eitaa logo
HDAVODABADI
1هزار دنبال‌کننده
5.6هزار عکس
194 ویدیو
17 فایل
خاطرات و تصاویر اختصاصی دفاع مقدس
مشاهده در ایتا
دانلود
من شهید شدم...آخ! دی1365قلاویزان مهران "حسین شفیعی"سنش ازبقیۀ جوان‌های دسته بیش‌تر بود،اما چهرۀ شادابش کم‌تر از آن‌چه که بود،نشان می‌داد.حدود25سالش بود،اما سیمایش به جوانی18ساله می‌خورد. درعین ساکت بودن وشیرینی،بعضی اوقات شوخی‌هایش گل می‌کرد،آن‌هم چه شوخی‌ای! صبحها که درسنگر دیده‌بانی بود،یک قوطی خالی کمپوت سر چوبی بلند می‌کرد وبالای سنگر تکان می‌داد.لحظه‌ای بعد گلولۀ تک‌تیراندازان عراقی قوطی راسوراخ می‌کرد.این شده بود سرگرمی هر روزۀ شفیعی! یکی ازهمین روزها بود که شفیعی هرچه انتظارکشید،گلوله‌ای به قوطی کمپوت نخورد. قوطی را بیش‌تر تکان داد،اثری نبخشید. دقیقه‌ای که گذشت ناگهان گلوله‌ای شلیک شد وکنار گردن شفیعی راشکافت. تک‌تیرانداز عراقی که ازشوخی‌های او در بالابردن قوطی کمپوت عصبانی شده بود،ازسوراخ بسیار کوچکی که شاید به اندازۀ کف دست بر بدنۀ سنگر تعبیه شده بود تا دیده‌بان‌ها بتوانند کانال و شیار مقابل را زیرنظر بگیرند،نشانۀ او راگرفته وگلوله‌ای شلیک کرده بود. لحظه‌ای بعد تلفن صحرایی سنگر به صدا درآمد.تنها این کلام به گوش رسید: -برادرطحانی...برادرطحانی...من شهید شدم...آخ. بچه‌ها سراسیمه به سنگر پیشانی هجوم بردند که ناگهان با گردن شکافته وغرق درخون شفیعی روبه‌رو شدند.بلافاصله او را به اورژانس واقع درشهر مهران بردند. فردای آن روز شفیعی با گردن باندپیچی شده و باهمان لبخند همیشگی به خط برگشت.هرچه امدادگرها به او اصرارکرده بودند که به تهران برود،قبول نکرد. یکی از روزها شفیعی و بقیۀ بچه‌ها را آوردم و مقابل پتوی رنگی که به دیوار سنگر زدم،از‌شان عکس تکی گرفتم. شفیعی شهید شد...آخ! جمعه10بهمن1365 عملیات کربلای5شلمچه دم ظهربود که خبرشهادت شفیعی راشنیدم. جریان راکه جویاشدم،بچه‌ها گفتند: شفیعی کناربچه‌های دیگه توی سنگر سرپوشیده درازکشیده بودکه یه گلولۀ مینی‌کاتیوشا خوردروی سقف سنگر.سقف سوراخ شد و یه ترکش خورد توی سر شفیعی.بقیۀ بچه‌هارو هم فقط موج انفجار گرفت. جنازه‌اش کنار پست امداد بر زمین دراز شده بود.پتویی سیاه وخیس روی آن کشیده بودند.آرام وساکت خفته بود.ازبس صفا وصمیمیتش برایم دوست ‌داشتنی بود،جرأت نکردم بروم جلو پتو را کناربزنم و به سیمای ساده‌اش نگاه کنم. یک‌آن به یاد حرف‌های دوسه روزپیش دراتوبوس افتادم که بهش گیر می‌دادم: -شفیعی، خوبی؟ -آره. -خوشی؟ -آره. -خرّمی؟ -آره. -دماغت چاقه؟ که مثلا ازکوره درمی‌رفت و تند می‌گفت: -عَه...همش می‌گی خوبی،خوشی،خُرّمی.... سپس خنده‌ای کرد وگفت: -داودآبادی،تو بااین هیکل گُنده‌ات،باید کوله‌ پشتیت روبندازی پشتت و بدویی توی خاکریز وبری جلوی سنگرا وایسی بگی: -بازم مدرسم دیر شد،حالا چی‌کار کنم؟ حسین شفیعی متولد2فروردین1336مزار: اصفهان،نجف‌آباد،مهردشت،گل‌زارشهدای علویجه حمید داودآبادی 10فروردین1399 @hdavodabadi
