eitaa logo
HDAVODABADI
1هزار دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
185 ویدیو
17 فایل
خاطرات و تصاویر اختصاصی دفاع مقدس
مشاهده در ایتا
دانلود
اگه این جوری خالصی، بسم الله رئیس جمهور نبود. وزیر یا نماینده مجلس هم. آقازاده و داماد فلانی هم اصلا. نوجوانیش در جنگ، در گردان تخریب گذشت؛ وسط میدان مین، به بلوغ رسید و با تیر و ترکش مرد شد. جنگ که تمام شد، او هنوز وسط بیابان بود. همچنان مین خنثی می کرد تا پیکرهای برجای مانده را به آغوش مادران چشم انتظار بازگردانَد. نه با بنز و ماشین آخرین مدل و محافظ و گماشته؛ که با پای مصنوعی که چند بار شکست و وصله پینه شده بود. و از آن مهم تر، خانواده ش را هم با خود به اندیمشک برد. در آن گرمای طاقت فرسای جنوب. یک بچه کوچیک داشت که مریض بود. قسمت این بود. از همون موقع تولد کمی مشکل داشت. ولی او عاشقش بود و همچون پروانه به دورش می چرخید. خودش می گفت: "با خودم فکر می کنم کجای جنگ کم گذاشتم، که خدا این بچه را با این وضعیت به من داده." بدنش در جنگ متلاشی شده بود. کم که هیچ، زیاد هم گذاشته بود. خیلی بیشتر از دیگران. یک پا و کلیه اش رفته بودند و اندامش مملو بود از ترکش مین والمری. زمستان 1375 بچه اش را آورده بود فکه. آورده بود وسط میدان مین. در آغوش گرفته بود و همنوا با زیارت عاشورایی که در محل شهادت شهیدان سعید شاهدی و محمود غلامی زمزمه می شد، می گریست. وقتی گفتم: - علی آقا، این طفل معصوم را با این احوال، چرا آوردی این جا؟ نگاه معناداری انداخت و گفت: - آوردمش اینجا بلکه به آبروی شهدا شفا بگیره. و این عکس را، به یادگار از او و فرزند دلبندش گرفتم. بعدها شهید مجید پازوکی تعریف می کرد: "علی محمودوند می گفت: خیلی می رفتم مشهد پابوس امام رضا (ع) و طلب می کردم که شفیع من بشه تا این بچه کوچولو شفا بگیره. یک شب کنار پنجره فولاد نشسته بودم، آقا امام رضا (ع) اومد به خوابم. ذوق کردم. خوشحال شدم. آقا بهم گفت: اگه بهت بگم این مصلحت خداست که بچۀ تو این جوری باشه، باز هم التماس می کنی؟ و از اون روز به بعد دیگه علی چیزی نگفت." سال ها گذشت، روز 22 بهمن 1379، وقتی ما، شادمان و خندان، همراه خانواده در خیابان های آذین بسته، مشت ها را گره کرده و شعار می دادیم، در وسط میدان مین فکه، هنگام عملیات تفحص و کشف پیکر شهدا، مین والمری، همان که آوینی را آسمانی کرد، منفجر شد و علی محمودوند هم پیوست به یاران شهیدش. چند سالی بیشتر طول نکشید که بچه کوچولیش هم رفت پیش بابا. بسم الله الرحمن الرحیم به ارواح طیبه همه شهداء به خصوص شهیدان این راه پرارزش (تفحص) که شما در آن مشغول حرکت هستید و این شهید عزیز شهید محمودوند به خصوص، برای ارواح طیبه همه‌شان از خداوند متعال علو درجات و همنشینی با صالحان و اولیاء و ائمه را مسئلت می‌کنم، شما باب شهادت را باز نگه‌ داشتید. سید علی خامنه‌ای 20 اسفند 1379
زمینِ سوخته ! اواخر جنگ عراق علیه ایران صدام حسین که طعم شکست را چشیده بود دست به عملی وحشیانه زد: زمینِ سوخته ! هر جا لشکریان صدام شکست می‌خوردند آن زمین را با بمباران و گازشیمیایی منهدم می‌کرد تا دشمنانش به هیچ چیز دست پیدا نکنند و توان مقاومت و حیات نداشته باشند! گرانی لحظه‌ای کالاهای اساسی، قطع برق و آب کمبود گوشت، مرغ و مایحتاج ضروری بدهکاری سنگین دولت افزایش سرسام آور قیمت دلار سقوط ریال در برابر دلار وعده‌های پوشالی، برجام ذلیلانه دامن زدن به اعتراضات عمومی تمسخر و لبخند در برابر خشم ملّت و هزار و یک چیز دیگر حکایت از "سیاست زمین سوخته" دارد ! پس از شکست سنگین و تاریخی اصلاح طلبان در انتخابات مجلس شورای اسلامی شورای شهر و ریاست جمهوری مراقب فتنه گران باشیم !
