از قاچاقچی تا بلدچی
این،همۀ آن چیزی است که آن روزجمعه،برای سیدمرتضی تعریف کردم.فقط اسمش رانپرسید که معذورم:
من نمیدونم.یعنی اصلا روم نشد از خودش بپرسم.آخه پیر بود.سنّش کم نبود.چه جوری برم بهش بگم:
ـ ببخشید برادر ...این بچهها راست میگن شما زمان شاه "قاچاقچی" بودی؟
خب فکر میکنید چی بههم میگفت؟
ـ به تو چه بچه ...
ـ اصلا تو غلط میکنی در مورد من اینجوری حرف میزنی ...
ـ خجالت نمیکشی با من که همسن پدرتم،اینجوری حرف میزنی؟
ـ اصلا به شماها چه که من چیکاره بودم؟
ـ بودم که بودم ...امروز مثل همۀ شما،مثل خود تو،لباس بسیج تنمه ...
ـ اصلا تو روت میشه توی روی کسی که اومده جبهه تا جونش رو فدا کنه،این حرفارو بزنی؟
ـ ...
خب ...خب.غلط کردم.اصلا ازش نپرسیدم.ولی خب قیافهش تابلو بود.موهای حنا زدۀ ژولیده،چهرۀ سیهچرده،سبیلهای سیخسیخی لای دندونایی که از بس لب به سیگار زده،سیاهِسیاه شده بودند ...اصلا اینها هیچی،دستاش ...از روی دستاش تا بالا،همهاش خالکوبی بود.
رستم و سهراب،زال و تهمینه ...خلاصه میشد یه شاهنامۀ کامل روی بدنش خوند.کافی بود تا برای وضو گرفتن آستینش رو بالا بزنه ...
آخ گفتم وضو ...
آره ...وضو هم میگرفت ...وضوی خالی که نه،کنار بقیه،شونهبهشونۀ بچهها،نماز هم میخوند.تازه،توی دعای توسل و زیارت عاشورا هم میاومد،یه گوشه مینشست و با دستمالیزدی سبز و بنفش،اشکاش رو پاک میکرد ...
ولی خب،خیلی بو میداد.اصلا انگار خود کارخونۀ دخانیات نشسته بغلت.نمیشد تحملش کرد.مخصوصا وقتی میخواست باهات روبوسی کنه.وقتی میخندید،ته حلقش معلوم بود.همون چندتا دندونی هم که داشت،اونقدر سیاه و لتوپار بودند که دلت نمیاومد صورتش رو ببوسی.
میگفتند زمان شاه،قاچاقچی بوده.نه قاچاقچی مواد مخدر،که از راههای سخت و پر پیچ وخم کوهستانهای غرب کشور بهخصوص قلۀ "بمو"،اجناس و لوازم از عراق میآورده و میبرده.
جنگ که شد،مثل همۀ مردم،همۀ اونچه رو ناشایست میپنداشت،کناری نهاد و با رزمندگان اسلام همراه شد.
حالا دیگه حاجی،برای خودش شده بود "بلدچی".هرجا بچههای اطلاعات و عملیات گیر میکردند،او بود که راه گشاشون میشد و اونارو تا پشت خطوط عراق میبرد و میآورد.
در "هور" و ایام آمادگی عملیات خیبر،بچهها برای شناسایی در عمق مواضع عراق،توسط او به قاچاقچیان عراقی تحویل میشدند و چندروز بعد که کارشون رو انجام میدادند،محترمانه به ایران بازگردانده میشدند و عراقیها به او میگفتند:
ـ حاجی جون،بیا امانتیهات رو تحویل بگیر.
ادامه دارد
خاطرۀ سوم:آقا که آمد ...
حوزه شلوغ شده بود.
حوزۀ علمیه نه،حوزۀ هنری!
"زم" که چندی قبل آوینی را از آنجا تارانده بود،حالا شده بود صاحب عزا!
آهنگران اما،زور میزد تا درِ باغ شهادت را باز کند:
اگر آه تو از جنس نیاز است
درِ باغ شهادت باز باز است
میخواند و گریه میکرد.میخواند و اشک درمیآورد.
گفتم اشک!
مگر دیگر اشکی هم برایمان گذاشته بود؟
از خرداد 68 که یتیم شدیم،اشک چشممان خشکید.
حالا سید آمده بود تا دوباره فریاد "یا حسین" در خیابانهای دولت سازندگی و دوران بازندگی،طنینانداز شود.
سید آمد تا باز به دیدگان خشکیدهمان،اشک ببخشد و طراوت زیارت عاشورا یادمان آرد.
همه ناله میزدند.همه میگریستند.کسی به دیگری نمینگریست.
