eitaa logo
HDAVODABADI
1هزار دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
199 ویدیو
17 فایل
خاطرات و تصاویر اختصاصی دفاع مقدس
مشاهده در ایتا
دانلود
قسم به مسعود، قسم به مریم بهشان قبولانده بودند، در صورتی که اسیر شوید بدترین شکنجه‌ها را به‌کار می‌برند تا ازتان حرف بکشند. حتی اگر هم کشته شوید، از روی چهره و اثر انگشت، خانواده‌تان را شناسایی می‌کنند و از آنها انتقام می‌گیرند! آخرین روزهای تیر ماه 67، با بمباران شیمیایی منطقه توسط هواپیماهای عراقی و فرمان صدام، عملیات "فروغ جاویدان" از سوی منافقین در غرب کشور آغاز شد. شهرهای سرپل ذهاب و کرند غرب را به‌زیر چکمه‌های نجس خود کشیدند و مغرور و سرمست، اسلام‌ آباد غرب را هم به اشغال درآوردند. مقابلۀ مردمی که آغاز شد، به خانه‌ها و کوچه‌ها پناه بردند. با حضور نیروهای بسیجی ایرانی، هراس تمام وجودشان را گرفت. و ... همان کاری را کردند که رهبران‌شان القاء کرده بودند: اگر اسیر شوید ... و اگر هم جنازه‌تان سالم بماند ... دخترکان 18 – 20 ساله که هیچی از جنگ و نظامی‌گری نمی‌دانستند و فکر می‌کردند با نفربرهای صدام، تخته‌گاز تا خود تهران خواهند رفت و 3 روزه ایران را فتح می‌کنند، در بن‌بست هویتی و وجودی قرار گرفتند. یکی‌یکی نارنجک را از جیب درآورده، برای این‌که هم چهره‌شان متلاشی شود و هم اثر انگشت‌شان از بین برود، نارنجک را در مشت، جلوی صورت گرفته، فریاد زدند: "قسم به مسعود، قسم به مریم، تسلیم ننگ است ..." و نارنجک جلوی صورت‌شان منفجر شد. و از شهادتین و مسلمانی هیچ به‌گوش نرسید، مگر قسم به مسعود و مریم! نقل از کتاب "نامزد خوشگل من" نوشته حمید داودآبادی نشر شهید کاظمی @hdavodabadi
معصومیت به غارت رفته اواخر اسفند 1366، عملیات والفجر 10 در غرب کشور جریان داشت. بچه‌ها به هر زحمتی بود، دوشکای دشمن را خفه کردند و به‌دنبال فرار نیروهای خط مقدم عراق، ریختند توی سنگرها برای پاک‌سازی. بعضی‌هاشان که یک گوشه پنهان می‌شدند تا بچه‌ها می‌خواستند نارنجک بیندازند توی سنگر، می‌پریدند بیرون و با التماس و ناله: - الدخیل الخمینی ... الدخیل الخمینی ... و التماس که ما به ‌درگاه خمینی تسلیم هستیم. و به‌عنوان اسیر به عقب خط متتقل می‌شدند. هوا هنوز روشن نشده بود که بچه‌ها زدند به خط مقدم عراق. ناگهان صدای جیغ، ناله و گریۀ دخترکی از داخل سنگرهای عراقی به‌ گوش رسید. همه تعجب کردند. با احتیاط کامل به‌ طرف سنگر رفتند؛ نزدیک که شدند، دیدند دختری حدوداً 20 ساله، با احوالی زار و وضعیت ظاهری افتضاح، درون سنگر افتاده و گریه می‌کند. خودش می‌گفت: "بچۀ تهرانم. یک هفته است که با هدایت و راهنمایی سازمان مجاهدین خواستم از طریق کردستان به عراق بروم. می‌خواستم به ارتش آزادی‌بخش ملی مجاهدین بپیوندم تا مثلا به کشورم خدمت کنم. هفتۀ گذشته که خواستم از این منطقه بگذرم