جلسه ای خوب و جالب در روز جانباز
روز شنبه ۶ اسفند ۱۴۰۱، به مناسبت ولادت حضرت اباالفضل العباس (ع) و روز جانباز، به همت خانه کتاب و ادبیات ایران، جلسه ای در سرای اهل قلم برگزار شد.
بررسی نقش نویسندگان جانباز و ایثارگر در پیشبرد ادبیات دفاع مقدس
با حضور جانبازان حمید داودآبادی، مجتبی رحماندوست، گلعلی بابایی و دکتر علی رمضانی مدیر محترم و خوش ذوق خانه کتاب و میزبانی میثم رشیدی مهرآبادی برگزار شد.
حرف های خوبی زده شد، حالا اینکه کی بشنود و کی عمل کند، خدا داند!
متن کامل صحبتها در خبرگزاری کتاب - ایبنا ibna.ir قابل مشاهده است.
حرکت پروفسور سمیعی در مقابل جانباز نابینا
بعضی خاطرات را صدبار هم بخوانیم و بگوییم، باز هم کم است. از جمله این:
"مجید حدادی" از بچه محل های ما، سال 67 اواخر جنگ، درحالی که خدمت سربازی را در ارتش میگذراند، چشمانش مورداصابت ترکش قرار گرفتند و نابینا شد. ده بیست سالی است که ازدواج کرده. خدا همسر و فرزندش رو براش نگه داره.
چندسال پیش، خانمش دچار درد و مشکل عجیبی شد. وقتی به بیمارستان مراجعه کرد، جواب معاینات و آزمایش پزشکان خیلی بد بود. یک تومور بدخیم در سر همسر او جا خوش کرده بود.
به پیشنهاد یکی از دکترها، مدارک رو برای پروفسور "مجید سمیعی" که خارج از ایران بود، ایمیل کردند. در کنار مدارک، توضیحی هم از وضعیت خانوادگی بیمار و این که شوهرش جانباز نابیناست، نوشتند.
پروفسور سمیعی که ظاهر درطول سال فقط چند روز به ایران می آید و به لطف خدا و همت والایش، بیماران بسیاری را درمان میکند، پذیرفت که همسر مجید را عمل کند.
مدتی بعد، پروفسور سمیعی به تهران آمد و همسر مجید را خدمت ایشان بردند. پس از معاینات اولیه، برای عمل و برداشتن تومور وقت تعیین کرد.
قرار شد اولین عمل در نوع خود در ایران روی سر آن خانم صورت بگیرد.
آن طور که می گفتند، احتمال داشت عمل موفق نباشد و همسر مجید حدادی ...
روز عمل، مجید که تحمل چنین مسئله ای نداشت، همراه خانمش به بیمارستان نرفت. کادر پزشکی و اتاق عمل آماده شدند.
بیمار را که به اتاق عمل آوردند، پروفسور سمیعی مکثی کرد. از کادر پزشکی سراغ همسر بیمار یعنی آقا مجید را گرفت که به ایشان توضیح دادند به دلیل اینکه احتمال خطر برای همسرش هست، تحمل نداشته و نیامده است.
پروفسور سمیعی، در اقدامی عجیب گفت:
"تا همسر ایشان نیاید، من عمل را شروع نمی کنم."
بالاجبار با مجید تماس گرفتند که با آژانس خودش را به بیمارستان رساند.
مجید که وارد بیمارستان شد، پروفسور سمیعی جلو رفت و دولا شد و بر سینه مجید که روی صندلی بود بوسه زد و گفت:
"من فقط خواستم تو را ببینم تا بهت بگم:
"من مدیون فداکاری امثال شما هستم. کاری که تو و امثال تو برای کشور انجام دادید، از کارهای من خیلی باارزش تر و بزرگتره."
و همسر مجید را بدون اخذ ریالی، عمل کرد. پروفسور سمیعی شب قبل وارد ایران شده بود و پس از ساعت ها که صرف عمل کرد، مجددا به آلمان بازگشت.
