eitaa logo
HDAVODABADI
982 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
169 ویدیو
16 فایل
خاطرات و تصاویر اختصاصی دفاع مقدس
مشاهده در ایتا
دانلود
آرزوهای کودکی اون بچۀ مثلا آروم و معصوم که ته کلاس نشسته و بالاسرش علامت زدم، خودمم! یکی دوسال قبل از این‌که برم مدرسه، بابام خدابیامرز، هرشب روزنامۀ‌ کیهان یا اطلاعات رو که می‌خرید، جلوم می‌ذاشت جلوم تا تیترهاش رو بخوانم. از تیترهای درشت شروع می‌کرد. غالبا کار را می‌رساند به حروف ریز متن اخبار که مادرم مخالفت می‌کرد و می‌گفت: - این‌جوری به بچه فشار میاد. وقتی هم برای میهمانی می‌رفتیم خانۀ فامیل، پدرم بادی به غبغب می‌انداخت و از شیرین ‌کاریهای بنده تعریف می‌کرد. باوجودی که هنوز مدرسه نمی رفتم، جلوی فامیل اسم کشورهای دنیا را می گفت و من نام رئیس‌ جمهور، نخست‌ وزیر و پایتخت آنها رو می گفتم. بابام از این کار عشق می‌کرد؛ خود منم وقتی برق ذوق و فخرفروشی رو توی چشمای بابام می دیدم، کلی کیف می کردم. و این اولین تعلیماتی بود که من را با سیاست و فرهنگ آشنا ‌کرد. اولین جایزه‌ای که در مدرسه گرفتم، سال 1352 بود. کلاس سوم دبستان، دو جلد کتاب بود. آن روز که سر صف اسمم رو خوندند تا جایزه بدن، نمی دونستم این کتاب ها رو مادرم خریده و به معلم داده تا برای تشویق، به من هدیه بدن. کتابی مخصوص کودکان بود چاپ کانون پرورش‌ فکری کودکان که اسمش رو یادم نیست و کتابی هم به‌نام "اسرار خوراکیها" نوشتۀ دکتر "غیاث‌‌الدین جزایری" که بیشتر به درد مادرم می‌خورد تا من! از بچگی از کتاب (فقط غیردرسی!) خوشم می اومد. میهمانی هم که می رفتیم، یک کتاب داستان از آثار استاد محمود حکیمی با خودم می بردم، گوشه ای می نشستم به خوندن. البته بعد از این که از شربازی خسته می شدم! از قدیم دوست داشتم نویسنده بشم. هیچ وقت دوست نداشتم و نخواستم و نمی خوام ناشر بشم. ناشر زیاده، نویسنده کمه! از بچگی آرزو داشتم یک مغازه کتابفروشی کوچولو داشته باشم. فقط هم کتابهای خوب بفروشم. کتابهایی که خودم اونا رو خونده باشم، بفروشم. امروز که حدود 45 عنوان کتاب نوشتم و منتشر کردم و چندین عنوان هم آماده چاپ دارم، همۀ عشق پیریم اینه که یک کتابفروشی نُقلی داشته باشم. فقط و فقط هم کتابهای خوب بفروشم. نه مثل کتابفروشی های دولتی و ارگانهای انقلابی و اسلامی که زده اند به فروش لوازم التحریر، عروسک باربی، فیلم و ... وارداتی و اونور آبی! همۀ عشقم اینه بنشینم گوشۀ مغازه کتابفروشی (حالا نه مال خودم، اجاره ای هم قبوله) کتاب بخونم، کتاب معرفی کنم و کتاب بفروشم. آخ که چه حالی میده همنشینی با کتاب واقعی! نه مجازی و دیجیتالی! مثل دوستی و همنشینی با دوستان واقعی، نه دوستان دیجیتالی و مجازی که تکلیف وجودی و حضور واقعیشون اصلا معلوم نیست! دعا کنید آرزو به دل نشم و این دم آخری بتونم یک کتابفروشی جمع و جور ردیف کنم. بوی کتاب بخصوص کاغذ کاهی قدیمی رو به هیچ عطر و ادکلونی نمی دم. شماهم تشریف بیارید آثار بنده رو اونجا تهیه کنید! به شما تخفیف هم میدیم. حمید داودآبادی 25 تیر 1400
