن یک فیلم ساده بر خود لرزیدم. اگر قرار بود همچون آنان که قهرمانانه، ریگی را از آسمان به طناب دار کشاندند باشم، چی؟
خدا پشت و پناهشان.
خداوکیلی با هر عقیده و سلیقه سیاسی فردی و اجتماعی که داریم، بیاییم و کشتی امنی را که در اقیانوس مواج دنیا بر آن سواریم، سوراخ نکنیم.
واقعا مردم ایران زمین، از لُر و بلوچ گرفته تا کُرد و عرب و ... همه محجوبند و مظلوم و چوب ندانم کاری برخی مسئولین که به فکرشان نیستند را می خورند.
مگر عشایر و اقوام مرزی چه می خواهند جز امنیت، صلح و زندگی؟!
فراهم کردن شغل و آسایش و امکانات اولیه زندگی برای آنها چقدر سخت است؟!
فقط کافی است مبالغی را که دو سه نفر بی شرف اختلاس می کنند، گرفت و خرج آن جاها کرد.
نگذاریم ریگی ها از سادگی و معصومیت و مظلومیت اقوام سوءاستفاده کنند.
تا قبل از اینکه جوانان ریگی شوند، به فکر آنان باشیم.
البته برای طایفه ریگی احترام قائلم و منظورم فقط شخصی است که نام طایفه آنان را یدک می کشید.
خدا رحمت کند شهدای مظلومی را که غریبانه جان دادند و ما، در زندگی امن خود، هیچ از آنان نه شنیدیم و نه فهمیدیم.
مگر اینکه یکی مثل خانم آبیار فیلم شبی که ماه کامل شد را بسازد و گوشه ای از ظلمی را که رفته، به نمایش بگذارد.
خدا قوت
حمید داودآبادی
30 آذر 1398
@hdavodabadi
تفرقه افکنان صهیونیست صفت!
عکس: عاملان انفجار مسجد جامع زاهدان که دهها نمازگزار را به شهادت رساندند
جنایتکار معدوم "عبدالمالک ریگی" در اعترافاتش درباره آماده سازی افراد جوان برای عملیات انتحاری و اینکه چگونه آنها حاضر می شدند خودشان را در میان زن و بچه ها و مردم بیگناه منفجر کنند و آنان را بکشند، گفته است:
"بعد از اینکه فرد مورد نظر را برای انجام عملیات انتحاری شناسایی می کردیم، جلسات متعددی برای او می گذاشتیم که همه علیه اعتقادات شیعیان بود و در نهایت نیز روز آخر، دو فیلم برای او می گذاشتیم:
1 - فیلم سخنرانی ... که همه اهل سنت را ... اعلام می کند و به خلفا فحاشی می کند.
2 - فیلم مداحی ... که می گوید "لا اله الا الزهرا". این فیلم ها آن قدر تاثیر داشت که از آن لحظه دیگر نمی شد عامل انتحاری را کنترل کرد.
او را به صحنه می بردیم و رهایش می کردیم تا میان افراد هدف، خود را منفجر کند."
و همچون عملیات انتحاری علیه شهید شوشتری، مظلومان اهل سنت که حاضر به پیروی از تفکرات وحشیانه ریگی نبودند و از نظام جمهوری اسلامی حمایت می کردند، که به ادعای ریگی آنها مزدور نظام بودند و با شیعیان هیچ تفاوتی نداشتند، ریختن خونشان مباح بود.
واقعا آنان که این گونه بر آتش نفاق و جدایی مسلمانان دامن می زنند، به هر بهانه و با هر نیت، در ریختن خون مظلومان شریک نیستند؟!
کافی است نگاهی هرچند کوتاه به جنایات تروریست های سلفی داعش در سوریه انداخت تا متوجه شد وهابیت و صهیونیسم، چه سرمایه سنگینی برای به جان هم انداختن مسلمانان گذاشته اند که "زِ هر طرف که شود کشته، سود صهیون است"!
حمید داودآبادی
@hdavodabadi
خدای سازمانی
مجاهد بود. دختر مجاهد. 18 سال بیشتر نداشت.
لباس نظامی گشادی تنش کرده، اسلحه دستش داده بودند تا با عضویت در "ارتش آزادیبخش ملی ایران"، با حکم صدام حسین و حمایت ارتش بعث عراق، خاک ایران را مورد حمله و تجاوز قرار دهند.