من اما ...
آنقدر زمان جنگ عشق آهنگران داشتم که هروقت در جبهه میشنیدیم آمده،حتما باید از نزدیک زیارتش میکردم.
امروز اما ...
حال نداشتم بروم جلو.همه عزادار شده بودند.امروز روز عزا بود.
سردار پاستوریزۀ جبهه ندیدۀ بسیج،برای اینکه از فشار برهد،گفته بود تا پروندهای در بسیج بهنام "سیدمرتضی آوینی" بهتاریخ گذشته تشکیل دهند تا اگر روزی پرسیدند چرا "هنرمند بسیجی"؟ کارت بسیجش را رو کند.
هر کی بهفکر خویشه ...
همراه "داوود امیریان" کنار اتاقک "دفتر ادبیات و هنر مقاومت" ایستاده بودیم.
بهیاد روزهای آفتابی جنگ،وَنگ میزدیم.
انگار مصطفی را از "سومار" میآوردند.
پنداری پیکر "سعید" را از همسایگی "دجله" برمیگرداندند.
شاید استخوانهای "سیدمحمد" را از "سهراه مرگ" هدیه میآوردند.
هرچه که بود و هرکه میآمد،عطر شهادت در شهر میپراکند.
از دور دیدمش.نه خیلی دور،ولی کسی متوجه نشد.
همه در محوطۀ اصلی بودند و من و داوود،متوجه شدیم تابوتی پیچیده در پرچم افتخارآفرین ایران اسلامی،از درِ پشتی حوزۀ هنری وارد حیاط شد.
بر شانۀ داوود که زدم،دویدیم.
زیر تابوت را که گرفتیم،ده دوازده نفر نمیشدیم.داشتیم میرسیدیم به مردم.
سرم را بر تابوت گذاشته و میگریستم.من عقب بودم و داوود جلوتر.
کسی از پشت بر شانهام زد و از حال خوش خارجم ساخت:
ـ آقا میگه تابوت رو بذارید زمین.
ـ آقا؟
برگشتم پشت سرم را ببینم،که چشمم به قیافۀ خندان ـ ببخشید،مثلا گریان ـ حاجی زم افتاد.کفرم درآمد.به یكباره همۀ ظلم و ستمها پیش چشمم رژه رفتند:
ـ زم ...هم اسم خودش رو میذاره آقا.
همه شنیدند.داد زدم.از ته دل.
میخواستم بلندتر داد بزنم تا همه بهتر بشناسندش.
آن مرد اما،ول کن نبود.دوباره بر شانهام زد:
ـ گفتم آقا میگه تابوت رو بذارید زمین ...
ـ برو بینیم بابا ...
وای خراب کردم.
رویم را که برگرداندم تا حالش را بگیرم،حالم گرفته شد.
آقا بود.واقعا.خودش بود.درست پشت سر تابوت داشت گام میزد و میآمد.
زدم بر شانۀ داوود:
ـ داوود،سریع تابوت رو بذار زمین ...آقا ...
خودم را انداختم روی تابوت و هایهای گریستم.داوود و دیگران هم.
آقا ایستاد بالای سر آقاسید.چشمانش بارانی بود،حالاتش طوفانی.
من اما،رعد و برق شدم.
دلم میسوخت.
تازه او را شناخته بودم،ولی حالا از همه جلو زده و پریده بود.
رو کردم به آقا:
ـ آقا ...اینم سیدمرتضات ...
شلوغ شد.منهم شلوغ شدم.
همه آمدند.آقا که رفت،تازه جمعیت ریخت آنجا و ...
خوب شد آقا آمد.
اگر آقا نمیآمد:
"سه قطره خون" مسیح ـ مثلا روزینامۀ جمهوری اسلامی ـ همچنان به عناوینجعلی "بسیج صدا و سیمای" استان و شهرستان،بخش و دهداری و روستا،علیه سیدمرتضی بیانیه صادر میکرد.
و همچنان داداش کوچیکۀ حاج اکبر،پخش صدای آوینی از جعبۀ جادویش را حرام و ممنوع اعلام میکرد.
اگر آقا نمیآمد،شاید لازم بود تا پیکر آوینی را همچون پیکر اولین شهدای عملیات تفحص،پزشكقانونی وارسی کند و سوراخهای ترکش مین والمری را "اثرات فرورفتن شیئی سخت همچون پیچ گوشتی در چندجای بدن" اعلام کند!
آوینی که رفت،آنهایی که سالهای جنگ از قم آنطرفتر را ندیدند،تازه فهمیدند "فکه" هم روی نقشه دیدنی است.
