ناگفته محسن رضایی از شهادت احمد متوسلیان
بخش 2 پایانی
آقای محسن رضایی در بین صحبت هایش دربارۀ سرنوشت حاج احمد متوسلیان، خاطره ای مهم تعریف کرد و گفت:
"آن زمان که پسر من احمد در دوبی بود، از آنجا تلفن زد. به او گفتم:
- سعی کن از طرف اسرائیلی، اطلاعاتی دربارۀ سرنوشت حاج احمد متوسلیان بدست بیاوری.
او گفت: چشم، تلاشم را می کنم.
چند وقت بعد تماس گرفت و گفت:
- من توانستم اطلاعات مهمی بدست بیاورم. یکی را بفرست که آنها را به او منتقل کنم.
گفتم: به بچه های وزارت اطلاعات می گویم در دوبی بیایند سراغت و اطلاعات را بگیرند.
که گفت: نه ... به بچه های اطلاعات سپاه بگو بیایند.
گفتم: چون تا حالا با وزارت ارتباط داشتی، این جوری به مشکل می خورد.
بچه های بخش خارجی وزارت اطلاعات گفتند که نمی شود در دوبی قرار بگذاریم؛ بهتر است در مالزی قرار بگذاریم. احمد رفت مالزی، با آنها دیدار کرد و اطلاعاتش را داد.
آنها آمدند اینجا. ظاهرا احمد هیچ اطلاعاتی از حاج احمد متوسلیان گیر نیاورده بود ولی اطلاعات مهمی از برنامه موشکی ما داشت. احمد گفته بود:
- اسرائیلی ها می خواهند به محض این که ایران بخواهد موشک هایش را جابجا کند، آنها را بزنند.
که دیدیم چند وقت بعد شهید حسن طهرانی مقدم را زدند و روز بعد، پسر من احمد را در دوبی کشتند. من متوجه شدم تلفن های من و احمد شنود می شده."
سردار شهید "حسن تهرانی مقدم" متولد 1338، روز 21 آبان 1390 بر اثر انفجاری مشکوک در کنار موشکی قاره پیما، در پادگان شهید مدرس در ملارد کرج به شهادت رسید.
"احمد رضایی میرقائد" متولد 1355، فرزند ارشد محسن رضایی، با تابعیت و پاسپورت آمریکایی با نام " Tom J. Anderson" چند ماه بود که در "هتل گلوریا" دوبی زندگی می کرد.
روز ۲۲ آبان ۱۳۹۰ در طبقه ۱۸ اتاق ۲۳ هتل گلوریا، جسد او که 3 روز از مرگش می گذشت، پیدا شد.
پایان
حمید داودآبادی
تیر ماه 1400
اتل متل یه بابا
اتل متل یه بابا
دلیر و زار و بیمار
اتل متل یه مادر
یه مادر فداکار
اتل متل بچهها
که اونارو دوست دارن
آخه غیر اون دوتا
هیچ کسی رو ندارن
مامان بابا رو میخواد
بابا عاشق اونه
به غیر بعضی وقتا
بابا چه مهربونه
وقتی که از درد سر
دست میذاره رو گیجگاش
اون بابای مهربون
فحش میده به بچههاش
همون وقتی که هرچی
جلوش باشه میشکنه
همون وقتی که هرکی
پیشش باشه میزنه
غیر خدا و مادر
هیچکسی رو نداره
اون وقتی که باباجون
موجی میشه دوباره
دویدم و دویدم
سر کوچه رسیدم
بند دلم پاره شد
از اون چیزی که دیدم
بابام میون کوچه
افتاده بود رو زمین
مامان هوار میزد
شوهرمو بگیرین
مامان با شیون و داد
میزد توی صورتش
قسم میداد بابارو
به فاطمه، به جدش
تو رو خدا مرتضی
زشته میون کوچه
بچه داره میبینه
تو رو به جون بچه
بابا رو کردن دوره
بچههای محله
بابا یه هو دویدو
زد تو دیوار با کله
