eitaa logo
HDAVODABADI
1هزار دنبال‌کننده
5.6هزار عکس
188 ویدیو
17 فایل
خاطرات و تصاویر اختصاصی دفاع مقدس
مشاهده در ایتا
دانلود
خاطرۀ سوم:آقا که آمد ... حوزه شلوغ شده بود. حوزۀ علمیه نه،حوزۀ هنری! "زم" که چندی قبل آوینی را از آن‌جا تارانده بود،حالا شده بود صاحب عزا! آهنگران اما،زور می‌زد تا درِ باغ شهادت را باز کند: اگر آه تو از جنس نیاز است درِ باغ شهادت باز باز است می‌خواند و گریه می‌کرد.می‌خواند و اشک درمی‌آورد. گفتم اشک! مگر دیگر اشکی هم برای‌مان گذاشته بود؟ از خرداد 68 که یتیم شدیم،اشک چشم‌مان خشکید. حالا سید آمده بود تا دوباره فریاد "یا حسین" در خیابان‌های دولت سازندگی و دوران بازندگی،طنین‌انداز شود. سید آمد تا باز به دیدگان خشکیده‌مان،اشک ببخشد و طراوت زیارت عاشورا یادمان آرد. همه ناله می‌زدند.همه می‌گریستند.کسی به دیگری نمی‌نگریست. من اما ... آن‌قدر زمان جنگ عشق آهنگران داشتم که هروقت در جبهه می‌شنیدیم آمده،حتما باید از نزدیک زیارتش می‌کردم. امروز اما ... حال نداشتم بروم جلو.همه عزادار شده بودند.امروز روز عزا بود. سردار پاستوریزۀ جبهه ندیدۀ بسیج،برای این‌که از فشار برهد،گفته بود تا پرونده‌ای در بسیج به‌نام "سیدمرتضی آوینی" به‌تاریخ گذشته تشکیل دهند تا اگر روزی پرسیدند چرا "هنرمند بسیجی"؟ کارت بسیجش را رو کند. هر کی به‌فکر خویشه ... همراه "داوود امیریان" کنار اتاقک "دفتر ادبیات و هنر مقاومت" ایستاده بودیم. به‌یاد روزهای آفتابی جنگ،وَنگ می‌زدیم. انگار مصطفی را از "سومار" می‌آوردند. پنداری پیکر "سعید" را از همسایگی "دجله" برمی‌گرداندند. شاید استخوان‌های "سیدمحمد" را از "سه‌راه مرگ" هدیه می‌آوردند. هرچه که بود و هرکه می‌آمد،عطر شهادت در شهر می‌پراکند. از دور دیدمش.نه خیلی دور،ولی کسی متوجه نشد. همه در محوطۀ اصلی بودند و من و داوود،متوجه شدیم تابوتی پیچیده در پرچم افتخارآفرین ایران اسلامی،از درِ پشتی حوزۀ هنری وارد حیاط شد. بر شانۀ داوود که زدم،دویدیم. زیر تابوت را که گرفتیم،ده دوازده نفر نمی‌شدیم.داشتیم می‌رسیدیم به مردم. سرم را بر تابوت گذاشته و می‌گریستم.من عقب بودم و داوود جلوتر. کسی از پشت بر شانه‌ام زد و از حال خوش خارجم ساخت: ـ آقا می‌گه تابوت رو بذارید زمین. ـ آقا؟ برگشتم پشت سرم را ببینم،که چشمم به قیافۀ خندان ـ ببخشید،مثلا گریان ـ حاجی زم افتاد.کفرم درآمد.به یك‌باره همۀ ظلم و ستم‌ها پیش چشمم رژه رفتند: ـ زم ...هم اسم خودش رو می‌ذاره آقا. همه شنیدند.داد زدم.از ته دل. می‌خواستم بلندتر داد بزنم تا همه بهتر بشناسندش. آن مرد اما،ول کن نبود.دوباره بر شانه‌ام زد: ـ گفتم آقا می‌گه تابوت رو بذارید زمین ... ـ برو بینیم بابا ... وای خراب کردم. رویم را که برگرداندم تا حالش را بگیرم،حالم گرفته شد. آقا بود.واقعا.خودش بود.درست پشت سر تابوت داشت گام می‌زد و می‌آمد. زدم بر شانۀ داوود: ـ داوود،سریع تابوت رو بذار زمین ...