تو حق نداری شهید باشی احمد!
ما تو را اسیر می خواهیم نه شهید.
ولو به قیمت اینکه ۴۱ سال دست بسته در گوشۀ زندان و شکنجه خفته باشی.
حاج احمد، شهید نشو وگرنه بازی ما خراب می شود!
حاج احمد، تو را به جان هرکس دوستش داری، شهید نشو، زنده بمان. وگرنه خیلی از کرکره ها پایین کشیده خواهند شد!
حاج احمد، اگر شهید باشی، چه کسی باید پاسخگوی ۴۱ سال کار نکردن، نگشتن و بی خیالی ما شود؟!
اگر شهید شوی، چه کسی پاسخگوی میلیاردها تومان هزینه که به نام تو صرف شده، خواهد بود؟!
ما چیکار کنیم؟
ما روی تو حساب باز کردیم.
کلی سوژه و داستان و فیلمنامه از زندان و زنده بودن و ۴۱ سال شکنجه تو و همرزمانت آماده کردیم.
البته فقط در ذهن!
فقط اگر تو زنده بیایی، همه تخیلات و توهمات و خودخواهی های ما به واقعیت خواهد پیوست.
واقعا چه خواهد شد، اگر بعد ۴۱ سال فقط برای رضای دل ما، برای اینکه بازی مان خراب نشود، زنده بیایی!
حاج احمد، شهید نشو وگرنه کاسبی ها تعطیل می شوند.
آن وقت سیاست بازان و بودجه خوران و جامه دران، از تو همچون کرونا یاد خواهند کرد که کاسبی ها را تخته کردی و بازی ها را نیمه ساز نمودی!
حاج احمد، شهید نیا وگرنه همین خود ماها کاری می کنیم که از شهادتت پشیمان شوی.
تو باید زنده باشی!
این که شهید شدی و آرزویت شهادت بود، به ما ربطی ندارد.
مهم این است که دل ما چه می پسندد و از سرنوشت تو چه بهره ای می بریم و چه سود می جوییم.
خانۀ آنچنانی در ژنو و بیروت
حقوق آنچنانی
حق ماموریت
سفرهای مداوم خانگی بین غرب و شرق
طومار پرکردن مثلا خطاب به سازمان ملل
طومار پیچیدن و در گوشۀ انباری چپاندن
ملت را با افراد مجهول و اخبار مجعول سر کار گذاشتن:
یک لبنانی
یک فلسطینی
یک یونانی
...
ببین، اگر شهید شده باشی، همه اینها از دست می رود.
که ما نیز از دست می رویم!
به دل الکی خوش ما رحم کن و شهید نباش!
اسراف در بیت المال که می دانی یعنی چه؟!
برای اینکه هزینه های این ۴۱ سال اسراف نشود، شهید نشو.
ما شیرِ در زنجیر و دست بسته در اسارت و شکنجه دیدۀ مزدورانِ حقیر را، بیشتر می پسندیم تا شهید در نبرد رویارو با اشقی الاشقیا!
حاج احمد، آدم خوبی باش و برای رضای دل ما چند نفر، ۴۱ سال دیگر اسارت و شکنجه را تحمل کن، تا ما بازیمان کامل شود.
یادت نرود حاج احمد:
آنکه خدا چه می خواهد، مهم نیست!
مهم این است که دل هوسباز ما، تو را زنده می طلبد.
ناامیدمان نکن و سفره را برنچین.
حمید داودآبادی
ابهامات درباره سرنوشت حاج احمد متوسلیان
چرا اسرائیل بلافاصله بعد از آزادی خرمشهر به لبنان حمله کرد؟
چرا ایران نیرو به سوریه و لبنان فرستاد؟
چرا سوریه به نیروهای ایرانی اجازه عملیات نداد؟
چرا حاج #احمد_متوسلیان به عنوان فرمانده نیروهای ایرانی اعزام شد؟
چرا حاج احمد بدون هماهنگی عازم لبنان شد؟
چه کسی حاج احمد را لو داد؟
در پست بازرسی برباره چه اتفاقی افتاد؟
چه کسی به حاج احمد شلیک کرد؟
سرنوشت حاج احمد متوسلیان و همراهانش چه شد؟
پیکر حاج احمد و همراهانش کجاست؟
چه کسی شاهد شهادت حاج احمد است؟
و دهها سوال دیگر ...
پاسخ دقیق و مستند همه این سوالات را در کتابهای
" #راز_احمد " و " #۳۷_سال "
نتیجه ۲۵ سال تحقیق و پژوهش میدانی در ایران، سوریه و لبنان
نوشته حمید داودآبادی بخوانید
برای تهیه کتابها به سایت من و کتاب مراجعه کنید
Manvaketab.ir
@hdavodabadi
دو کبوتر، دو پنجره، یک پرواز!