آمده بودند تا مثلا ملت ایران را نجات دهند و سایۀ حکومت پلید بعث را بر سر ایران بگسترانند!
جنازهاش افتاده بود وسط جادۀ "اسلام آباد غرب". زیر آفتاب داغ مرداد ماه 1367، سوخته و سیاه شده بود.
وقتی وسایل داخل جیبهایش را درآوردند، دیدند یک دفتر کوچک با خود دارد. خاطرات روزانهاش را تا قبل از حملۀ "فروغ جاویدان" و گرفتار شدن در کمینگاه "مرصاد"، نوشته بود.
یکی از روزهای قبل از عملیات، در پادگان اشرف، در زندگی زیر سایۀ مریم و مسعود رجوی، نوشته بود:
"متاسفانه امروز صبح نمازم قضا شد، باید بروم از مرکزیت سازمان طلب مغفرت کنم!"
و خدا ... هیچ نبود برایش، جز مریم و مسعود!
نقل از کتاب "نامزد خوشگل من"
نوشته حمید داودآبادی
نشر شهید کاظمی
@hdavodabadi
صادقانه با صادق!
چند روز گذشته خبری بسیار ناراحت کننده منتشر شد مبنی بر مرگ دو جوان کولبر بر اثر یخ زدگی در میان برفها.
فرهاد و آزاد خسروی، دو برادر ۱۷ و ۱۴ ساله مریوانی، به خاطر معلولیت پدر به کوهستان زدند تا برای تامین مخارج زندگی آن هم با این وضع گرانی، کمک کنند.
خبر پیدا شدن پیکر یخ زده این دو برادر در ارتفاعات "تَتِه" مریوان، یک آن حاج احمد متوسلیان را به یادم آورد که برای امنیت و آزادی مردم کردستان، عملیاتی را در تته انجام داد تا از شرّ مزدوران صدام رهایی یابند.
و امروز چقدر جایش در مریوان خالی است تا علیه غول بی تدبیری و بیکاری و فقر و ... عملیات کند و مردم کُرد مریوان را عزّت بخشد!
فرهاد 14 ساله به سینه سخت کوه و برف زد تا ما، در خانه های گرم خود، راحت بنشینیم و از عالی ترین برندهای لوازم خانگی بهره مند باشیم و کیف کنیم.
همین تلویزیون و یخچالی که امثال فرهاد، در کوههای سر به فلک کشیده بر دوش می کشند تا به خانه ما برسد.
بلکه لقمه نانی برای خانواده خویش ببرند.
در این میان، آنچه تعجبم را برانگیخت، دلسوزی آقای دکتر صادق زیباکلام بود.
نوشته ایشان را که دیدم، یک آن یاد نوشته خودم در تقدیر و تشکر از آقای زیباکلام در زلزله سرپل ذهاب افتادم که کمکهای مالی بسیاری از مردم جمع کرد و به سرپل ذهاب رفت تا کمک حال مردم زلزله زده شود.
ولی افسوس که تا امروز معلوم نیست آن میلیاردها تومانی که مردم برای ایجاد سرپناه و خانه گرم برای مردم غیور کُرد به حساب آقای زیباکلام ریختند، چه شد و به دست کدام زلزله زده رسید!
آقای زیباکلام!
فرهاد کولبری نکرد تا با درآمد آن ماهی یک بار به خانه دوم خود لندن برود و در دانشگاه های آنجا تدریس کند.
فرهاد برای اسکی در پیست های اسکی سوئیس و سوئد نرفته بود.
فقط ذره ای از آن میلیاردها که محبوس شماست، می توانست کمک حال فرهاد شود تا امروز زیر خروارها برف جان ندهد.
فرهاد حق داشت با خیال راحت درسش را بخواند یا حتی در آینده شاگرد خود شما در دانشگاه شود!
فقط
یک بلیط رفت و برگشت دونفره به لندن، درآمد کولبری بیش از یک سالِ امثال فرهاد است!
منظر هستید چند فرهاد دیگر در سینه سخت و سرد کوه یخ بزنند تا دلسوزی اینستاگرامی و مجازی و تبلیغی تان، به عمل تبدیل شود؟
تا کی می خواهید همه مشکلات را به گردن نظام بیندازید؟
فعلا که این میلیاردها تومان در حساب شخصی شماست نه نظام.