هی تند و تند سرش رو
بابا میزد تو دیوار
قسم میداد حاجی رو
حاجی گوشی رو بردار
نعرههای بابا جون
پیچید یه هو تو گوشم
الو الو کربلا
جواب بده به گوشم
مامان دوید و از پشت
گرفت سر بابا رو
بابا با گریه میگفت
کشتند بچههارو
بعد مامانو هولش داد
خودش خوابید رو زمین
گفت که مواظب باشین
خمپاره زد، بخوابین
الو الو کربلا
پس نخودا چی شدن؟
کمک میخوایم حاجی جون
بچهها قیچی شدن
تو سینه و سرش زد
هی سرشو تکون داد
رو به تماشاچیا
چشماشو بست و جون داد
بعضی تماشا کردن
بعضی فقط خندیدن
اونایی که از بابام
فقط امروزو دیدن
سوی بابا دویدم
بالا سرش رسیدم
از درد غربت اون
هی به خودم پیچیدم
درد غربت بابا
غنیمت نبرده
شرافت و خون دل
نشونههای مرده
آی اونایی که امروز
دارین بهش میخندین
برای خندههاتون
دردشو میپسندین
امروزشو نبینین
بابام یه قهرمونه
یهروز به هم میرسیم
بازی داره زمونه
موج بابام کلیده
قفل در بهشته
درو کنه هر کسی
هر چیزی رو که کشته
یه روز پشیمون میشین
که دیگه خیلی دیره
گریههای مادرم
یقه تونو میگیره
بالا رفتیم ماسته
پایین اومدیم دروغه
مرگ و معاد و عقبی
کی میگه که دروغه؟
مرحوم ابوالفضل سپهر
خداحافظ 4 عزیز سفرکرده!
با رضایت خانوادههای 4 گروگان غریب حاج احمد متوسلیان، تقی رستگار، سیدمحسن موسوی و کاظم اخوان، امسال هم سالگرد آن عزیزان، همچون 39 سال گذشته، به خوشی و فراموشی گذشت و رفت!
طی حدود 30 سال گذشته، بهلطف خدا توفیق شد در ایران، سوریه و لبنان، کاملا خودجوش پیگیر این پرونده شوم.
صدالبته با هزینۀ شخصی بدون یک ریال مساعدت و کمک از جانب سفارت فعال جمهوریاسلامی ایران در بیروت و ارگان های ذینفع و اشخاص پرنفع و پرسود!
نه خانه و دفتر شخصی در ژنو، نه بیت و ساختمان در بیروت و نه حقوق چندهزار دلاری ماهانه با حق ماموریت منطقۀ جنگی و خطر!
این را برای آن عزیزان مومن و مسلمان و معتقد به قیامت! میگویم که در مرکزی مطالعاتی و پژوهشی که مثلا باید حقایق دفاع مقدس و شهدا را صادقانه و بدون دروغ و تحریف ثبت کنند، دور هم نشستند و مدعی شدند:
"ما اسناد موثقی داریم که داودآبادی برای ادعاهایی که دربارۀ 4 گروگان دارد، میلیاردها تومان از جایی پول گرفته و هرآنچه میگوید، فقط برای کسب منافع شخصی است و بس!"
الله اکبر.
فقط خدای شاهد و شهدا میدانند بنده از 21 میلیارد تومان (دهۀ 60 نه امروز) که از سال 1361 تا 1379 فقط به بهانۀ پیگیری سرنوشت آن 4 عزیز، خرج شد، و در نهایت حتی یک برگ هم بهعنوان نتیجۀ 18 سال هزینه، تحویل هیچکس داده نشد، چیزی عایدم نشد.
و متاسفانه بخاطر همین اندک توان شخصی که برای پیگیری این ماجرا گذاشتم، از طرف برخی بستگان آنان، مورد تهمت، غیبت، اهانت، تهدید و فحاشی حضوری و در فضای مجازی قرار گرفتم که همه را به خدای احکم الحاکمین و خود شهدایشان واگذار میکنم.