آقا ... خودم را انداختم روی تابوت و های‌های گریستم.داوود و دیگران هم. آقا ایستاد بالای سر آقاسید.چشمانش بارانی بود،حالاتش طوفانی. من اما،رعد و برق شدم. دلم می‌سوخت. تازه او را شناخته بودم،ولی حالا از همه جلو زده و پریده بود. رو کردم به آقا: ـ آقا ...اینم سیدمرتضات ... شلوغ شد.من‌هم شلوغ شدم. همه آمدند.آقا که رفت،تازه جمعیت ریخت آن‌جا و ... خوب شد آقا آمد. اگر آقا نمی‌آمد: "سه قطره خون" مسیح ـ مثلا روزی‌نامۀ جمهوری اسلامی ـ همچنان به عناوین‌جعلی "بسیج صدا و سیمای" استان و شهرستان،بخش و ده‌داری و روستا،علیه سیدمرتضی بیانیه صادر می‌کرد. و همچنان داداش کوچیکۀ حاج اکبر،پخش صدای آوینی از جعبۀ جادویش را حرام و ممنوع اعلام می‌کرد. اگر آقا نمی‌آمد،شاید لازم بود تا پیکر آوینی را همچون پیکر اولین شهدای عملیات تفحص،پزشك‌قانونی وارسی کند و سوراخ‌های ترکش مین والمری را "اثرات فرورفتن شیئی سخت همچون پیچ گوشتی در چندجای بدن" اعلام کند! آوینی که رفت،آنهایی که سال‌های جنگ از قم آن‌طرف‌تر را ندیدند،تازه فهمیدند "فکه" هم روی نقشه دیدنی است. پای آوینی که بر مین گل کرد،تازه آنهایی که می‌گفتند "چرا جنگیدیم؟" متوجه شدند فکه بخشی از خاک ایران اسلامی است و این پیکرهای استخوانی که همچنان بر دوش‌ها روانند،از این‌سوی مرز،یعنی داخل کشور خودمان می‌آیند.یعنی دشمن تا آخرین روزها حتی،در خانه‌مان جا خوش کرده بود تا نقشه را جعل کند که نتوانست. آوینی که خونین شد،ما هم تازه یاد رفیقان‌مان افتادیم که پیکرشان را بر خاکریز جا گذاشتیم. آوینی که شهید شد،حضرات رضایت دادند فیلم اولین سری عملیات تفحص و کشف شهدا را از طبقه‌بندی "خیلی محرمانه" خارج کنند و بگذارند مردم بفهمند: در فکه،چه خبرهاست هنوز!؟ حمید داودآبادی فروردین 1400
نیاز فوری به دستگاه اکسیژن ساز با قابلیت نبولایزر برای یک خانوادۀ شهید در شهر قم لطفا در دایرکت اینستاگرام پیام بدهید Instagram.com/hamiddavodabadi1
آوینی دروغگو بود !!! نشسته بودم پای کامپیوتر و سرگرم کار خودم بودم. تلویزیون روشن بود و شبکۀ 3 داشت برنامۀ "آقا مرتضی" را پخش می کرد. متوجه شدم آقای " محمد هاشمی رفسنجانی بهرمانی" رئیس بزرگ صدا و سیمای جمهوری اسلامی در سالهای طولانی، دربارۀ شهید آوینی چیزی به این مضمون می گوید: "اون زمان که من مدیر رادیو تلویزیون بودم، همۀ امکاناتمان را در خدمت جنگ گذاشته بودم و بیشتر آن امکانات را هم به گروه روایت فتح می دادم. آقای آوینی جزو مدیران تلویزیون نبود؛ ایشان در آن گروه فعالیت می کرد و با من هم هیچ مشکل و مخالفتی نداشت!" الله اکبر پس این سید مرتضی آوینی بود که صدا و نریشن جنابعالی را بر مجموعۀ "خنجر و شقایق" حذف کرده بود! پس این آوینی بود که شما را در صدا و سیما ممنوع الصدا و ... کرده بود! با این اظهارات حکیمانه و عالمانه و ... به این نتیجه می رسیم که: آوینی دروغگو بود. چون عرضه نداشت بدون اینکه گردی از خاک جبهه بر کت و شلوار مدیریتی اش نشسته باشد، یا صدای یک گلولۀ مشقی و نه جنگی، به گوشش خورده باشد، تاییدیۀ چهل – پنجاه ماه حضور در خط مقدم جبهۀ جنگ (حتی بیشتر از شهیدان باکری و همت و خرازی و ...) بگیرد و آقازاده هایش را از خدمت زیرپرچم معاف کند! این که چهل – پنجاه ماه کدام منطقه و خط مقدم و عملیات در پشت میز ریاست می جنگیدند و چگونه از محاصرۀ ریاست نجات یافتند، الله اعلم! اصلا همۀ شهدا دروغگو بودند. تا وقتی امثال اینها یک بار نیامدند بگویند در دوران مدیریت خود چه ... کردند و چه ببار آوردند، شهدا نه جبهه بودند و نه راست می گویند. این روزها، بهترین جایی که می توان سنگر گرفت و پشتش پنهان شد، شهدا هستند؛ چون نیستند تا رسوایمان کنند! قیامت نزدیک است. در دادگاه عدل الهی، توجیه و پارتی و داداشم و بابام، خریداری ندارد! حمید داودآبادی فروردین 1400
به مناسبت ولادت شهید متوسلیان ✨فروش ویژه کتاب آغاز شد! ✅ نگاهی واقع بینانه به طولانی ترین گروگان گیری قرن اخیر . 💯 20% تخفیف ویژه ارسال رایگان برای خرید بالای 100 هزارتومان📫 🍃به کوشش : 🍂 ❄️🌹❄️🌹❄️🌹❄️🌹❄️🌹 ✅خرید آسان https://b2n.ir/374462 🌷منتظرتون هستیم... ❄️🌹❄️🌹❄️🌹❄️🌹❄️🌹 🍃 ما را دنبال کنید... 📌 انتشارات شهید کاظمی 🖇 شبکه بزرگ تولید و توزیع کتاب خوب در کشور 🆔 @nashreshahidkazemi
سیاست صدامی در زمان جنگ عراق علیه ایران، صدام حسین برای مقابله با تاثیر حملات ایران، اقدام به عملیات روانی مهمی می کرد. صدام که می دانست عملیات های اصلی ایران غالبا در فصل زمستان انجام می شود، قحطی ای ساختگی ایجاد می کرد. به دستور صدام، بازاریان و تولیدکنندگان، یکی دو ماه از توزیع و پخش کالاهای اساسی و مایحتاج مردم خودداری می کردند. هنگامی که عملیات ایران در جبهه ها آغاز می شد، بلافاصله بازاریان و تجار وارد عمل می شدند و فروشگاه ها پر می شد از کالایی که مردم له له زنان، دربدر دنبال آن بودند. مردم بیچاره، از صبح زود تا غروب، از این مغازه به آن فروشگاه می دویدند، در صف مرغ، گوشت، روغن و برنج می ایستادند بلکه نیم کیلو گوشت، یک مرغ، روغن یا مقداری برنج گیر بیاورند و برای سیر کردن شکم خانواده ببرند؛ اما حواسشان پرت بود ... مردمِ در صفِ کالاهای اساسی، اصلا متوجه نمی شدند ارتش صدام، در حملۀ اخیر ایران، متحمل چه تلفات و ضربات سنگینی شده است. درحالی که مردم در صف خواروبار بر سر و کلۀ هم می زدند، اجساد سربازان کشته شده، بدون هرگونه مراسم عمومی، تحویل خانواده ها شده و بی سر و صدا در گورستانها به خاک سپرده می شدند. و مردم از این که مقداری نان و گوشت و برنج و روغن گیرشان آمده، خوشحال بودند و سرمست و گیج! حمید داودآبادی فروردین 1400