گریستن برای فرهادها کافی است.
شما و امثال شما که با یک فراخوان، مردم پاکدل و دلسوز ایران زمین اطمینان کرده و میلیاردها تومان به حسابتان می ریزند، چه کرده اید تا دیگر سوگواره فرهاد تکرار نشود؟!
حمید داودآبادی
4 دی 1398
@hdavodabadi
قسم به مسعود، قسم به مریم
بهشان قبولانده بودند، در صورتی که اسیر شوید بدترین شکنجهها را بهکار میبرند تا ازتان حرف بکشند. حتی اگر هم کشته شوید، از روی چهره و اثر انگشت، خانوادهتان را شناسایی میکنند و از آنها انتقام میگیرند!
آخرین روزهای تیر ماه 67، با بمباران شیمیایی منطقه توسط هواپیماهای عراقی و فرمان صدام، عملیات "فروغ جاویدان" از سوی منافقین در غرب کشور آغاز شد. شهرهای سرپل ذهاب و کرند غرب را بهزیر چکمههای نجس خود کشیدند و مغرور و سرمست، اسلام آباد غرب را هم به اشغال درآوردند.
مقابلۀ مردمی که آغاز شد، به خانهها و کوچهها پناه بردند. با حضور نیروهای بسیجی ایرانی، هراس تمام وجودشان را گرفت.
و ... همان کاری را کردند که رهبرانشان القاء کرده بودند:
اگر اسیر شوید ...
و اگر هم جنازهتان سالم بماند ...
دخترکان 18 – 20 ساله که هیچی از جنگ و نظامیگری نمیدانستند و فکر میکردند با نفربرهای صدام، تختهگاز تا خود تهران خواهند رفت و 3 روزه ایران را فتح میکنند، در بنبست هویتی و وجودی قرار گرفتند.
یکییکی نارنجک را از جیب درآورده، برای اینکه هم چهرهشان متلاشی شود و هم اثر انگشتشان از بین برود، نارنجک را در مشت، جلوی صورت گرفته، فریاد زدند:
"قسم به مسعود، قسم به مریم، تسلیم ننگ است ..."
و نارنجک جلوی صورتشان منفجر شد.
و از شهادتین و مسلمانی هیچ بهگوش نرسید، مگر قسم به مسعود و مریم!
نقل از کتاب "نامزد خوشگل من"
نوشته حمید داودآبادی
نشر شهید کاظمی
@hdavodabadi
معصومیت به غارت رفته
اواخر اسفند 1366، عملیات والفجر 10 در غرب کشور جریان داشت. بچهها به هر زحمتی بود، دوشکای دشمن را خفه کردند و بهدنبال فرار نیروهای خط مقدم عراق، ریختند توی سنگرها برای پاکسازی.
بعضیهاشان که یک گوشه پنهان میشدند تا بچهها میخواستند نارنجک بیندازند توی سنگر، میپریدند بیرون و با التماس و ناله:
- الدخیل الخمینی ... الدخیل الخمینی ...
و التماس که ما به درگاه خمینی تسلیم هستیم.
و بهعنوان اسیر به عقب خط متتقل میشدند.
هوا هنوز روشن نشده بود که بچهها زدند به خط مقدم عراق. ناگهان صدای جیغ، ناله و گریۀ دخترکی از داخل سنگرهای عراقی به گوش رسید. همه تعجب کردند. با احتیاط کامل به طرف سنگر رفتند؛ نزدیک که شدند، دیدند دختری حدوداً 20 ساله، با احوالی زار و وضعیت ظاهری افتضاح، درون سنگر افتاده و گریه میکند.
خودش میگفت:
"بچۀ تهرانم. یک هفته است که با هدایت و راهنمایی سازمان مجاهدین خواستم از طریق کردستان به عراق بروم. میخواستم به ارتش آزادیبخش ملی مجاهدین بپیوندم تا مثلا به کشورم خدمت کنم.
هفتۀ گذشته که خواستم از این منطقه بگذرم و بروم داخل عراق، گیر نگهبانهای بعثی افتادم. هر چه بهشان گفتم که من یک مجاهدم و باید بروم پهلوی نیروهای رجوی، آنها فقط خندیدند. هر چه التماس کردم که من و شما هدف واحدی داریم، همهمان میخواهیم حکومت ایران را سرنگون کنیم، به گوششان نرفت.