غم یار ... شرح عکس: اسفند 1360 گیلانغرب – تپه کرجیها از راست: شهید محمد مقدم، حمید داودآبادی، ناشناس، شهید سیدعلی ولی زاده، ناشناس، شهید علی مشاعی ایستاده: کاظم نوروزی، فرمانده تپه سه درد آمد بجانم هر سه یکبار غریبی و اسیری و غم یار غریبی و اسیری چاره داره غم یار و غم یار و غم یار پنجشنبه 5 فروردین 1361 – گیلانغرب – تپه کرجیها سرانجام آخرین روزهای استقرارمان در خط رسید. آخرین روز، سری به رودخانه زدیم و آب‌تنی کردیم. چند روزی از بهار سال 61 را پشت‌سر گذاشته بودیم که نیروهای تعویضی وارد خط شدند تا جایگزین ما شوند. به "سیدعلی ولی‌زاده" گفتم: مگر تو و "محمد مقدم" نمی‌آیید عقب؟ گفت: چرا، ولی اول نیروهای جدید رو توجیه می‌کنیم، بعدا می‌آییم. خداحافظی کردیم و سوار بر وانت به شهر گیلانغرب رفتیم. هنوز در محل اعزام نیرو از وانت پیاده نشده بودیم که آژیر آمبولانس همه را از سنگرها بیرون کشاند. آمبولانس تپه‌ کرجیها‌ بود. به دنبالش به بیمارستان رفتیم. هوا می‌خواست تاریک شود. سه پیکر را از ماشین پایین گذاشتند؛ محمد مقدم، سیدعلی ولی‌زاده و جوانی که بچه‌ تبریز بود. باورم نمی‌شد. ساعتی قبل پهلوی آنان بودیم و منتظر بودیم تا خودشان بیایند، نه اجسادشان. قضیه را که از راننده‌ آمبولانس پرسیدم، گفت: "سه تایی داشتند به پایین تپه می‌رفتند که یک خمپاره‌ 60 خورد پشت سرشان. درجا شهید شدند. " سیدعلی ولی‌زاده هشت ماهی می‌شد که در گیلان‌غرب بود. بالای جسدش که نشستم، خاطرات اولین شبش در خط مقدم در نظرم تکرار شد. در ارتفاع چغالوند که بود، بر اثر اصابت گلوله‌ قنّاصه به بالای ابروی سمت چپش، بی‌هوش شده بود. خودش تعریف می‌کرد: "وقتی تیر خوردم، نفهمیدم چی شد. هیچی احساس نمی‌کردم. فقط چشمانم را که باز کردم، دیدم یک خانوم با لباس سفید بالای سرم وایساده. جا خوردم. خوب نمی‌دیدم. با تعجب گفتم: - تو حوری هستی؟ که زد زیر خنده و گفت: - اشتباه گرفتی برادر؛ من پرستارم، نه حوری. این‌جا هم تهرانه، تو هم زنده‌ای. خیلی حالم گرفته شد." مثل این‌که ترکش هم می‌دانست از روبه‌‌رو بر او کارگر نیست، این بار از پشت سرش را شکافته بود. محوطه با نور کم ماشین روشن شده بود. جنازه‌ هر سه‌شان کنار خیابان روی زمین بود. اولین روزهای عید 1361 که شهرها غرق در شادی نوروز بودند، پیکرها را آماده می کردند تا محمد مقدم به تهران اعزام شود، سیدعلی ولی زاده به کاشان و آن جوان که اولین ساعت و روز حضورش در جبهه به شهادت رسیده بود، به تبریز. شهید "سیدعلی ولی‌‌زاده کاشی" متولد 1 اسفند 1343 شهادت 5 فروردین 1361 گیلان‌غرب. مزار: کاشان، گل‌زار شهدای دارالسلام شهید "محمد مقدم" متولد 14 اسفند 1342 شهادت 5 فروردین 1361 گیلان‌غرب. مزار: بهشت‌زهرا (س) قطعه‌ 24 ردیف 111 شماره‌ 38 حمید داودآبادی @hdavodabadi
