تولدم مبارک!
وقتی به دنیا می آییم، در گوشمان اذان می گویند
وقتی از دنیا می رویم، برایمان نماز می خوانند
همۀ زندگی همین است:
فاصلۀ یک اذان تا نماز!
تولدم مبارک!
همیشه گفته ام، باز می گویم:
من در زندگی خود، دو تاریخ تولد دارم:
یکشنبه 25 مهر 1344
در شهر تهران
قدم بر دنیای خاکی گذاشتم
در گوشم اذان گفتند!
شنبه 25 مهر 1360
در جبهۀ سومار
قدم بر فضای آسمانی جبهه گذاشتم
عاشق خدا شدم!
دوشنبه ۲۵ مهر ۱۴۰۱
سالروز دنیایی شدنم مبارک
به امید عاقبت بخیری و آسمانی شدن
کِی شود وقت نماز ؟!
یادم تو را فراموش
یادم هست، یادت هست؟!
از راست:
شهید بهروز پازوکی، مسئول گروهان
شهید اسدالله پازوکی، فرمانده گردان حمزه
حمید داودآبادی
حاجی لیایی، معاون گردان حمزه
فروردین 1364 اردوگاه آموزشی آبی – خاکی سد دز، اندیمشک
شهید مسعود (بهروز) پازوکی
متولد: 1339 شهادت: 6 مرداد 1367 عملیات مرصاد، اسلام آباد غرب
مزار: پاکدشت، ده امام مامازن
شهید اسدالله پازوکی
متولد: 1336 شهادت: 10 اسفند 1364 عملیات والفجر 8 فاو
مزار: پاکدشت، ده امام مامازن
السلام علیک یا حضرت رقیه
دختر بر بالین پدر
شهید جمشید زردشت
متولد 1 فروردین 1337
نی ریز فارس
شهادت: 19 آبان 1361
عملیات محرم، پاسگاه زبیدات
یا من اسمه دوا و ذکره شفا
اگر شهید نشویم، می میریم!
شهید سید مرتضی آوینی
اینکه چند روزی است تنبل شدم، چیزی نمی نویسم و اینجا نمی گذارم، به این دلیل است که:
عصر روز شنبه ۲۳ مهر ۱۴۰۱
فردای سالگرد شهادت شهید مصطفی کاظم زاده
سالروز تولد عشقم شهید حسان اللقیس
و دو روز مونده به سالگرد تولد خودم
سوار بر موتورسیکلت لگن خویش، تخته گاز می رفتم که بر اثر بی احتیاطی خودم، در میدان امام حسین (ع) با یک ماشین شخصی و یک اتوبوس بی.آر.تی تصادف کردم.
نترسید
الحمدلله هم ماشین و هم اتوبوس آسیب ندیدند و سالم هستند!
کاملا هم تقصیر راکب بی احتیاط موتورسیکلت، یعنی بنده بود!
الحمدلله به خیر گذشت.
فعلا هم برای درمان صدمات جزئی وارده، و سرهم بندی اعضای آسیب دیده، در بیمارستان زیر دست دکاتره و کادر درمان محترم مشغول درمان هستم.
فقط دعا کنید عاقبت بخیر شویم و مفت و الکی و بی حاصل نمیریم
واقعا واسه ماها زور داره که "ولاتحسبن الذین قتلو فی سبیل الله، امواتا" روی اعلامیه مون نباشه!!
الهی رضا برضائک و تسلیما لامرک
حمید داودآبادی
۵ آبان ۱۴۰۱
@hdavodabadi
🌹شهادت ۲ دانش آموز در حمله تروریستی شاهچراغ
♦️اداره اطلاع رسانی و روابط عمومی آموزش و پرورش فارس:در پی حمله تروریستی به حرم حضرت احمد بن موسی شاهچراغ دو دانش آموز شیرازی نیز در کنار تعدادی دیگر از هموطنانمان به شهادت رسیدند.
#به_ویژه_ترین کانال خبری در ایتابپیوندید👇.
https://eitaa.com/joinchat/4073259207Cd2916ef4d3
ارتباط مستقیم با
حمید داودآبادی
رزمنده، جانباز، نویسنده، عکاس و پژوهشگر
در ایتا و تلگرام
@davodabadi61
ماجرای تفحص بند انگشت و انگشتر در فکه
🔹️ مدتی بود که در میدان مین فکه، منطقه عملیاتی "والفجر یک" در حال تفحص بودیم اما از پیکر شهدا هیچ اثری نبود.
◇ عصر عاشورای سال ۱۳۷۳ یا ۷۴ بود. پکر بودم و به سمت ارتفاع ۱۱۲ همین طور راه می رفتم و به شهدا التماس می کردم که خودی نشان دهند.