پای آوینی که بر مین گل کرد،تازه آنهایی که میگفتند "چرا جنگیدیم؟" متوجه شدند فکه بخشی از خاک ایران اسلامی است و این پیکرهای استخوانی که همچنان بر دوشها روانند،از اینسوی مرز،یعنی داخل کشور خودمان میآیند.یعنی دشمن تا آخرین روزها حتی،در خانهمان جا خوش کرده بود تا نقشه را جعل کند که نتوانست.
آوینی که خونین شد،ما هم تازه یاد رفیقانمان افتادیم که پیکرشان را بر خاکریز جا گذاشتیم.
آوینی که شهید شد،حضرات رضایت دادند فیلم اولین سری عملیات تفحص و کشف شهدا را از طبقهبندی "خیلی محرمانه" خارج کنند و بگذارند مردم بفهمند:
در فکه،چه خبرهاست هنوز!؟
حمید داودآبادی
فروردین ۱۴۰۲
شهادت غلام رزاق
پنجشنبه 20 فروردین 1366
عملیات کربلای 8، عقبه شلمچه
ناگهان یک نفر به نام صدایم زد. تعجب کردم. در این تاریکی، کی میتوانست مرا بشناسد و سراغم را بگیرد؟ رویم را بهطرف صدا برگرداندم، اما در تاریکی نتوانستم صاحب صدا را بشناسم. جلوتر که رفتم، چهرهی استخوانی «غلام رزاق» با موهای تراشیده در مقابلم ظاهر شد. انگشتان لاغر و نازکش را میان دستهای گوشتالویم گرفتم و صورت بر صورت خشکیده و گونههای فرورفتهاش گذاشتم.
دستش را روی شانهی بغلدستیاش اهرم کرده بود و از ظاهر قضیه برمیآمد که تازه از بیمارستان آمده باشد. غلام مدتی در گردان حبیب مسئول گروهان بود، اما این بار بهدلیل جراحات شدید و عدم کارایی ممکن، بهعنوان نیروی آزاد لشکر راهی خط مقدم شده بود.
جمعه 21 فروردین 1366
خط مقدم شلمچه
گرما بیداد میکرد. بچهها خسته بودند و باران خمپاره همچنان میبارید در این گیر و دار کسی به نام صدایم زد: چهطوری داش حمید؟ ...
سرم را که چرخاندم، نگاهم به جمال باصفای غلام رزاق افتاد که دست بر شانهی یکی از دوستانش گذاشته و لِیلِیکنان میآمد. راه نمیرفت؛ با یک پا رو به جلو میپرید، آنهم در شرایط سخت عملیات و انفجار خمپاره و زمین ناموزون و شکاف خورده!
با لبخندی شیرین جواب سلامم را داد و پس از احوالپرسی و کمی صحبت، وسط فاصلهی کم بین دو خاکریز به همراه دوستش راه افتادند تا به آن سوی خط بروند. نگاهم به گامهای غلام و روی یک پا دویدن او بود که ناگهان سوت خمپارهای افکارم را در هم ریخت.
بلافاصله در سنگر نشستم و سرم را میان دستانم گرفتم. در یک چشم بر هم زدن خمپارهی 120 میلیمتری با صدای مهیبی میان خاکریز نشست. ترکشهای گداخته، زوزهکشان، هوای بالای سرمان را شکافتند و به اطراف ریختند. دودی غلیظ و سیاه، همراه با بوی نامطبوع باروت فضا را پر کرد. برای چند لحظه در سنگر میخکوب شدم. در درونم همهمهای بود. صدای شلیک، غرش انفجار، هیاهوی دشت، بوی باروت ...
چشمانم میسوخت. آرام آرام، خود را به بالای سنگر رساندم و نگاهی به میانهی خاکریز انداختم. هیچ چیز جز دود و غبار نبود. یکآن به یاد غلام رزاق و دوستانش افتادم. سخت مضطرب شدم.
وقتی گرد و خاک نشست، پیکر متلاشی و سوراخ سوراخ غلام و همراهانش در سینهی خاکریز نمایان شد. آنها بی هیچ حرکتی، در کنار پیکرهای دیگر شهیدان آرام گرفته بودند.
شهید "غلامحسین رزاقی" متولد: سهشنبه 1/10/1343 شهادت: جمعه 21/1/1366 عملیات کربلای 8 در شلمچه. مزار: بهشتزهرا (س) قطعهی29 ردیف 84 شمارهی 18
حمید داودآبادی
هنوز هستم
نفس می کشم
چاق و فربه تر از دیروز
ولی پر از درد
و ناله های خاموش
شاید که زنده ام !