و بروم داخل عراق، گیر نگهبان‌های بعثی افتادم. هر چه بهشان گفتم که من یک مجاهدم و باید بروم پهلوی نیروهای رجوی، آنها فقط خندیدند. هر چه التماس کردم که من و شما هدف واحدی داریم، همه‌مان می‌خواهیم حکومت ایران را سرنگون کنیم، به گوش‌شان نرفت. یک هفتۀ تمام، من را دست ‌به‌دست و سنگر به سنگر به همدیگر پاس می‌دادند و هر کثافت‌کاری که می‌خواستند، با من انجام دادند. شما را به‌خدا کمکم کنید. من دیگر داغان شدم. من همۀ این کارها را به‌خاطر رهبران سازمان انجام دادم. هدف من خدمت به خلق ایران بود ..." از آن‌چه دخترک 20 سالۀ مجاهد تعریف کرد، بچه‌ها گریه شان گرفت. هرچه که بود، ناموس آنها هم حساب می‌شد. بغض بچه‌ها از بعثی‌ها بیش‌تر شد؛ ولی از رهبران سازمان منافقین خیلی بیش‌تر. که چرا دختری جوان را به بهانۀ مبارزه، از تهران می‌کشند به میان جماعتی گردن کلفت و کثیف بعثی! مگر آنها شرافت و غیرت و ناموس سرشان نمی‌شود؟! گذاشتند در همان سنگر بماند تا با روشن شدن کامل هوا، با ماشین به عقب خط منتقلش کنند. ساعتی بعد بچه‌ها متوجه شدند سنگر خالی است و از دخترک خبری نیست. کمی آن سوتر، سیاهی‌ای داشت به‌طرف داخل خاک عراق می‌دوید. همان دختر مجاهد بود که باوجود تحمل آن همه خفت، خواری و جنایت، امید داشت خود را به نیروهای مجاهدین در عراق برساند. این‌ که او موفق شد خود را به ارتش منافقین برساند، در جایی دیگر گرفتار جماعت دیگری از بعثیان شد و باز هفته‌ای را در سنگر آنان به‌پایان رساند، یا این‌که ... صدای رگباری از آن سوتر به‌گوش رسید ... دخترک دیگر نمی‌دوید! هم از دست کثافت‌های بعثی راحت شده بود! هم از دست رهبران پلید و بی‌شرف سازمان مجاهدین. نقل از کتاب: "نامزد خوشگل من" نوشتۀ: حمید داودآبادی چاپ: نشر شهید کاظمی @hdavodabadi
جامانده از کهکشان راه شیری شده ام چو پیرمردی شکسته با قلبی خسته با دستهای بسته و از بند خاطرات رسته نشسته در گوشه ای و منتظر همه را دوست دارد ولی همه، نه که او را نمی بینند خوب هم می بینند که نمی فهمندش شده ام مرد نامریی با لباس نامریی که فقط جسمش نامریی است و دل سوخته اش از بویش خوب پیداست همه را دوست می دارم عاشق همه شده ام ولی از همه گریزانم نمی خواهم کسی را دوست بدارم دگر مگر ۴۰ سال تنهایی کم است نه هر روز و هر سال که به اندازه هر یک ماه یک عشق و یک جدایی و ۴۰ سال ماندن و جان دادن ولی نمردن چقدر تنهایی بد است نه چقدر ازدحام بی عشق بد است دورت باشند و نفهمندت هیچکدام دوستت را به یادت نیاورد حداقل یکی را از یکصد ستاره گم شده در کهکشان راه شیری و تو گم شده در سیاه چاله ماندن تنهایی سخت نیست جانکاه است و چهل سال است که دارد از حان من می کاهد مگر قرار است چند سال عمر کنم ۴۰ سال دیگر یا قرنها شاید به تعداد دوستان سفر کرده بیش از ۱۰۰ سال صد سال تنهایی سرداری بی سر دوستی بی عشق عاشقی بی معشوق و بنده ای گم کرده خدا مردی تنها تکیه داده به درختی خشک و شکسته همه با لبحند روبرویش ایستاده منتظر فرمان آتش همه گوش به فرمان من و رگبار خاطرات گرمایی سرخ و سرمایی سپید همچون باران‌گلوله مثل باران بهاری باران عشق و باز پنجشنبه ای دیگر و سفر به بهشت برای دیدار باران شب جمعه است صلواتی برای دوستان و فاتحه ای بر من حمید داودآبادی ۵ دی ۱۳۹۸