انگاری ماموریت الهی داشت که فقط بیاید ایران و همسر مجید را عمل کند و برود.
به لطف خدا و معجزه علم و عمل پروفسور سمیعی، خوب شد و همچنان درکنار خانواده خوش میگذراند.
حمید داودآبادی
@hdavodabadi
یک مرد برای عاشق شدن
به یک لحظه نیاز دارد،
ولی برای فراموش کردن،
یک عمر هم کم است!
شاعر سوری نزار قبّانی
📚 دوره دو جلدی از معراج برگشتگان
خاطرات کودکی، انقلاب، جنگ؛ حمید داوود آبادی
✂️ «یکی از شب های سرد زمستان سال 56 من و محمد در حالی که بابا گوشه اتاق به پشتی لم داده بود، کنارش نشسته بودیم. بابا که باز موقع استراحت، با اصرار فراوان ما از خاطرات قدیمش تعریف می کرد، برای اولین بار نام «امام خمینی» را به زبان آورد. خیلی تعجب کردم. گفتم: مگه هنوز هم امام داریم؟ گفت: امام نه به اون معنی. چون آقای خمینی رهبر همه مسلمون های دنیاست، بهش می گن امام خمینی...»
✅ مشاهده و خرید اینترنتی کتب نویسنده
https://manvaketab.com/author/197132/
#ارسال_رایگان
📌 انتشاراتشهیدکاظمی
🖇 شبکه بزرگ تولید و توزیع کتاب خوب درکشور
https://eitaa.com/joinchat/1573650433C72276e8cc1
در کنار دوست عزیز #علی_روئین_تن
کارگردان فیلمهای سینمایی #دلشکسته و #زمهریر
که در بهشت زهرا (س) مشغول ساخت مستندی درباره شهید #ابراهیم_هادی بود
پنجشنبه ۱۱ اسفند ۱۴۰۱
الهی قلبی محجوب ...
زمان جنگ، موقع نماز مغرب و عشا، بخصوص اگر نمازجماعت آن هم در جایی مثل حسینیه شهید حاج همت در پادگان دوکوهه با حضور جماعت عظیم رزمندگان بود یا در گوشه سنگری در خط مقدم، همه عشقمان این بود:
بین نماز مغرب و عشا، همه سرشان را روی سجده می گذاشتند و این دعا را می خواندند.
گویند امیرالمؤمنین حضرت علی (ع) به سجده میرفتند و در فراز آخر دعای صباح می خواندند:
إِلَهِی قَلْبِی مَحْجُوبٌ وَ نَفْسِی مَعْیُوبٌ
وَ عَقْلِی مَغْلُوبٌ وَ هَوَائِی غَالِبٌ
وَ طَاعَتِی قَلِیلٌ وَ مَعْصِیَتِی کَثِیرٌ
وَ لِسَانِی مُقِرٌّ بِالذُّنُوبِ
فَکَیْفَ حِیلَتِی یَا سَتَّارَ الْعُیُوبِ
وَ یَا عَلامَ الْغُیُوبِ وَ یَا کَاشِفَ الْکُرُوبِ
اغْفِرْ ذُنُوبِی کُلَّهَا
بِحُرْمَهِ مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ
یَا غَفَّارُ یَا غَفَّارُ یَا غَفَّارُ
بِرَحْمَتِکَ یَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِینَ.
ای خدای من، دلم در پرده گناه است و نفسم معیوب
و عقلم مغلوب و هوسم غالب
و بندگی و فرمان برداریام اندک و گناه و نافرمانیام
و زبانم مقر به گناهان
چه چارهای دارم؟ ای پرده پوش عیوب
ای دانای غیب ها و ای برطرف کننده گرفتاریها
همه گناهانم را بیامرز
به مقام محمد و آل محمد
ای بسیار آمرزنده، ای بسیار آمرزنده
به حق رحمتت ای مهربان ترین مهربانان
عکس: جانبازان محسنی و مجتبی شاکری در مقتل شهدای شلمچه
عکاس: حمید داودآبادی
عکس بی بهانه!