◇ ناگهان در خاکهای اطراف چیزی سرخ رنگ
نظرم را جلب کرد. توجه که کردم به انگشتر می مانست ....
◇ جلوتر که رفتم دیدم یک انگشتر است. دست بردم برش دارم که با کمال تعجب دیدم یک بند انگشت هم بدان متصل است.
◇ خاک های اطرافش را کندم . بچه ها را صدا کردم. علی آقا محمود وند و بقیه هم آمدند.
◇ یک استخوان لگن، یک کلاهخود آهنی و یک جیب خشاب پیدا کردیم.
◇ بچه ها یکی یکی می نشستند و بغض شان می ترکید. این انگشت و انگشتر پلی زده بود
◇ با امام حسین (ع) در عصر عاشورا
روضه ای بر پا شد ...
📚 راوی: مرتضی شادکام
کتاب تفحص
نوشته: حمید داودآبادی
ناشر: نشر شهید کاظمی
کانال حمید داودآبادی
خاطرات و تصاویر ناب دفاع مقدس و شهدا
@hdavodabadi
اگه این جوری خالصی، بسم الله
رئیس جمهور نبود.
وزیر یا نماینده مجلس هم.
آقازاده و داماد فلانی هم اصلا.
نوجوانیش در جنگ، در گردان تخریب گذشت؛ وسط میدان مین، به بلوغ رسید و با تیر و ترکش مرد شد.
جنگ که تمام شد، او هنوز وسط بیابان بود.
همچنان مین خنثی می کرد تا پیکرهای برجای مانده را به آغوش مادران چشم انتظار بازگردانَد.
نه با بنز و ماشین آخرین مدل و محافظ و گماشته؛ که با پای مصنوعی که چند بار شکست و وصله پینه شده بود.
و از آن مهم تر، خانواده ش را هم با خود به اندیمشک برد. در آن گرمای طاقت فرسای جنوب.
یک بچه کوچیک داشت که مریض بود. قسمت این بود. از همون موقع تولد کمی مشکل داشت. ولی او عاشقش بود و همچون پروانه به دورش می چرخید.
خودش می گفت:
"با خودم فکر می کنم کجای جنگ کم گذاشتم، که خدا این بچه را با این وضعیت به من داده."
بدنش در جنگ متلاشی شده بود. کم که هیچ، زیاد هم گذاشته بود. خیلی بیشتر از دیگران.
یک پا و کلیه اش رفته بودند و اندامش مملو بود از ترکش مین والمری.
زمستان 1375 بچه اش را آورده بود فکه. آورده بود وسط میدان مین. در آغوش گرفته بود و همنوا با زیارت عاشورایی که در محل شهادت شهیدان سعید شاهدی و محمود غلامی زمزمه می شد، می گریست.
وقتی گفتم:
- علی آقا، این طفل معصوم را با این احوال، چرا آوردی این جا؟
نگاه معناداری انداخت و گفت:
- آوردمش اینجا بلکه به آبروی شهدا شفا بگیره.
و این عکس را، به یادگار از او و فرزند دلبندش گرفتم.
بعدها شهید مجید پازوکی تعریف می کرد:
"علی محمودوند می گفت: خیلی می رفتم مشهد پابوس امام رضا (ع) و طلب می کردم که شفیع من بشه تا این بچه کوچولو شفا بگیره. یک شب کنار پنجره فولاد نشسته بودم، آقا امام رضا (ع) اومد به خوابم. ذوق کردم. خوشحال شدم. آقا بهم گفت: اگه بهت بگم این مصلحت خداست که بچۀ تو این جوری باشه، باز هم التماس می کنی؟
و از اون روز به بعد دیگه علی چیزی نگفت."
سال ها گذشت، روز 22 بهمن 1379، وقتی ما، شادمان و خندان، همراه خانواده در خیابان های آذین بسته، مشت ها را گره کرده و شعار می دادیم، در وسط میدان مین فکه، هنگام عملیات تفحص و کشف پیکر شهدا، مین والمری، همان که آوینی را آسمانی کرد، منفجر شد و علی محمودوند هم پیوست به یاران شهیدش.
چند سالی بیشتر طول نکشید که بچه کوچولیش هم رفت پیش بابا.
بسم الله الرحمن الرحیم
به ارواح طیبه همه شهداء به خصوص شهیدان این راه پرارزش (تفحص) که شما در آن مشغول حرکت هستید و این شهید عزیز شهید محمودوند به خصوص، برای ارواح طیبه همهشان از خداوند متعال علو درجات و همنشینی با صالحان و اولیاء و ائمه را مسئلت میکنم، شما باب شهادت را باز نگه داشتید.
سید علی خامنهای
20 اسفند 1379