حکم اعدام در خط مقدم! بعد از این که فیلم اخراجی ها توسط "مسعود ده نمکی" ساخت، یکی از مسئولین بالای مملکتی (که برای عدم سوءاستفاده خودم! نمی تونم اسمش را بیارم)، جایی تعریف کرد: "اولین روزهای جنگ، ما در خرمشهر مستقر بودیم. شهر در محاصره دشمن بود و عراقی ها هر روز و ساعت فشار بیشتری می آوردند تا شهر را اشغال کنند. همه مردم، کوچک و بزرگ، پیر و جوان، نظامی و غیرنظامی، با هر سلاح و وسیله ای سعی داشتند با اشغال گران بعثی مقابله کنند. مهمات هم خیلی کم بود. چند روزی بود نیروهای ما، گلایه می گردند که ظاهرا همسایه های بغلی که نیروهای آیت الله شیخ "صادق خلخالی" بودند، به انبار مهمات ما دست درازی می کنند. دیگر نمی شد تحمل کرد. آن شب رفتم پهلوی آیت الله خلخالی و گفتم: - حاج آقا، بعضی از این نیروهایی که شما آوردین جبهه که از کشور دفاع کنند، متاسفانه دست شون کجه! با تعجب پرسید: نیروهای من دست شون کجه؟ یعنی چی؟ - منظورم اینه که خودتون بهتر می دونید این جا مهمات کمه و هر گروهی هم واسه خودش مهمات و سلاح داره. متاسفانه چند تایی از بچه های شما، شب ها یواشکی می رن سر وقت انبار مهمات ما و نارنجک و گلوله و هرچی که می تونند، کش می رن. یعنی راستش می دزدند! خلخالی خیلی عصبانی شد. صبح روز بعد، نیروهای تحت فرمان خودش را جمع کرد، رفت روی یک جای بلند ایستاد و با عصبانیت، خطاب به آنها گفت: - شنیدم بعضی از شما، شب ها می رن به انبار مهمات همسایه ها ناخنک می زنن و فشنگ و نارنجک می دزدن. همه با تعجب و بعضی هم سر به زیرافکنده، منتظر ادامه تهدیدهای حاج آقا بودند. آیت الله خلخالی که آن زمان حاکم شرع دادگاه انقلاب و مبارزه با موادمخدر بود و احکام اعدامش بسیار سروصدا بپا کرده بود، در ادامه گفت: - اگر فقط یک بار دیگه، فهمیدید؟ فقط یک بار دیگه بفهمم یکی از شما رفته و از انبار مهمات اونا دزدی کرده، حکم اعدام همه تون رو می ذارم اجرا! هان؟! چی؟! حکم اعدام؟! یعنی چی؟! تازه فهمیدم که آیت الله خلخالی از میان متهمان و خلاف کارها و حتی قاچاقچی هایی که بعضی های شان حکم اعدام داشتند، آنهایی را که داوطلب بودند، برای دفاع از کشور به جبهه آورده است! آن وقت من گلایه داشتم که چرا نیروهای شما دست شان کج است و نارنجک و فشنگ از ما می دزدند تا با آن علیه عراقی های متجاوز بجنگند! حمید داودآبادی