جامانده از کهکشان راه شیری شده ام چو پیرمردی شکسته با قلبی خسته با دستهای بسته و از بند خاطرات رسته نشسته در گوشه ای و منتظر همه را دوست دارد ولی همه، نه که او را نمی بینند خوب هم می بینند که نمی فهمندش شده ام مرد نامریی با لباس نامریی که فقط جسمش نامریی است و دل سوخته اش از بویش خوب پیداست همه را دوست می دارم عاشق همه شده ام ولی از همه گریزانم نمی خواهم کسی را دوست بدارم دگر مگر ۴۰ سال تنهایی کم است نه هر روز و هر سال که به اندازه هر یک ماه یک عشق و یک جدایی و ۴۰ سال ماندن و جان دادن ولی نمردن چقدر تنهایی بد است نه چقدر ازدحام بی عشق بد است دورت باشند و نفهمندت هیچکدام دوستت را به یادت نیاورد حداقل یکی را از یکصد ستاره گم شده در کهکشان راه شیری و تو گم شده در سیاه چاله ماندن تنهایی سخت نیست جانکاه است و چهل سال است که دارد از حان من می کاهد مگر قرار است چند سال عمر کنم ۴۰ سال دیگر یا قرنها شاید به تعداد دوستان سفر کرده بیش از ۱۰۰ سال صد سال تنهایی سرداری بی سر دوستی بی عشق عاشقی بی معشوق و بنده ای گم کرده خدا مردی تنها تکیه داده به درختی خشک و شکسته همه با لبحند روبرویش ایستاده منتظر فرمان آتش همه گوش به فرمان من و رگبار خاطرات گرمایی سرخ و سرمایی سپید همچون باران‌گلوله مثل باران بهاری باران عشق توان‌آمدنم‌ نیست می آیی؟! یکی ضامنم را در مشت بگیرد گریخته ام از دست هزار و یک هزار و دو و هزار و ... توان‌پر زدنم نیست می پرانی ام ای دوست؟! به سراغ من اگر می آیید نرم و آهسته نیایید که ترک بردارد خلوت خسته تنهایی من و باز پنجشنبه ای دیگر و سفر به بهشت برای دیدار باران شب جمعه است صلواتی برای دوستان و فاتحه ای بر من حمید داودآبادی ۵ دی ۱۳۹۸
فرمانده پایگاه جاسوسان "سیدمحمود افتخاری" از قدیمی‌ها و ریش سفید محل، عضو افتخاری بسیج اقتصادی مسجد صاحب‌الزمان (عج) بود و بدون این‌که ریالی حقوق بگیرد، به امور مردم می‌رسید و تلاش می‌کرد آذوقه و لوازم مردم محل را تامین کند. حاج‌آقا افتخاری پشت خانۀ ما، زیر خانۀ خودشان در خیابان بسطامی، مغازۀ کوچک الکتریکی داشت و غالبا داخل مغازه، با دو سه تا از هم‌سن و سالانش می‌نشستند و اوقات می‌گذراندند. هربار برای اداره یا جایی دیگر نیاز به تاییدیه بزرگان و معتمدان محل بود، اول از همه می‌رفتیم سراغ حاج‌ آقا افتخاری. او که بالای 50 سال سن داشت، قبلا دوبار سکتۀ قلبی کرده بود. یک‌بار که می‌خواست برگۀ تاییدیه برای من پر کند، خسته شدم و می‌خواستم برگه را از او بگیرم و بدهم فرد دیگری پر کند، ولی اسم خودش را بالای آن نوشته بود. برگه را در دست‌ چپ گرفته بود و خودکار در دست‌ راست؛ درحالی که به‌ خاطر سکته، دست‌هایش می‌لرزیدند، سعی می‌کرد خودکار را روی کاغذ بگذارد. وقتی گفتم: - خب حاج‌آقا، لطفا برگه رو بذارید روی میز که مجبور نباشید این دوتا رو باهم میزون کنید. نگاه تندی انداخت و باوجودی که از کودکی من را می‌شناخت و با خانواده‌ام همسایه و آشنا بود، پرسید: - اس‌س‌اس‌اس‌اس اسم شما ما ما ما چی‌چی‌چی چیه؟ که تا گفتم حمید داودآبادی، گفت: صبر کن. و دوباره تلاش کرد خودکار را روی کاغذ در محلی که باید اسم من را بنویسد، قرار دهد. با آن اوضاع و احوال مریضی حاجی، شاید با یک ترساندن ساده، جان به جان‌آفرین تسلیم می‌کرد. صبح روز جمعه 23 مهر 1361، حاج محمود افتخاری کنار دو تن از پیران محل داخل مغازه نشسته بود. دو جوان، سوار بر موتور جلوی مغازۀ او توقف کردند؛ یکی از آنها پیاده شد و پس از ورود گفت: - حاج ‌آقا افتخاری؟ حاجی بلند شد و گفت: ب‌ب‌ب‌ب بل له ... بفرررررمایید. جوان اسلحه‌اش را بالا آورد، رو به حاجی نشانه رفت و سه گلوله در سینۀ او خالی کرد؛ سپس دوید بیرون، پرید ترک موتور دوستش و گریختند. روز یک‌شنبه 25 مهر، پیکر شهید مصطفی کاظم زاده که در جبهه سومار به دست ارتش صدام به شهادت رسیده بود، همراه با پیکر شهید "محمود افتخاری" که به دست تروریست های منافق جلوی خانه اش به شهادت رسید، از مسجد لیله‌القدر تشییع شد. جمع کثیر مردم، با بغض و نفرت فریاد می‌زدند: مرگ بر منافق ... مرگ بر صدام یزید کافر مصطفی و حاجی افتخاری را کنار هم، در قطعه 26 بهشت‌زهرا (س) دفن کردند. بعدها قاتلین حاج‌ آقا افتخاری، هنگامی که قصد ترور بی‌گناهی دیگر را داشتند، دستگیر شدند و به‌سزای اعمال خود رسیدند. در اسنادی که از آنها کشف شد، در گزارش عملیات آن روز خود، با افتخار نوشته بودند: "رزمندگان سازمان مجاهدین خلق ایران موفق شدند با حملۀ دلاورانه به پایگاه بزرگ جاسوسی در شرق‌ تهران، محمود افتخاری فرمانده این پایگاه را به‌ سزای اعمال جنایتکارانه‌اش برسانند." اهالی محل تازه فهمیدند مغازۀ کوچک الکتریکی حاجی، برای منافقین شده بود پایگاه بزرگ جاسوسی! و خودش هم باوجودی که دوبار سکته کرده و فاصله ای با مرگ نداشت، در مسجد فقط کارش راه انداختن امور اقتصادی و تامین اجناس کوپنی خلق الله بود، شده بود جاسوس و جنایت‌کار! ماندم که چطور چنین کسی، عمری در همسایگی ما بود و نشناختیمش! "سیدمحمود افتخاری ‌سنجابی" متولد 4 تیر 1310 مزار: بهشت‌زهرا (س) قطعه 26 ردیف 94 شماره 8 حمید داودآبادی @hdavodabadi