رعایت قانون فقط برای مردم! جناب آقای روحانی رئیس جمهور محترم! شما که این قدر از مردم گله می کنید که چرا قوانین و دستورالعملهای بهداشتی را برای مقابله با کرونا جدی نمی گیرند! چرا درحالی که همه اعضای هیئت دولت که در حضور جنابعالی برگزار می شود، همه از ماسک و دستکش استفاده می کنند، ولی جنابعالی شان خود را اجل از این چیزها می دانید؟! نکند شما از همان روز که فرمودید "از شنبه اوضاع به روال عادی خود بازمی گردد" باورتان شده که ویروس کرونا را شکست داده اید؟! نکند شما داروی ضد ویروس به خود تزریق کرده اید و مطمئن هستید کرونا سراغ شما نخواهد آمد؟! لطف کنید به ما نه، به اعضای هیئت دولت هم تزریق کنید! اگر فردا، هر کدام از اعضای هیئت دولت مبتلا به ویروس کرونا شوند، انگشت اتهام به سوی چه کسی خواهد بود؟! حالا می گویید: "نمیشود ماسک را از جلوی دهان پایین آورد و سخنرانی کرد!" چَشم حداقل برای چند لحظه که دوربین به سمتتان می چرخد، دستهایتان را بالا نیاورید که معلوم نشود دستکش هم ندارید! دستکش که دیگر تاثیری روی حرفهایتان نخواهد داشت! بچه ها، به شما که دغدغه مبارزه با کرونا دارید و هر لحظه از مردم می خواهید قانون را رعایت کنند، بیشتر دقت می کنند و رعایت قانون و بهداشت را می آموزند! حمید داودآبادی 10 فروردین 1399 @hdavodabadi
انالله و انا الیه راجعون پدر شهیدان محمدحسین و داوود فهمیده، یک ماه پس از درگذشت همسر صبورش، به دیدار حضرت حق شتافت و میهمان فرزندانش گردید.
@hdavodabadi شهادت غلام رزاق پنج‌شنبه 20 فروردین 1366 عملیات کربلای 8، عقبه شلمچه ناگهان یک نفر به نام صدایم زد. تعجب کردم. در این تاریکی، کی می‌توانست مرا بشناسد و سراغم را بگیرد؟ رویم را به‌طرف صدا برگرداندم، اما در تاریکی نتوانستم صاحب صدا را بشناسم. جلوتر که رفتم، چهره‌ی استخوانی «غلام رزاق» با موهای تراشیده‌ در مقابلم ظاهر شد. انگشتان لاغر و نازکش را میان دست‌های گوشتالویم گرفتم و صورت بر صورت خشکیده و گونه‌های فرورفته‌اش گذاشتم. دستش را روی‌ شانه‌ی بغل‌دستی‌اش اهرم کرده بود و از ظاهر قضیه برمی‌آمد که تازه از بیمارستان آمده باشد. غلام مدتی در گردان حبیب مسئول گروهان بود، اما این بار به‌دلیل جراحات شدید و عدم کارایی ممکن، به‌عنوان نیروی آزاد لشکر راهی خط مقدم شده بود. جمعه 21 فروردین 1366 خط مقدم شلمچه گرما بیداد می‌کرد. بچه‌ها خسته بودند و باران خمپاره همچنان می‌بارید در این گیر و دار کسی به نام صدایم زد: چه‌طوری داش حمید؟ ... سرم را که چرخاندم، نگاهم به جمال باصفای غلام رزاق افتاد که دست بر شانه‌ی یکی از دوستانش گذاشته و لِی‌لِی‌کنان می‌آمد. راه نمی‌رفت؛ با یک پا رو به جلو می‌پرید، آن‌هم در شرایط سخت عملیات و انفجار خمپاره و زمین ناموزون و شکاف خورده! با لبخندی شیرین جواب سلامم را داد و پس از احوال‌پرسی و کمی صحبت، وسط فاصله‌ی کم بین دو خاکریز به همراه دوستش راه افتادند تا به آن سوی خط بروند. نگاهم به گام‌های غلام و روی یک پا دویدن او بود که ناگهان سوت خمپاره‌ای افکارم را در هم ریخت. بلافاصله در سنگر نشستم و سرم را میان دستانم گرفتم. در یک چشم بر هم زدن خمپاره‌ی 120 میلی‌متری با صدای مهیبی میان خاکریز نشست. ترکش‌های گداخته، زوزه‌کشان، هوای بالای سرمان را شکافتند و به اطراف ریختند. دودی غلیظ و سیاه، همراه با بوی نامطبوع باروت فضا