ای کاش ... آن روزها، در گرماگرم نبرد در شلمچه، با همرزمان خود، در سنگری که سرخ از خون دوستان بود، دست روی دست هم می گذاشتیم و قسم می خوریدم: هرکدام که شهادت روزیمان نشد و در آن معرکه سخت زنده ماندیم، سی چهل سال بعد، هرجا و هرکاره که بودیم: نابینا باشیم یا بینا کوتاه باشیم یا بلند فقیر باشیم یا غنی آمِر باشیم یا امربر سعید باشیم یا وحید عاقل باشیم یا غافل وکیل باشیم یا موکّل تندرو باشیم یا کندرو حاجی باشیم یا باجی مومن باشیم یا موهن مسعود باشیم یا محمود رئیس باشیم یا مرئوس آیت الله باشیم یا عبدالله چپگرا باشیم یا راستگرا اصولگرا باشیم یا اصلاح طلب -رئیس جمهور شدیم یا رئیس قوه قضائیه یا رئیس مجلس -وزیربهداشت شدیم یا وزیرکشور و وزیربازرگانی -نماینده مجلس شدیم یا رئیس گمرک و رئیس بانک مرکزی -فرمانده سپاه شدیم یا رئیس پلیس و فرمانده ارتش -رئیس بیمارستان شدیم یا رئیس بنیادشهید و جانبازان -رئیس کمیته امداد شدیم یا رئیس بنیادمستضعفان ... یادمان نرود: *حرمت خون مسلمان و غیرمسلمان یکی است *حرام ما، با توجیه حلال نمی شود *حلال خدا، برای همه حلال است نه فقط برای ما *معده ما از معده دیگران بزرگتر نیست *محرمانه ترین حساب بانکهای سوئیس هم روزقیامت، بدون رمز ورود حسابرسی می شوند *ناموس مردم را ناموس خود بدانیم و حفظش را واجب *بیت المال را مال البیت خویش ندانیم *ظلم به هیچکس را نپسندیم همان طور که ظلم بر فرزند خویش را نمی پسندیم *ظلم، کم و زیاد و کوچک و بزرگ ندارد *فقرا قابل احترامتر هستند تا پولدارهای زالوصفت که دارایی شان حاصل دسترنج فقراست *کوچکها قابل احترام ترند تا بزرگ نمایان مغرور و متکبر *خدا نزدیکتر است تا دستگاه پوز روی میز *حرمت مومن، از کعبه بالاتر است *خداوند انسان را آفرید، نه توجیه را *اشک یتیم، پایه های بزرگترین کاخ ها را می لرزاند *آه مظلومی که هیچ فریادرسی جز خدا ندارد، از زلزله 10 ریشتری ویران کننده تر است *سفره خود را با سفره پایین دست ترین مردم مقایسه کنیم نه با همسایه طبقه بالای برج خویش *خانوداه یک کارگر در جنوبی ترین نقطه، همان نانی را سر سفره دارد که ما سر میز ناهارخوری در شمالی ترین نقطه *دوستی و همسنگری، دلیل بر ارفاق و اعطای وام هزاران میلیاردی نمی شود *جوان مردم همان قدر به ازدواج نیاز دارد که جوان ما *قیامت توجیه پذیر نیست *روز قیامت، کارت جانبازی و سابقه جبهه خریدار ندارد *حکم ریاست و سابقه مدیریت، مجوز گذر از نکیر و منکر نمی شود و فقط تقواست که در پیشگاه خداوند سبحان پذیرفتنی است! حمید داودآبادی ۲۷ تیر ۱۴۰۰
بنشین بر لب جوی و گذر عمر ببین ... گلعذاری ز گلستان جهان ما را بس زین چمن سایه آن سرو روان ما را بس من و همصحبتی اهل ریا دورم باد از گرانان جهان رطل گران ما را بس قصر فردوس به پاداش عمل می بخشند ما که رندیم و گدا دیر مغان ما را بس بنشین بر لب جوی و گذر عمر ببین کاین اشارت ز جهان گذران ما را بس نقد بازار جهان بنگر و آزار جهان گر شما را نه بس این سود و زیان ما را بس یار با ماست چه حاجت که زیادت طلبیم دولت صحبت آن مونس جان ما را بس از در خویش خدا را به بهشتم مفرست که سر کوی تو از کون و مکان ما را بس حافظ از مشرب قسمت گله ناانصافیست طبع چون آب و غزل های روان ما را بس حافظ شیرین سخن