شهید داوود بصائری و شهید اکبر قهرمانی
.
"داوود بصائری" متولد 1346 تهران و "اکبر قهرمانی" متولد 1343 شهر قدس، جمعی گردان مالک اشتر لشکر 27 محمد رسولالله (ص)، روز پنجشنبه 25 فروردین 1362 در هنگامه عملیات والفجر 1 در منطقهی شرهانی فکه بهشهادت رسیدند و پیکرشان در حالی که سر بر شانه هم داشتند، برجای ماند.
.
درست 11 سال بعد، روز شنبه 27 فروردین 1373 پیکر آنها، همانگونه که در آخرین تصویر در کنار هم بر جای مانده بودند، توسط گروه تفحص و کشف شهدای لشکر 27 پیدا شد و به آغوش خانواده ها بازگشت.
.
مزار شهید داوود بصائری: بهشتزهرا (س) قطعهی 50 ردیف 28 شمارهی 6
مزار شهید اکبر قهرمانی: بهشتزهرا (س) قطعهی 28 ردیف 120 شمارهی 10
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 #ویدیو | 🔰 لیاقت رفاقت
🎙 عینصاد
📥 دانلود از آپارات
#⃣ #کلیپ #تربیت
#عین_صاد | عضو شوید 👉🏻
👤: @ad_Einsad
سه روایت از شهیدآوینی
نترسید،هنوزآنقدر کم نیاوردم که به"خاطرهسازی"روی بیاورم.
نه باشهیدآوینی رفیق بودم،نه دوست،نه همکار و همرزم،که مثل ماههای آخرحیاتش،به او ظلم کنم و اشکش رادربیاورم!
منهم مثل اکثرشما،فقط اورا ازصدای دنشین و نَفَس حقّش میشناختم،وگرنه اوکه اصلامرانمیشناخت.
کلا4بار اورا دیدم.
باراول فقط سلام وعلیک بود وبس.
باردوم آن خاطرۀ تلخ پیش آمد.
بارسوم هم،چندروز قبل ازشهادتش،توفیقی شد بااو همنشین وهمصحبت شوم و باهم دیداری داشته باشیم باپیرمردی که...
بارآخر هم زیرتابوتش بود وحضورآقا
خاطرۀ اول:مظلومیت آقا سیدمرتضی آوینی
صدایش خیلی دلنشین و آرامبخش بود.بقول آن عزیزدل:
"حتی اگر ازعملیاتی ناکام وشکست خورده برنامه میساخت وسخن میگفت،همچنان شیرینی فتح را درذائقۀ خوداحساس میکردیم."
خیلی دوست داشتم صاحب آن صدای زیبا رابشناسم وببینم.
فکرکنم پاییز71بود،ولی هنوز آتش حملهها،آنچنان پرحجم نشده بود.
هنوز"زم"ـرئیس آنروز پالایشگاه وحوزۀ هنری ومیلیاردر وقهوهخانهدار امروز-آوینی را ازحوزۀ هنری اخراج نکرده بود.هنوز روزنامۀ مثلاجمهوری اسلامی-دست به تکفیر سید نزده بود و به هزارویک اسم وعنوان،علیه اوبیانیه صادرنمیکرد.
هنوزقمحمد هاشمیرفسنجانی"رئیس وقت جعبۀ جادو،دستور ممنوعیت پخش روایتفتح وبخصوص صدای اورا ازتلویزیون،نداده بود.
دم غروب بودکه با دوسه تااز دوستان اهل ادب وهنر!روی تختهای حیات حوزۀ هنری نشسته بودیم و چای سرمیکشیدیم.
از دور کسی پیداشد که بادیدنش خیلی ذوق کردم.دومین باری بود میدیدمش.چندروز قبل،همینجا برای اولینبار دیده بودمش.جلوکه آمد،طبق عادت،باهمه سلام و احوالپرسی کرد.به ماکه رسید،به احترامش برخاستم و بالبخند،با او دست دادم.بغل دستیام اما،همچنان دودسیگار ازهمۀ سوراخهایش بیرون میزد،برنخاست و دربرابر سیدمرتضی آوینی که دستش را درازکرده بود،بابیاهمیتی فقط دست داد،ولی رویش رابرگرداند.
سید،چندقدمی دورنشده بودکه مثلادوست ما،شروع کرد به هَتّاکی و هرچه فحش ناموسی ازدهان ناپاکش خارج میشد،نثار سید کرد.هرچه گفتم:
ـمردمومن،اگه حرفها و نظراتش روقبول نداری،به خودش فحش بده.به ناموسش چیکارداری.
وقتی دید من ناراحت شدهام،لج کرد و بدتر و رکیکتر فحش داد.