از همه کس و همه چیز
ناراضی ام
از خودم
از مدعیان
از دروغگویی
از دروغگویان
از وعده
از وعید
از عید
از سرما
از گرما
از باران
از ترافیک
غر می زنم
نق می زنم
گناه می کنم
توبه می کنم
توبه می شکنم
و همچنان
پررو و بی حیا
باز توبه می کنم
یاد رمضان های نوجوانی بخیر
تا سحر
در صحن مسجد زو بازی کردن
ظهر، یواشکی آب خوردن
عصر
فوتبال ته خیابون بسطامی
پای برهنه روی آسفالت داغ
و من همیشه دروازه بان
گل پشت گل
نادر محمدی، علی مشاعی، حسین نصرتی، کیوان محمدی، مهدی حقیقی، مصطفی کاظم زاده، علی نوروزی و ...
جر زنی
دعوا و یقه گیری
پرتاب دمپایی با نوک پا
سلاح تخصصی نادر
فوشهای ... دادن من
و گریختن
افطار با کیک و نوشابه
در لبنیاتی دهکده
قهقهه و خنده
نماز فرادا
جدا از جماعت مسجد
به لج امام جماعت لجباز
هنوز هستم ...
تنهای تنهای تنها
ولی آنها
هیچکدام نیستند
نادر، کیوان، مصطفی، علی، نادر، حسین، مهدی ...
ای رها گردیدگان
آن سوی هستی، قصه چیست؟!
حمید داودآبادی
پنجشنبه ۱۷ فروردین ۱۴۰۲
عکاس: دوست عزیز، مرتضی طوبایی زاده
بهشت زهرا (س) تهران، قطعه شهدای گمنام
همانها که من،
جا گذاشتمشان و برگشتم
تا امروز
که مثلا آنان نیستند
من باشم
@hdavodabadi
من خجالت می کشم از تو ...
سعی کنید دوستی شما برادران مخلص و با خدا با برادران دیگرتان آنقدر زیاد نباشد که از خدا دور باشید و وسوسههای شیطانی شما را فریب دهد.
برادر حقیر و کوچک شما
مجتبی کاکل قمی
گروهان یک - دسته یک - رسته پیک
۲۰ اسفند ۱۳۶۵
امروز داشتم خاطرات گذشته را مرور می کردم که نگاهم به تصاویرش گره خورد. بغضی سخت گلویم را خراشید و اشک ...
وای خدای من ...
مجتبی کاکل قمی، نوجوان پاک سیرت، مداح اهلبیت (ع)، رزمندۀ گردان حمزه، که چند ماهی می شد به جبهه آمده بود، فقط ۱۴ سال و ۹ ماهش بود!
.
شلمچه، عملیات کربلای ۸
نماز صبح جمعه، بیست و یکمین روز فروردین ۱۳۶۶ را که خواندیم، آمادۀ رفتن شدیم.
کسی تا صبح نخوابیده بود. نجوای زیارت عاشورا که از حفظ خوانده میشد و گفتوگوهای دوستانهای که شاید آخرین دیدارها بود، تنها صدایی بود که تا صبح به گوش میرسید.
هوا هنوز تاریک بود که گفتند سوار نفربر شویم.
یکی از بچههای گردان حمزه را که دیدم، چشمانش بدجوری نگران بود و قیافهاش درهم و گرفته. علت را که پرسیدم، گفت:
- هفت هشت تا از بچههای گردان حمزه سوار وانت شده بودند که بروند جلو، ناگهان یک خمپاره اومد وسطشون و همهشون رو تیکه و پاره کرد.
خیلی دلم برایشان سوخت که نرسیده به خط شهید شده بودند.
وقتی گفت:
- مجتبی کاکل قمی" هم جزو اونا بود ...
رنگم پرید.
مجتبی کاکل قمی نوجوان خوشسیمای کم سن و سال پرحرف و شلوغی بود.
خودش میگفت که مداحی هم میکند.
مدام یا حرف میزد و مخ تیلیت میکرد، یا زیر لب ذکر و نوحه میخواند.
چهرۀ سبزهاش به شهید سعید طوقانی میخورد.
جذاب بود و نورانی.
تصور اینکه چه بر آن چهره و جثۀ کوچک آمده، مو بر تنم راست کرد.
دلم خیلی سوخت؛ نه برای او، برای خودم که از همه عقب مانده بودم.
شهید "مجتبی کاکل قمی" متولد: ۱ خرداد ۱۳۵۱ شهادت: ۱۹ فروردین ۱۳۶۶ عملیات کربلای ۸ در شلمچه.
مزار: بهشت زهرا (س) قطعۀ ۲۹ ردیف ۸۸ شمارۀ ۴
حمید داودآبادی
فروردین ۱۴۰۲