یک هفتۀ تمام، من را دست بهدست و سنگر به سنگر به همدیگر پاس میدادند و هر کثافتکاری که میخواستند، با من انجام دادند.
شما را بهخدا کمکم کنید. من دیگر داغان شدم. من همۀ این کارها را بهخاطر رهبران سازمان انجام دادم. هدف من خدمت به خلق ایران بود ..."
از آنچه دخترک 20 سالۀ مجاهد تعریف کرد، بچهها گریه شان گرفت. هرچه که بود، ناموس آنها هم حساب میشد. بغض بچهها از بعثیها بیشتر شد؛ ولی از رهبران سازمان منافقین خیلی بیشتر. که چرا دختری جوان را به بهانۀ مبارزه، از تهران میکشند به میان جماعتی گردن کلفت و کثیف بعثی!
مگر آنها شرافت و غیرت و ناموس سرشان نمیشود؟!
گذاشتند در همان سنگر بماند تا با روشن شدن کامل هوا، با ماشین به عقب خط منتقلش کنند.
ساعتی بعد بچهها متوجه شدند سنگر خالی است و از دخترک خبری نیست. کمی آن سوتر، سیاهیای داشت بهطرف داخل خاک عراق میدوید.
همان دختر مجاهد بود که باوجود تحمل آن همه خفت، خواری و جنایت، امید داشت خود را به نیروهای مجاهدین در عراق برساند.
این که او موفق شد خود را به ارتش منافقین برساند، در جایی دیگر گرفتار جماعت دیگری از بعثیان شد و باز هفتهای را در سنگر آنان بهپایان رساند، یا اینکه ...
صدای رگباری از آن سوتر بهگوش رسید ... دخترک دیگر نمیدوید!
هم از دست کثافتهای بعثی راحت شده بود! هم از دست رهبران پلید و بیشرف سازمان مجاهدین.
نقل از کتاب: "نامزد خوشگل من"
نوشتۀ: حمید داودآبادی
چاپ: نشر شهید کاظمی
@hdavodabadi
جامانده از کهکشان راه شیری
شده ام چو پیرمردی شکسته
با قلبی خسته
با دستهای بسته
و از بند خاطرات رسته
نشسته در گوشه ای و منتظر
همه را دوست دارد
ولی همه،
نه که او را نمی بینند
خوب هم می بینند
که نمی فهمندش
شده ام مرد نامریی
با لباس نامریی
که فقط جسمش نامریی است
و دل سوخته اش از بویش
خوب پیداست
همه را دوست می دارم
عاشق همه شده ام
ولی از همه گریزانم
نمی خواهم کسی را دوست بدارم دگر
مگر ۴۰ سال تنهایی کم است
نه هر روز
و هر سال
که به اندازه هر یک ماه
یک عشق
و یک جدایی
و ۴۰ سال ماندن
و جان دادن
ولی نمردن
چقدر تنهایی بد است
نه
چقدر ازدحام بی عشق بد است
دورت باشند
و نفهمندت
هیچکدام دوستت را به یادت نیاورد
حداقل یکی را
از یکصد ستاره
گم شده در کهکشان راه شیری
و تو گم شده در سیاه چاله ماندن
تنهایی سخت نیست
جانکاه است
و چهل سال است که دارد از حان من می کاهد
مگر قرار است چند سال عمر کنم
۴۰ سال دیگر
یا قرنها
شاید به تعداد دوستان سفر کرده
بیش از ۱۰۰ سال
صد سال تنهایی
سرداری بی سر
دوستی بی عشق
عاشقی بی معشوق
و بنده ای گم کرده خدا
مردی تنها
تکیه داده به درختی خشک و شکسته
همه با لبحند
روبرویش ایستاده
منتظر فرمان آتش
همه گوش به فرمان من
و رگبار خاطرات
گرمایی سرخ
و سرمایی سپید
همچون بارانگلوله
مثل باران بهاری
باران عشق
و باز پنجشنبه ای دیگر
و سفر به بهشت
برای دیدار باران
شب جمعه است
صلواتی برای دوستان
و فاتحه ای بر من
حمید داودآبادی
۵ دی ۱۳۹۸