را پر کرد. برای چند لحظه در سنگر میخ‌کوب شدم. در درونم همهمه‌ای بود. صدای شلیک، غرش انفجار، هیاهوی دشت، بوی باروت ... چشمانم می‌سوخت. آرام آرام، خود را به بالای سنگر رساندم و نگاهی به میانه‌ی خاکریز انداختم. هیچ چیز جز دود و غبار نبود. یک‌آن به یاد غلام رزاق و دوستانش افتادم. سخت مضطرب شدم. وقتی گرد و خاک نشست، پیکر متلاشی و سوراخ سوراخ غلام و همراهانش در سینه‌ی خاکریز نمایان شد. آنها بی هیچ حرکتی، در کنار پیکرهای دیگر شهیدان آرام گرفته بودند. شهید "غلام‌حسین رزاقی" متولد: سه‌شنبه 1/10/1343 شهادت: جمعه 21/1/1366 عملیات کربلای 8 در شلمچه. مزار: بهشت‌زهرا (س) قطعه‌ی29 ردیف 84 شماره‌ی 18 حمید داودآبادی @hdavodabadi
‍ دو کبوتر، دو پنجره، یک پرواز! شهید داوود بصائری و شهید اکبر قهرمانی . "داوود بصائری" متولد 1346 تهران و "اکبر قهرمانی" متولد 1343 شهر قدس، جمعی گردان مالک اشتر لشکر 27 محمد رسول‌الله (ص)، روز پنجشنبه 25 فروردین 1362 در هنگامه عملیات والفجر 1 در منطقه‌ی شرهانی فکه به‌شهادت رسیدند و پیکرشان در حالی که سر بر شانه هم داشتند، برجای ماند. . درست 11 سال بعد، روز شنبه 27 فروردین 1373 پیکر آنها، همان‌گونه که در آخرین تصویر در کنار هم بر جای مانده بودند، توسط گروه تفحص و کشف شهدای لشکر 27 پیدا شد و به آغوش خانواده ها بازگشت. . مزار شهید داوود بصائری: بهشت‌زهرا (س) قطعه‌ی 50 ردیف 28 شماره‌ی 6 مزار شهید اکبر قهرمانی: بهشت‌زهرا (س) قطعه‌ی 28 ردیف 120 شماره‌ی 10 https://t.me/joinchat/AAAAAEHSU5qshUT54PBhVw
HDAVODABADI
‍ دو کبوتر، دو پنجره، یک پرواز! شهید داوود بصائری و شهید اکبر قهرمانی . "داوود بصائری" متولد 13
‍ دو کبوتر، دو پنجره، یک پرواز! شهید داوود بصائری و شهید اکبر قهرمانی . "داوود بصائری" متولد 1346 تهران و "اکبر قهرمانی" متولد 1343 شهر قدس، جمعی گردان مالک اشتر لشکر 27 محمد رسول‌الله (ص)، روز پنجشنبه 25 فروردین 1362 در هنگامه عملیات والفجر 1 در منطقه‌ی شرهانی فکه به‌شهادت رسیدند و پیکرشان در حالی که سر بر شانه هم داشتند، برجای ماند. . درست 11 سال بعد، روز شنبه 27 فروردین 1373 پیکر آنها، همان‌گونه که در آخرین تصویر در کنار هم بر جای مانده بودند، توسط گروه تفحص و کشف شهدای لشکر 27 پیدا شد و به آغوش خانواده ها بازگشت. . مزار شهید داوود بصائری: بهشت‌زهرا (س) قطعه‌ی 50 ردیف 28 شماره‌ی 6 مزار شهید اکبر قهرمانی: بهشت‌زهرا (س) قطعه‌ی 28 ردیف 120 شماره‌ی 10 https://t.me/joinchat/AAAAAEHSU5qshUT54PBhVw
‍ دو کبوتر، دو پنجره، یک پرواز! شهید داوود بصائری و شهید اکبر قهرمانی . "داوود بصائری" متولد 1346 تهران و "اکبر قهرمانی" متولد 1343 شهر قدس، جمعی گردان مالک اشتر لشکر 27 محمد رسول‌الله (ص)، روز پنجشنبه 25 فروردین 1362 در هنگامه عملیات والفجر 1 در منطقه‌ی شرهانی فکه به‌شهادت رسیدند و پیکرشان در حالی که سر بر شانه هم داشتند، برجای ماند. . درست 11 سال بعد، روز شنبه 27 فروردین 1373 پیکر آنها، همان‌گونه که در آخرین تصویر در کنار هم بر جای مانده بودند، توسط گروه تفحص و کشف شهدای لشکر 27 پیدا شد و به آغوش خانواده ها بازگشت. . مزار شهید داوود بصائری: بهشت‌زهرا (س) قطعه‌ی 50 ردیف 28 شماره‌ی 6 مزار شهید اکبر قهرمانی: بهشت‌زهرا (س) قطعه‌ی 28 ردیف 120 شماره‌ی 10