طی حدود 30 سال گذشته، بدون ریالی هزینه از بیتالمال مسلمین، توانستم 3 کتاب مستند و موثق دربارۀ آن عزیزان سفر کرده منتشر کنم:
* کمین جولای 82
* 37 سال
* راز احمد
که خدا را بر این توفیق شاکرم.
امسال که این واقعه وارد چهلمین سال خود شد، فقط برای خودم، به انتهای ماجرا دست یافتم و وجدانم راحت شد.
برای همین دیگر به هیچ وجه دنبال ماجرایی که انتهای آن را میدانم و از بازیهای کاملا شخصی که هیچ ربطی به مصلحت انقلاب و نظام ندارد، فاصله میگیرم.
فقط از آن رزمندۀ پردرجه! که مدعی شد بنده برای این کارها میلیاردها تومان گرفتهام، خواهش میکنم اسناد و مدارک آن را اول منتشر کند و سپس به محاکم قضایی تحویل دهد، تا به جرم اختلاس در خون شهدا، محاکمه و محکوم و مجرم و مجازات شوم!
قطعا من نیز آنچه را مدعی شدید، حلال نخواهم کرد و در پیشگاه عدلالهی، که نه درجه و مقام و جایگاه و رتبه و ... جایی دارد، نه وکیل و لباس، شکایت خویش را از این غیبت و تهمت ارائه خواهم داد.
از امروز همۀ پستهای خود را که در رابطۀ آن 4 عزیز منتشر کردم، حذف میکنم و آنان را از شرّ وجود خود مصون مینمایم!
از این به بعد، کار را به آنان که منتظر هستند برای صفای دلشان و هوای نفسشان 4 عزیز هموطن، بجای شهادت و سُکنا در بهشتالهی، 40 سال در بند و زندان و شکنجۀ وحشیان باشند، واگذار میکنم.
بخاطر کم کاریها و سوءاستفادههای احتمالی این سالها:
حلالم کن حاج احمد متوسلیان
حلالم کن سیدمحسن موسوی
حلالم کن تقی رستگار
حلالم کن کاظم اخوان
و خداوند اجر مومنان را ضایع نمیکند
حمید داودآبادی
19 تیر 1400
ن وَالْقَلَمِ وَمَا يَسْطُرُونَ
سوگند به قلم و آنچه می نویسد ...
قرآن کریم سورۀ قلم، آیۀ 1
بشکند قلمی که ننویسد بر فرزندان خمینی کبیر چه گذشت!
شهید حاج حسین خرازی
در آن معرکۀ خون و نبرد، در میدان جنگ، این کاغذ و قلم را از کجا آوردی که بنویسی؟!
و چه می نویسی که ما را بر آن آگاه نیست؟!
تو که با خون خودت، هرآنچه را برایش رفتی، جنگیدی، زخم خوردی و شهید شدی، برای تاریخ نگاشتی.
پس در آخرین لحظات که جان شیرین خویش را به راه حق فدا ساختی، چگونه احساس تکلیف کردی که برای آیندگان بنویسی؟
روز قلم بر شما مبارک باد
مراد اهل گیلانغرب
پس از 40 سال از گذشت این حماسه:
نه در کتابهای درسی، کنار "پطروس" و "دهقان فداکار" نام و یادی از او پیدا می کنید
نه تا امروز برایش کنگره و پاسداشت گرفته و با فتوشاپ درجه روی شانه هایش چسبانده اند
نه این بنیاد و آن سازمان و مجلس انقلابی، حقوق مادام العمر برایش تعیین کرده
نه تا امروز نماینده ارزشی و انقلابی مجلس شده
و نه هوس کرده و احساس تکلیف کرده که برای دفاع از خاک وطنش، کاندید ریاست جمهوری شود!
دی ماه 1360 در منطقه گیلانغرب، جبهۀ آوزین، سمت راست ارتفاع چُغالوند، عملیات "مَطلَعُ الفجر" برای آزادسازی بخش هایی از خاک ایران اسلامی از اشغال متجاوزین بعثی، انجام شد.