افطاری در رستوران بالاشهر! عکس: مسعود ده‌نمکی – حمید داودآبادی – محسن شیرازی آذر 1365 اندیمشک، قبل از عملیات کربلای 5 بعد از ظهر یکی از روزهای گرم اردیبهشت 1366، "مسعود ده‌نمکی" آمد تا باهم به ملاقات "محسن شیرازی" در بیمارستان سجاد در میدان فاطمی برویم. محسن از بچه‌های ورامین که باهم در گردان حمزه بودیم، در عملیات کربلای هشت شدیدا مجروح شده بود و دست‌هایش توان حرکت نداشتند. من، سیامک و مسعود، به بیمارستان رفتیم و ساعتی را پهلوی محسن ماندیم که نزدیک افطار شد. باز دوباره شیرین‌کاری مسعود گل کرد؛ او که ظاهرا تازه حقوق ماهانۀ بسیجش را گرفته بود (حقوق ماهانۀ بسیجی برای حضور در جبهه 2400 تومان بود.) گیر داد افطاری برویم بیرون. با وجود مخالفت‌های دکتر و پرستارها، هر‌‌‌طور که بود، برای یکی دو ساعت مرخصی محسن را گرفتیم و به پیشنهاد مسعود، سوار بر تاکسی به‌طرف پارک ملت رفتیم. مسعود گیر داد که باید افطاری را در بهترین رستوران بخوریم. بالاجبار مقابل پارک ملت، وارد رستورانی شدیم که تازه برای افطار باز کرده بود. تیپ حزب‌اللهی ما و قیافۀ لت‌وپار محسن در لباس بیمارستان که روی شانه‌هاش آویزان بود و کیسۀ سُرمی که در دست داشت، باعث شد همۀ نگاه‌ها به‌طرف ما برگردد. من از خجالت آب شدم، ولی مسعود گفت: - مگه چیه؟ مملکت مال ما هم هست. مگه ما دل نداریم که این‌جاها غذا بخوریم؟ گارسون که آمد، با تته‌پته خواست بفهماند قیمت غذاهای این‌جا بالاست که مسعود، بی‌خیال دست گذاشت روی منو و برای همه‌مان غذا انتخاب کرد. من سرم را انداخته بودم پایین و غذایم را می‌خوردم. محسن هم بدتر از من. سیامک گفت: - مسعود، چرا اون دخترا این‌جوری نگاه‌مون می‌کنن؟ مگه تا حالا آدم حسابی ندید‌ن؟ چند میز آن‌سو‌تر، چند دختر جوان با ظاهری که از نظر ما بسیار زشت و ناشایست می‌آمد، نشسته بودند که دست از غذا کشیده و همۀ حواس‌شان به ما بود. با نگاه تند سیامک، روسری‌‌شان را کمی جلو کشیدند، ولی چشم از ما برنمی‌داشتند. ساعتی بعد که غذا خوردیم، بلند شدیم تا برویم. مسعود که رفت دم میز حساب کند، خنده‌اش گرفت. جلو که رفتم تا ببینم چی شده، گفت: - این آقا پول غذا رو نمی‌گیره. با تعجب پرسیدم چرا؟ که صاحب رستوران گفت: - پول میز شما رو اون خانم‌ها حساب کردن. نگاهی به آن‌جا انداختم؛ جای‌شان خالی بود و رفته بودند. نقل از کتاب "نامزد خوشگل من" نوشته حمید داودآبادی نشر شهید کاظمی @hdavodabadi
از کولبران تا پولبران حرامیان، حرامتان ... شعری از مرحوم "ابوالفضل سپهر" مناسب این روزها و سال های تلخ انگیز و سرد و سوزناک به جبهه ها، رشادتم به سال ها اسارتم خندۀ صبح و شامتان حرامیان، حرامتان ... خانه ام افروخته شد بام به کف دوخته شد امنیت خانه تان حرامیان، حرامتان کشتۀ صد پاره که شد؟ به خصم دون چاره که شد؟ دوامتان، دوامتان حرامیان، حرامتان برف من و بام شما درد من و دام شما وسعت بام و دامتان حرامیان، حرامتان خنده به اشک مادرم نمک به زخم همسرم مادرتان، همسرتان حرامیان، حرامتان @hdavodabadi