آخرین عکس جنگ! این عکس که فروردین 1366 در عملیات کربلای 8 در شلمچه انداختم، آخرین عکس واقعی ام در جنگ است! آخرین عکسم در آخرین عملیاتی که در آن شرکت داشتم! از آن به بعد بود که خودخواسته، خسته و تن داده به دنیا و دنیائیان، خود را به اسارت شهر درآوردم. اگر ... و اگر چیزی در درونم بود که می شد به آن امیدوار بود، فقط در این لحظه بود لحظه گرگ و میش گرگ هوای نفس، در برابر اخلاص و صداقت و پاکی ای که با دست خویش آن را به مسلخ فرستادم و زمین گیر شدم. فکر می کردیم از جنگ خسته شده ایم، که از نفس خود خسته بودیم با بازیهای مسخره اش. و جنگ، از ما بازیگران نابازیگر، خسته شده بود! این عکس، فردای شهادت حسین کریمی است. دوست عزیز و عشقم که هنگام در کنارش بودن، تنهایی را گم می کردم. و همه را داشتم. دو شب قبل با حسین گفتیم و خندیدیم و یاد گذشته ها را مرور کردیم. نیمه های شب گلوله دشمن زیر چشم حسین نشست و او را با خود به هدف رساند. و من ماندم با آخرین غم های آخر جنگ! صادقانه بگویم: وقتی خالصانه و منصفانه به پشت سر خود نگاه می اندازم می بینم من که از آن روز به بعد باختم، خیلی هم باختم. از آن روز به بعد بود که خود را اسیر ارگانها و نهادها ساختم و فریب دوست نمایان را خوردم: بسه دیگه مگه تو نمی خوای زندگی کنی؟ مگه تو شغل نمی خوای؟ تا کی باید نون خور بابات باشی؟ نگاه کن ما الان زن گرفتیم و زندگی داریم. تو نمی خوای زن بگیری و زندگی تشکیل بدی؟ تف بر زبانی که بی موقع و برای فریب باز شد. لعنت بر آن که خود در چاه افتاد و برای اینکه تنها نماند، من را از حضور خالصانه در ماههای آخر جنگ محروم کرد. مثلا تیر ماه 67 آخرین حضورم در جنگ بود ولی جنگ خود با خود جنگی که در برابر نفس بدجوری کم آوردم و دنیا بهم مزه داد. نمی دانم شاید که در جنگ کم آوردم و اگر امروز شدیدا افتاده ام به زنده نگه داشتن آن ایام، جبران کم گذاشتن و خسران آن روزها باشد. ای کاش فقط یک سال دیگر، همچنان پابه پای امام خویش گام برمی داشتم، و زندگی و دنیا و شغل و حقوق و ... را در راس امور نمی پنداشتم! شما نبازید قدر امروزتان را بدانید زمانی که رفت، دیگر برنمی گردد دیگر خرمشهر و شلمچه و کربلای 5 و رمضان برنمی گردند حواستان به امروز باشد تا مثل من حسرت گذشته های افتخارآفرین و شیرین را نخورید. از جنگ متنفرم دلم برای تیر و ترکش تنگ نشده فقط دلتنگ حال و هوای آدمهای آن روزم. آن روزها که خدا همواره همسایه مان بود. با ما سر سفره می نشست و روزی حلالمان را تناول می کرد. و از همنشینی با او لذت می بردیم و در کنار او و در محضرش هر روز گناهانمان کمرنگ تر می شد و هر روز از همنسینی با دوستان، خدایی تر می شدیم. یادش بخیر ۳۳ سال پس از آخرین عکس جنگ فروردین ۱۳۹۹ @hdavodabadi