تپه ای را که بچه های کرج آزاد کردند، به تپه کرجیها معروف شد.
مقابل آن، تپه ای بود که نیروهای عراقی 3 شبانه روز آن را محاصره کرده و حمله می کردند تا آن را مجددا اشغال کنند.
اگر آن تپه را می گرفتند، می توانستند چغالوند را دور بزنند و فتوحات عملیات و حاصل خون شهدا را پایمال کنند.
3 شبانه روز، گردان های عراقی، کاملا آن جا را محاصره کرده بودند ولی نیروهای ایرانی چنان مقاومتی از خود نشان دادند که عراقی ها را دیوانه کردند.
پس از 3 روز، بچه های اطلاعات عملیات به آنجا رفتند تا بتوانند راهی برای کمک به نیروها پیدا کنند. وقتی توانستند به بالای تپه برسند، صحنه ای دیدند که همه را شوکه کرد.
پیکر شهدا داخل سنگرها افتاده بود. فقط یک جوان 20-30 ساله میان سنگرها می دوید و می جنگید.
"مراد" از جوانان عشایر گیلانغرب، یکّه و تنها 3 شبانه روز مقابل عراقی ها ایستادگی کرده بود.
درحالی که همه نیروها شهید شده بودند، مراد به جای اینکه کم بیاورد، زانوی غم در بغل بگیرد، از نیامدن نیروی کمکی غُر و نِق بزند، جا بزند، خسته شود و ...
تیربار و آر.پی.جی شهدا داخل سنگرها به طرف دشمن کار گذاشته بود و یک تنه 3 شبانه روز بین سنگرها می دوید و با کماندوهای تا دندان مسلح عراقی جنگیده و خاک وطنش را از نگاه بدخواهان و اشغالگران حفظ کرده بود.
وقتی بچه ها از او پرسیدند که چه اتفاقی افتاده، فقط خندید و گفت:
- وقتی همه بچه ها شهید شدند، من دیدم الان است که عراقیها مرا اسیر کنند. یک آن خواستم بروم عقب پیش نیروهای خودی، ولی دیدم اگر بروم عقب دشمن این جا را اشغال می کند و منطقه را دور می زند و تپه های دیگر را هم می گیرد.
با توکل به خدا و مدد شهدا، بسم الله گفتم و در همان سنگر شهدا با اسلحه آنها جلوی دشمن را سدّ کردم.
تا امروز:
نه به مراد مدال شجاعت دادند.
نه برایش کنگره و تجلیل و ... گرفتند.
مراد، بعدها در همان شهر خودش گیلانغرب زندگی کرد و به شغل کارگری ساختمان مشغول شد تا نان حلال برای خانواده اش فراهم کند.
مراد، کارت جانبازی و سابقه جبهه و کارت عبور از خط ویژه و کارت بازرگانی و حقوق ویژه و کارت سبز و ... هم ندارد.
شاید که همشهریانش بخصوص نسل امروز، یادشان نیاید چه کسی شهرشان را از اشغال دشمن نجات داد.
و این بود و هست الگوی من در زندگی:
مُراد اهل گیلانغرب
حمید داودآبادی
اردیبهشت 1400
در روزگاری که
حتی برخی دوستان و همرزمانتان
زمین را بلعیدند
و از خاک کاخ ساختند!
همین خاکی بودن
شما را از خاک به افلاک رساند
و خواستید و خدایی شدید
و آنان
که خود را برنده پنداشتند
در خاکدان دنیا
خاک شدند
و گم گشتند
دعا کن
ما نیز
چون تو
خاکی بمانیم
خاکی و خدایی
بسیجی کوچکت در نبرد بیت المقدس
و آزادی خرمشهر
حمید داودآبادی
1400/04/21
دستور مقام معظم رهبری
خانواده کاظم اخوان نامهای خدمت مقام معظم رهبری ارسال کرده و در آن به شرح وقایع و پیگیریهایشان پس از اسارت کاظم و همچنین بلاتکلیفی خانواده و این که پرونده کاظم و همراهانش در هیچ ارگانی به عنوان شهید یا اسیر وجود ندارد، پرداختند که حضرت آیتالله خامنهای پاسخ زیر را بر نامه ایشان مرقوم فرمودند:
"بسمه تعالی
به بنیاد شهید سفارش شود گفته شود که باوجود راه مسدود تحقیق و همکاری که لازمه طبع طرفهای مقابل فالانژها و صهیونیستهاست، این موضوع همواره دنبال شده است.