برای آن که امروزم را با یاد شهید حسن شریعتی معطر سازم!
تابستان 1364 اردوگاه تخریب
یکی از روزها که به اردوگاه تخریب – که پشت پادگان دوکوهه قرار داشت - رفتم، در چادر کنار رضا و بقیۀ بچه محلها نشسته بودم؛ از دور چشمم به کسی افتاد که آنسوتر، درحال گذر بود. به رضا نشانش دادم و پرسیدم کیه؟ که گفت:
- حسن شریعتی از بچههای گروهان بغلی است.
جا خوردم. خیلی به دلم نشست. مثل همیشه باید با او رفیق میشدم و بهترین روش برای باز کردن باب دوستی هم عکس گرفتن بود.
از آن روز به بعد، کارم شده بود دوربین عکاسی را در جیب بگذارم و پیاده فاصلۀ 5 کیلومتری تا اردوگاه تخریب را طی کنم.
یک بار رضا با تعجب پرسید:
- حمید، تو مگه کار و زندگی نداری، چیه که هر روز تلپی اینجا؟
و من فقط با خنده جوابش را دادم.
سرانجام یکی از روزها، شریعتی از چادر بغلی خارج شد. ظاهرا آن روز شهردار بود و داشت کاسه بشقابها را برای شستن، به کنار منبع آب میبرد.
سریع دوربین را دادم دست رضا و گفتم:
- رضا، سریع بیا بیرون کارت دارم.
به او که رسیدم، ظرفها را از دستش گرفتم، گذاشتم زمین و گفتم:
- ببخشید برادر، بیزحمت یک دقیقه اینجا بایستید.
با تعجب گفت: چی شده؟
گفتم: اینجا بایستید من می خوام باهاتون یک عکس دو نفره بگیرم.
تعجبش بیشتر شد و گفت: عکس؟ شما با من؟ ولی من که شما رو نمیشناسم!
با خندهای ساختگی گفتم: هیچ اشکالی نداره منم شما رو نمیشناسم. ولی میخوام وقتی شهید شدی، افتخار کنم که با یه شهید عکس دارم.
چشمانش از تعجب گرد شده. همین که داشت میگفت: من؟ شهید؟
کنارش ایستادم و به رضا گفتم سریع عکس بگیرد. سپس خداحافظی کردم و شادمان، رفتم پادگان. نمیدانم چرا احساس میکردم دیر میشود. همان حسی که پیش از آن، نسبت به خیلی از بچهها داشتم که در اولین عملیات پرکشیدند!
چندماه بعد، اسفند 1364 در ادامۀ عملیات والفجر 8 در جادۀ امالقصر، حسن شریعتی به همراه چندنفر دیگر از تخریب چیهای لشکر، رفتند تا پل بتونیای را که روی جاده بود، منفجر کنند، اما هیچکدامشان بازنگشتند.
شهید "حسن (عبدالله) شریعتی" متولد: 1349 شهادت: سهشنبه 29/11/1364 عملیات والفجر 8 در فاو. خاکسپاری: شنبه 14/4/1376 مزار: بهشتزهرا (س) قطعۀ 50 ردیف 60 شمارۀ 3
حمید داودآبادی
فروردین 1400
سالروز شهادت سردار دلیر
سالروز شهادت فرمانده من
سردار دلیر اسلام
شهید فرامرز ملایری
در عملیات کربلای پنج - شلمچه
گرامی باد
خدا کند این فرمانده عزیز، روز قیامت، من حقیر را بخاطر نافرمانی ها و کج اخلاقی های جوانی ام در عملیات خیبر، ببخشد!
واقعا گند زدم با غدبازی و لجبازی های کودکانه ام!
@hdavodabadi