سیدِ ماست! سیداحمد جوانی بود کم سن وسال،باچهره‌ای جذاب و اخلاقی خوب ودل‌نشین.اولین بارش بودجبهه می‌آمد.روحیه‌ای سرزنده داشت.خیلی خونسرد وبی‌خیال بود.همین خونسردیش مراکلافه می‌کرد. هرچه اذیت وتهدید می‌کردم که باید ازاین سنگر بروی،قبول نمی‌کرد. سرش که به زمین می‌رسید،صدای خُروپُفش به هوا می‌رفت؛به همین خاطر معروف شده بودبه«خیار پوست». هرچه اصرارکردم،غضب کردم و دادوفریاد راه انداختم که به سنگر دیگری برود،باآن سادگی وصفایش،می‌خندید ومی‌گفت: -آقاجون،تواگه منو بکُشی هم ازاین سنگربهتر پیدانمی‌کنم. یکبار سرغذا عینکش رابرداشتم،درکاسۀ ماست فروکردم وبه چشمش زدم،ولی اوباخنده‌ گفت: -چقدر دنیاقشنگ شده.سفیدِسفید.تو اگه منو تیکه‌تیکه‌ بکنی،ازاین سنگرنمی‌رم.دوست دارم پهلوی شماباشم. یکبار مقداری پنیر روی شیشه‌های عینکش مالیدم،آن را به چشم خودزدم،چوبی به عنوان عصابدست گرفتم ومثل گداها راه افتادم وسط کانال.سید ازخنده روده‌بر شده بود. من دیگرجلویش کم ‌آوردم.ازبس خوب بود و پاک،نمی‌خواستم درسنگرماباشد! تحمل این‌که چندروزبعد،این هم خواهد رفت،حالم رامی‌گرفت.برای همین ترجیح ‌دادم اصلا باامثال او رفیق نشوم که داغ‌شان راهم نبینم،ولی سید موفق شد ومرا درطرح اخراج ازسنگر،شکست داد. عصرشنبه11بهمن1365درشلمچه،داخل سنگر درازکشیده بودیم.بین خواب وبیداری ناگهان دیدیم قوطی ماستی در دستی سیاه وگلی،جلوی درسنگر ظاهرشد.لحظه‌ای همان‌‌‌طور گذشت تااین‌که صاحب دست نمایان شد.سیداحمد بود یابقول بچه‌های سنگرخودمان«سیدِماست». خیلی جای تعجب بود.توی مهران که بودیم،بی‌حالی اوبه حدی بود که‌ این اسم رارویش گذاشتیم،اما درشلمچه تقلای زیادی داشت.باخنده وادایی که قبلاًهم درمی‌آورد،گفت: -ماست می‌خوری؟ماست.ماست.سیدِماست! دقایقی رادرسنگرمان بود.شیشۀ عینکش ازگل ولای سیاه شده بود.چهره‌اش هم دست کمی ازعینکش نداشت.صورتش که به‌سختی کرک و مو برروی آن به چشم می‌خورد،ازگل وخاک زبر شده بود. دقایقی باهم گفتیم وخندیدیم.وقتی ازشهادت بچه‌هایی گفتم که شب‌ها و روزهای باصفایی را باهم درمهران گذرانده بودیم،چشمانش ازاشک پرشد وخنده برلبانش ماسید. سرانجام وقت رفتنش رسید.باخنده‌ای دستش را درازکرد تاخداحافظی کند.دست‌های درشتی داشت و به‌راحتی دستم رامیان دستش می‌گرفت. هنگام غروب،یکی ازبچه ها باچهره‌ای گرفته،مقابل سنگر پیدایش شدوگفت: -حمید می‌دونی کی شهیدشده؟ مثل این‌که بایددوباره خودم رابرای شنیدن خبر یکی ازبچه‌های آشنا آماده می‌کردم.آن‌هم یک دوست،وگرنه خبرشهادت بقیه راخیلی راحت می‌داد.باتأسف گفتم: -نه.ایندفعه دیگه کی؟ درحالی که سعی ‌کرد لبخندبزند،ولی ناراحتی ازچهره‌اش فریادمی‌زد،گفت: -سیدِماست.سیداحمد یوسف دهانم بازماند.نگاهی به قوطی ماست انداختم که دست‌‌ نخورده گوشۀ سنگربود.باخود¬گفتم: -سیدماست.ماست سید18ساله،درانتهای خاکریزها،داخل سنگرنشسته بوده که خمپاره‌ای پشت سرش منفجرمی‌شود...10سال بعد پیکرش راآوردند. مزار:بهشت‌زهرا(س)قطعۀ29ردیف41شمارۀ9