یاد ایامی که در گلشن فغانی داشتم در میان لاله و گل آشیانی داشتم گرد آن شمع طرب می‌سوختم پروانه‌وار پای آن سرو روان اشک روانی داشتم آتشم بر جان ولی از شکوه لب خاموش بود عشق را از اشک حسرت ترجمانی داشتم چون سرشک از شوق بودم خاکبوس درگهی چون غبار از شکر سر بر آستانی داشتم در خزان با سرو و نسرینم بهاری تازه بود در زمین با ماه و پروین آسمانی داشتم درد بی‌عشقی ز جانم برده طاقت ورنه من داشتم آرام تا آرام جانی داشتم بلبل طبعم رهی باشد ز تنهایی خموش نغمه‌ها بودی مرا تا همزبانی داشتم رهی معیری مرداد 1361 اهواز آماده برای حضور در عملیات رمضان
شهردار شهید شد! یک‌شنبه29تیر 1365 – گردان شهادت در مقر فرماندهی نیروهای حزب بعث در ارتفاعات قلاویزان مهران مستقر شده بودیم.محلی که سنگرهای بتونی سرپوشیده و محکمی ‌داشت. داخل سنگر تدارکات گروهان جای گرفتیم.بچه‌ها هم در سنگربتونی بزرگی که کنارمان بود مستقر شدند. هرروز دونفر وظیفۀ شستن ظرف‌ها ودرست کردن چای رابه عهده داشتند که بین بچه‌ها به"شهردار"یا"خادم الحسین"معروف بودند.بعضی‌هابه شوخی آنهارا"گارسون الحسین"صدامیزدند! آنروز نام من همراه"سعید رادان جبلی"(بچۀ خیابان غیاثی–شهید آیت الله سعیدی–میدان خراسان تهران)بعنوان شهردار خوانده شد.من اعتراض کردم وپای زخمی‌ام راکه چندروز قبل درعملیات تیر خورده بود،بهانه کردم.گفتم: -ببینید،من جانبازاسلام هستم،پس نباید شهردار وایسم. سعیدکه جوانی مؤمن،آرام ومتین بود،لبخندی زد وگفت: -عیبی نداره.آقاجان توقبول کن شهردارباشی،همۀ کارها بامن.تواصلا کارنکن.نگذارنظم ونوبت شهرداری به هم بخوره. من که ازخدامی‌خواستم،قبول کردم.کور ازخدا چی می‌خواد؟یه عینک دودی! چیزی به غروب نمانده بودکه سعید باآن ادب واخلاق قشنگش،گفت: -آقاحمید،شمابرو کتری رو آب کن،بذار روی آتیش جوش بیاد،تا واسه بچه‌ها چایی درست کنیم.آخه من می‌خوام براشون کلاس قرآن بذارم. باخنده وبه حالت نازگفتم: -مگه خودت نگفتی من کاری نکنم؟پس به من ربطی نداره.من اسمم شهرداره،ولی توقبول کردی جای منم کار کنی.پس خودت بروسراغ کتری! ومثل شاهزاده‌های فاتح،روی پتوهای کنارسنگر لم دادم.سعید بی آن‌که عصبانی شود،خندید وگفت: -باشه آقاجون،خودم می‌رم.اصلامی‌خوام برم وضوبگیرم واسه کلاس قرآن،کتری روهم آب می‌کنم. چشمانش را ریزکرد،خندید،آستین‌هارا بالازد و ازسنگر خارج شد.جلوی تانکرآب که گونی‌های پر ازشن اطرافش راگرفته بودند،وضو گرفت،کتری را پرکرد.آن راروی آتشی که ساعتی قبل درست کرده بود گذاشت وبه طرف سنگرآمد. دویا سه مترمانده بودکه داخل سنگربتونی شود.ناگهان سوت خمپارۀ120و درپی آن انفجاری شدید،نالۀ اورا درخود خفه کرد. غرش وحشت‌انگیزخمپاره،همه رامیخکوب کرد.هیچ‌کس جز سعید بیرون نبود ومعلوم نبود چه برسرش آمده.خمپاره درنزدیکی‌اش منفجرشده بود.نالۀ سوزناکی می‌زد.ازبدن متلاشی او،پاهایش بیش ازهمه داغان بودند. مضمون ناله‌هایش درآخرین نفس،یک کلام بیشترنبود: -حسین جان...حسین جان ... من که شوکه شده بودم،کپ کردم.بچه‌ها دویدند بالای سرش.من ولی وحشت‌زده ومبهوت،حتی جرأت نکردم بروم بالای سرش.می‌ترسیدم باآن چشمان ریزشدۀ لحظات آخرش،سینه‌ام رابدرد.باخودم گفتم:اگه من رفته بودم،اون الان داشت برای بچه‌ها قرآن می‌خوند.اگه من رفته بودم ... و شهردار شهید شد! حمید داودآبادی 12 مهر 1399