حتما این کتاب را بخوانید بخش 1 از 4 "کوشا" را بچه های قدیمی و بخصوص فعالان فرهنگی دهۀ 70 با "از خاک تا افلاک" می شناسند. در آن ایام که داعیه داران سازندگی، بازندگی فرهنگی را از حد گذرانده بودند، کوشا یکی از مدیران جوان و دلسوزی بود که به هر طریق ممکن، مسئولینی را که از فرهنگ هیچ بهره ای نداشتند و اقتصاد زیربنای عقلی و دینیشان شده بود، پای کاری عظیم آورد. "از خاک تا افلاک" تئاتری جذاب و تا آن زمان بی نظیر بود به کارگردانی "حسین مسافر استانه" که با خط دهی و حمایت و تلاش کوشا، در تالار اصلی تئاتر شهر، بیش از 30 شب اجرا شد. همان بود که امثال ما را که اصلا پایمان به آن جور اماکن مثلا روشنفکری باز نشده بود و جای از ما بهتران می دانستیم، باز کرد و پس از حدود 20 سال از پیروزی انقلاب اسلامی، انقلاب را به تئاتر کشور کشاند. چند جوان رزمنده، روزهای آخر جنگ در سال 67، با هم عهد می بندند که 40 سال بعد، هر کدام هر جا که بود، فلان روز به شلمچه بیاید تا همدیگر را ببینند و از احوال هم مطلع شوند. آن روزها چند سالی بیشتر از پایان جنگ نگذشته بود و تنها نشان حماسه و مقاومت ملت، تشییع پیکرهای شهدا در خیابان ها بود. در تهران چندین میلیون نفری، آن هم بعد از نماز جمعۀ پایتخت، در مراسم تشییع پیکر 3000 (بله سه هزار) شهید از دانشگاه تهران تا ستاد معراج شهدا، موقع انتقال پیکر شهدا به داخل معراج، 1000 نفر بیشتر نبودند! آن چنان که خواهرها هر دو نفر، یک تابوت را بر دوش می گرفتند و تا غروب آفتاب، هروله کنان آنان را از تریلی ها خالی کردند. همان ایام بود که دنیازدۀ بزرگ و بازنده ای که خود را فاتح می پنداشت، با گلایه و ناراحتی می گفت: "بس کنید این کاروان های مرگ را ..." و به تبعیت از صدام ملعون، گفت: "یک روز را به نام شهدای مفقودالاثر اعلام کنید و خیال همۀ خانواده ها را راحت کنید و دیگر نروید دنبال پیکر شهدای برجای مانده." چون پیکر نوجوانان و جوانان بسیجی که برای دفاع از دین و انقلاب و کشور، به مظلومانه ترین شکل به دست شقی ترین دشمن شهید شده بودند، در شلمچه و فکه و طلائیه و ... جا مانده بود، نه در دانشگاه ها و هتل های مجلل سوئیس و لندن و کانادا و آمریکا که جولانگاه آقازاده های ... آنان بود! ادامه دارد
حتما این کتاب را بخوانید بخش 2 از 4 مثل همیشه، تا صحبت از شهدای مظلوم شد، زدم به دشت کربلا! داشتم از کوشا می گفتم: طی سال های اخیر، چندباری کوشا را در مراسم مختلف دیدم که خیلی اظهار لطف و ارادت می کرد و جالب تر این که فهمیدم خیلی جاها، با هم خاطراتی تقریبا مشترک داریم! چندی پیش کوشا بهم پیام داد که خاطراتش را در قالب کتابی منتشر کرده است و طرح جلد جالب و جذاب آن را برایم فرستاد. گذشت تا اینکه قبل از عید در نشر نارگل، کتاب را که به همت دوست عزیز "علی اصغر بهمن نیا" منتشر شده بود زیارت کردم. با تعجب دیدم طرح جلدش عوض شده که ظاهرا مورد قبول نویسنده هم نبوده است. نه که ندهد، خودم نخواستم، چون گفتم می خواهم کتاب را با امضا و از دست خود کوشا بگیرم. نشد تا چند روز پیش. دو روز قبل از عید، دوست عزیزم "احسان محمد حسنی" زحمت کشید و در بستۀ هدیۀ نوروزی موسسۀ هنری اوج، کتاب "این صدف انگار مروارید ندارد" را هم گذاشته و فرستادند. دو سه روز پیش، استاد بزرگوار و عزیزم - که همۀ کتاب های نوشته و منتشر شده و منتشر نشدۀ خود را مدیون لطف، کمک و راهنمایی ایشان هستم – تلفن زد و پس از تبریک عید، گفت: - کتاب "این صدف انگار مروارید ندارد" را خوندی؟ با تاسف گفتم: نه هنوز. که با عباراتی جالب و ارزشمند، تاکید کرد: - حتما این کتاب را بخون. خیلی عالی است. نویسنده اش نویسندۀ توانایی است و بسیار زیبا و عالی کتاب را نوشته. وقتی دربارۀ نویسندۀ کتاب "اسماعیل ابراهیمی" – همان کوشا – توضیح دادم، ایشان همچنان به او و کتابش احسنت گفت. شوخی نیست، استاد بزرگم آقای کمره ای، بر خواندن این کتاب تاکید داشت. طی 32 تلمّذ و آشنایی با این بزرگوار، فقط منتظر بوده و هستم تا کلامی از زبان گوهربارشان خارج شود که تاکید بر خواندن متن یا کتابی داشته باشد؛ و قطعا با پیروی از تاکید ایشان، به گنج هایی عظیم نایل شده ام. و همان روز شروع کردم به خواندن کتاب. و این شد نگاه، نظر و نقد من بر کتاب "این صدف انگار مروارید ندارد" نوشتۀ "اسماعیل ابراهیمی (کوشا): ادامه دارد
حتما این کتاب را بخوانید بخش 3 از 4 کتاب "این صدف انگار مروارید ندارد" نوشتۀ اسماعیل ابراهیمی" در 414 صفحه (با60 صفحه عکس) به قیمت 55 هزار تومان، زمستان 1399 توسط نشر نارگل، منتشر شده است. کتاب با زبانی بسیار روان و جذاب نوشته شده؛ آن چنان که با خواندن هر صفحه و بخش، مشتاق می شوید سریع از بقیۀ حوادث مطلع شوید برای همین نمی توانید به راحتی کتاب را زمین بگذارید. کتاب، خواننده بخصوص نسل امروز را که با فرهنگ و مسائل زمان شاه آشنا نیستند و هیچ اطلاعی از اوضاع و احوال فرهنگی، ورزشی و سیاسی آن دوران ندارند، با بیانی شیرین و جذاب آشنا می کند. البته این ایراد بر کتاب وارد است که نویسنده انگار برای همسن و سالان خودش کتاب را نوشته، چون خیلی جاها نیاز به پاورقی و معرفی احساس می شود. راوی در ذکر خاطرات خود، به هیچ وجه دچار خودسانسوری و قهرمان سازی از خود و دیگران نشده و صادقانه همۀ خصوصیات اخلاقی، روش و منش خود و دیگران را به تصویر کشیده است. این کتاب، دقیقا مانند یک سریال تلویزیونی کاملا جذاب، تاریخ 50 سال پیش از این را از مقابل دیدگان مخاطب می گذراند و بدون اغراق و قضاوت و پیشداروری، او را با زوایای پنهان فرهنگی جامعۀ زمان شاه آشنا می کند. از وقتی شروع کردم به خواندن کتاب، منتظر بودم تا زودتر آن را تمام کنم و به آقای کوشا زنگ بزنم و خسته نباشید بگویم. امروز پنجشنبه 19 فروردین 1400 که در ایستگاه صلواتی بچه های گردان انصار در بهشت زهرا (س) ایستاده بودم، کسی از پشت سر صدایم کرد؛ برگشتم و در کمال تعجب و خوشحالی دیدم دوست عزیزم آقای کوشا است. خیلی خوشحال شدم؛ او هم همین طور. فقط حیف بخاطر کرونا نمی شد در آغوش بگیرمش و عید را تبریک بگویم. انشاءالله در پست بعدی، آخرین قسمت از معرفی کتاب خوب و خواندنی "این صدف انگار مروارید ندارد" را خواهم نوشت. در ضمن ایشان متذکر شد چاپ دوم کتاب با حدود 15 صفحه اضافات و برخی تصحیحات و طرح جلد اصلی، منتشر و روانۀ بازار کتاب شده است. ادامه دارد