وقتی فروردین1372سیدمرتضی دربیابانهای فکه رفت روی مین و آسمانی شد،یکی از اولین کسانی که دروصف سیدمرتضی زور زد ومقاله نوشت،همو بود.
وقتی دیدم عکسی بزرگ ازسید در اتاقش زده و دربارۀ وَجَنات و حَسَنات سید منبرمیرود،یاد آن غروب تلخ افتادم وفقط سوختم.
ادامه دارد
خاطرۀ دوم:
هرهفته،هنگام نمازجمعه،دردانشگاه تهران میدیدمش.برای آشنایی بااو،هر لحظه درپی فرصت بودم.
28اسفند71به آرزوی دیرینه رسیدم.آرزویی که بادیدن اولین قسمتهای روایتفتح در وجودم شعله کشید تا بردستان مبارک سازندگانش بوسه زنم.
خودش آمد.من نخواستم.فکرش هم برایم مشکل بود.آمدکنارم.بله،درست کنارم روی لبۀ باغچه نشست.
سجاده را برزمین گذاشتم برلبۀ باغچه نشستم.دقایقی نگذشت که اونیزآمد.اتفاق یاهرچه بود،سجادهاش راکنارسجادۀ من پهن کرد؛نگاهی به اطراف انداخت،کسی رانیافت.آمدطرف من.نزدیک که شد،به احترامش برخاستم.حیفم آمدچنین لحظهای را مفت ازدست بدهم.دستم را درازکرده روبوسی کردم.دست گرمش رافشردم.بیهیچ تکبّر،بااخلاصی بسیجیوار ولبخندی زیبا،جوابم راداد
نشست کنارم روی جدول.چشمانش ازلبانش تشنهتر بودند؛وگوشهایش هم.همه رامیپایید
وقتی گفتم:
ـآقاسید،نَفَسِت خیلی حقّه.صدات گرمه.خدا خیرت بده
محجوبانه سرش راپایین برد وتنها عذرخواست وگفت:
ـماکه کاری نکردیم
هرکه رابادست نشان میدادم و ازرشادتهایش درجنگ میگفتم،باچنان نگاه نافذی دنبال میکرد،پنداری داردحرکاتش راضبط میکند.خوب میشد ازچهرهاش خواندباهرنگاه،برنامهای ازروایتفتح درذهنش نقش میبندد
دوست داشتم درآغوش بگیرمش ورخسارخسته ازجفای روزگارش راغرق بوسه کنم.سید،مثل دیگر بسیجیان،هنوز نان را به نرخ سال60 میخورد
باهمّتی که داشت،شایدکه میتوانست تشکیلات بزرگ اقتصادی بزرگی راه بیندازد و سودسرشاری به جیب بزند؛اما او،ازهمۀ دنیا فقط جبهه رابرگزید و ازآدمیانش فقط بسیجیهارا.اوهم مثل امام ورهبرشان،مُشتی ازخاک جبهه رابه مُشتی طلانمیدادوهمان بودکه لحظهای آرام وقرار نداشت
همینطور که نشسته بودیم و میگفتیم،ازدورنمایان شد.سریع دم گوش سیدگفتم:آقاسید،حواستروخوب جمع کن.این پیرمرده روکه داره میاد طرفمون،خوب بهش دقت کن
ـمگه چیه؟
ـبذاربیاد وبره،فقط بهش دقت کن من میگم
آمد.نزدیک شد.مثل همیشه،باخنده.چشمانی ریزکه ازمیان پلكهایی نزدیک بههم،بهزورآدم رانگاه میکردند.طبق روال همیشه،دست درجیب کُت چروکیده و رنگ ورو رفتهاش برد وبه هرکداممان یک شکلات داد.باهمان لهجۀ غلیظ آذری،حال واحوال کردو عیدراپیشاپیش تبریک گفت.عمدابرخاستم وبااو روبوسی کردم تاسیدهم همینکار راانجام بدهد،که داد
وقتی ازما ردشد،سیدبانگاهش داشت اورامیخورد.دورکه شد،مشتاقانه برگشت وگفت:
ـاون کی بود؟
گفتم:
ـاون یه قاچاقچی بود.نه ببخشید،اون یه بلدچی بود.خوراک کا شماست
وقتی داستان اورا برایش گفتم،باحسرت،اورا ازدور نگاه کرد وگفت:
ـواقعاخوراک یه برنامۀ خوبه.چهطوری میشه پیداش کرد؟
ـهمینجا.هرهفته همینجاست.خواستی،باهاش هماهنگ میکنم بشینید پای حرفاش
ورفت وقرارشد هماهنگ کنم که...
سیدرفت که بیاید،ولی نیامد.درفکه پروازکرد.آن پیرمرد نیز چندسال بعدخسته و دلشکسته ازروزگار،درگوشهای ازاین شهر غبارگرفته،خُفت ودیگر برنخاست.
ادامه دارد