درعینحال به وزارتخارجه هم سفارش شود.
26 بهمن 1381"
@hdavodabadi
افطاری در رستوران بالاشهر!
عکس:مسعود دهنمکی،حمید داودآبادی
آذر 1365 اندیمشک،قبل ازعملیات کربلای5
بعدازظهر یکی از روزهای گرم اردیبهشت1366،"مسعود دهنمکی" آمد تا باهم به ملاقات"محسن شیرازی"در بیمارستان سجاد در میدان فاطمی برویم.
محسن ازبچههای ورامین که باهم درگردان حمزه بودیم،درعملیات کربلای8 شدیدامجروح شده بود و دستهایش توان حرکت نداشتند.
من،سیامک ومسعود،به بیمارستان رفتیم وساعتی را پهلوی محسن ماندیم که نزدیک افطار شد.
بازدوباره شیرینکاری مسعود گل کرد؛اوکه ظاهرا تازه حقوق ماهانه اش را گرفته بود(حقوق ماهانۀ بسیج برای حضور درجبهه 2400تومان بود.گیر داد افطاری برویم بیرون.
باوجودمخالفتهای دکتر و پرستارها،هرطورکه بود،برای یکی دوساعت مرخصی محسن راگرفتیم وبه پیشنهاد مسعود،سوار برتاکسی بهطرف پارک ملت در شمالی ترین نقطه تهران رفتیم.
مسعود گیرداد که باید افطاری را دربهترین رستوران بخوریم.بالاجبار مقابل پارک ملت،وارد رستورانی شدیم که برای افطار بازکرده بود.
تیپ حزباللهی ما وقیافۀ لتوپار محسن درلباس بیمارستان که روی شانههاش آویزان بود وکیسۀ سُرُمی که در دست داشت،باعث شد همۀ نگاهها بهطرف ما برگردد.من ازخجالت آب شدم،ولی مسعود گفت:
-مگه چیه؟مملکت مال ماهم هست.مگه ما دل نداریم که اینجاها غذا بخوریم؟
گارسون که آمد،با تتهپته خواست بفهماند قیمت غذاهای اینجا بالاست! که مسعود،بیخیال دست گذاشت روی منو وبرای همهمان غذا انتخاب کرد. من سرم را انداخته بودم پایین وغذایم رامیخوردم. محسن هم بدتر ازمن.
سیامک گفت:
-مسعود،چرا اون دخترها اینجوری نگاهمون میکنن؟مگه تاحالا آدم حسابی ندیدن؟
چندمیز آنسوتر،چند دختر جوان با ظاهری که ازنظر ما بسیارزشت و ناشایست میآمد!نشسته بودند که دست ازغذا کشیده و همۀ حواسشان به ما بود.
بانگاه تند سیامک،روسریشان راکمی جلو کشیدند،ولی چشم ازما برنمیداشتند.
ساعتی بعد مسعود که رفت دم میز حساب کند،خندهاش گرفت.جلوکه رفتم تاببینم چی شده،گفت:
-این آقا پول غذا رو نمیگیره.
باتعجب پرسیدم چرا؟
که صاحب رستوران گفت:
-پول میز شما رو اون خانمها حساب کردند.
نگاهی به آنجا انداختم؛جایشان خالی بود و رفته بودند.
نقل ازکتاب:"نامزد خوشگل من"
نوشته:حمید داودآبادی
نشر شهیدکاظمی
@hdavodabadi