شهادت غلام رزاق پنج‌شنبه 20 فروردین 1366 عملیات کربلای 8، عقبه شلمچه ناگهان یک نفر به نام صدایم زد. تعجب کردم. در این تاریکی، کی می‌توانست مرا بشناسد و سراغم را بگیرد؟ رویم را به‌طرف صدا برگرداندم، اما در تاریکی نتوانستم صاحب صدا را بشناسم. جلوتر که رفتم، چهره‌ی استخوانی «غلام رزاق» با موهای تراشیده‌ در مقابلم ظاهر شد. انگشتان لاغر و نازکش را میان دست‌های گوشتالویم گرفتم و صورت بر صورت خشکیده و گونه‌های فرورفته‌اش گذاشتم. دستش را روی‌ شانه‌ی بغل‌دستی‌اش اهرم کرده بود و از ظاهر قضیه برمی‌آمد که تازه از بیمارستان آمده باشد. غلام مدتی در گردان حبیب مسئول گروهان بود، اما این بار به‌دلیل جراحات شدید و عدم کارایی ممکن، به‌عنوان نیروی آزاد لشکر راهی خط مقدم شده بود. جمعه 21 فروردین 1366 خط مقدم شلمچه گرما بیداد می‌کرد. بچه‌ها خسته بودند و باران خمپاره همچنان می‌بارید در این گیر و دار کسی به نام صدایم زد: چه‌طوری داش حمید؟ ... سرم را که چرخاندم، نگاهم به جمال باصفای غلام رزاق افتاد که دست بر شانه‌ی یکی از دوستانش گذاشته و لِی‌لِی‌کنان می‌آمد. راه نمی‌رفت؛ با یک پا رو به جلو می‌پرید، آن‌هم در شرایط سخت عملیات و انفجار خمپاره و زمین ناموزون و شکاف خورده! با لبخندی شیرین جواب سلامم را داد و پس از احوال‌پرسی و کمی صحبت، وسط فاصله‌ی کم بین دو خاکریز به همراه دوستش راه افتادند تا به آن سوی خط بروند. نگاهم به گام‌های غلام و روی یک پا دویدن او بود که ناگهان سوت خمپاره‌ای افکارم را در هم ریخت. بلافاصله در سنگر نشستم و سرم را میان دستانم گرفتم. در یک چشم بر هم زدن خمپاره‌ی 120 میلی‌متری با صدای مهیبی میان خاکریز نشست. ترکش‌های گداخته، زوزه‌کشان، هوای بالای سرمان را شکافتند و به اطراف ریختند. دودی غلیظ و سیاه، همراه با بوی نامطبوع باروت فضا را پر کرد. برای چند لحظه در سنگر میخ‌کوب شدم. در درونم همهمه‌ای بود. صدای شلیک، غرش انفجار، هیاهوی دشت، بوی باروت ... چشمانم می‌سوخت. آرام آرام، خود را به بالای سنگر رساندم و نگاهی به میانه‌ی خاکریز انداختم. هیچ چیز جز دود و غبار نبود. یک‌آن به یاد غلام رزاق و دوستانش افتادم. سخت مضطرب شدم. وقتی گرد و خاک نشست، پیکر متلاشی و سوراخ سوراخ غلام و همراهانش در سینه‌ی خاکریز نمایان شد. آنها بی هیچ حرکتی، در کنار پیکرهای دیگر شهیدان آرام گرفته بودند. شهید "غلام‌حسین رزاقی" متولد: سه‌شنبه 1/10/1343 شهادت: جمعه 21/1/1366 عملیات کربلای 8 در شلمچه. مزار: بهشت‌زهرا (س) قطعه‌ی29 ردیف 84 شماره‌ی 18 حمید داودآبادی