eitaa logo
HDAVODABADI
1هزار دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
185 ویدیو
17 فایل
خاطرات و تصاویر اختصاصی دفاع مقدس
مشاهده در ایتا
دانلود
بخشی از آن فیلم البته با کیفیت پایین در اینجا قابل مشاهده است: https://www.instagram.com/p/BW4bz11AtNm/?taken-by=nargolpub
مرگ نامه مرگ سوت پایانی است که داور می زند. چه زود چه دیر! چه به نفع تو، چه به ضررت. حالا هی برو توپ را شوت کن توی دروازه، دیگر فایده ندارد و امتیاز محسوب نمی شود. پس تا لحظاتی از بازی باقی است، تلاشت را برای گل زدن بکن. مرگ حرکت در اتوبانی است که همه به سرعت درحال حرکت در آن هستند؛ به هیچ وجه امکان بازگشت ندارد. پس مراقب باش قوانین را رعایت کنی تا نه به ضرر خودت و نه به ضرر دیگران منجر شوی. مرگ عکسی است که دوربین راهنمایی و رانندگی هنگامی که می خواهی از چراغ قرمز بگذری، یک آن از تو می گیرد! حالا بیا دنده عقب، فایده ای ندارد. عکسی که گرفته، دیگر پاک نخواهد شد. اگر هم گاز بدهی که از چراغ قرمز بگذری، باز عکس می گیرد و باز جریمه! پس پایت را از خط کشی جلوتر قرار نده و حدودت را رعایت کن. مرگ اتفاقا و کاملا، پایان کبوتر است! چون دیگر مجالی برای پرواز و دانه جمع کردن نخواهد داشت. پس تا وقتت تمام نشده، دانه هایت را جمع کن و به پرواز بیندیش. مرگ صدای ممتحنی است که می گوید: "برگه ها را بگیرید بالا!" دیگر فرصتی برای نوشتن نیست. حتی اگر پاسخ نوک زبانت باشد! دست ببری توی برگه امتحان، به ضررت تمام خواهد شد. هر آن چه می توانستی در زمان تعیین شده باید می نوشتی نه این که به فکر تقلب باشی. پس این قدر چشم به ورقه این و آن نینداز و کمی هم به برگه اعمال خودت دقت کن. مرگ همچون میخی است که در لاستیک فرو می رود؛ هم خود و هم ماشینت را پنچر می کند! لاستیکت نخ نما باشد یا نو، اسپرت باشد یا عادی، پهن باشد یا نازک، سرعتت کم باشد یا زیاد، برایش فرقی نمی کند. سوراخ که شدی از همه چیز وا می مانی. مرگ همچون دم در مدرسه بعد از امتحان نهایی است که کتاب را باز می کنی و پاسخ سوالات را یکی یکی می بینی و حسرت می خوری! مرگ که بیاید، برایش فرقی نمی کند در کاخی باشی با هزاران بادیگارد و دزدگیر و کنار شومینه درحال نوشیده قهوه، یا در کارتنی کنار خیابان در شبی سرد و زمستانی در پیاده رو درحال لرزیدن. مرگ کاملا غافل گیر کننده است! حالا تو بگو نامرد، تو هم بگو سورپرایز کننده! درحال رقص باشی یا نماز، در خواب باشی یا پشت فرمان، یک آن خفتت می کند. مرگ چشم ندارد. آقازاده و آقا، چاق و لاغر، ورزشکار و هنرمند، وزیر و وکیل، کارمند و بی کار نمی شناسد. با همه به یک اندازه کار دارد. مرگ دین و اخلاق هیچ کس برایش مهم نیست. کافر باشد یا مومن، خوش اخلاق باشد یا بد اخلاق! همه را با خود همراه می کند. مرگ، مجالی نیست برای حلالیت طلبی چون حلالیت را فقط باید در حیات کسب کرد. مرگ تیر خلاصی است که دیگر مجالی برای زندگی برایت باقی نخواهد گذاشت. مرگ حکمی قطعی است که هیچ دیوان عدالت و دادگاه و فرمان عفوی نمی تواند آن را نقض کند. مرگ، سناریویی است که برایت نوشته اند و تو فقط باید خودت را بازی کنی. مرگ فقیر و غنی را باهم دربر می گیرد. مرگ دست انسان را از حلالیت دنیا کوتاه می کند. مرگ را هیچ دوربین مدار بسته ای نه می بیند و نه می گیرد. مرگ فقط وظیفه دارد ببرد، این که کجا و چرا، به او ربط ندارد. مرگ گناهان هیچ کس را پاک نمی کند و بر ثواب کسی هم نمی افزاید. مرگ مجوز عبور و طرح ترافیک ندارد. همه را جریمه می کند. مرگ را نمی توان مدیریت کرد و با رشوه عقب انداخت! مرگ پایان فرصت هاست و آغاز بحران ها! مرگ کوچک و بزرگ نمی شناسد. مرگ چرا ندارد! دیروزنه. امروز هم نه. شاید؛ نه، حتما، یکی از این روزها! حمید داودآبادی @hdavodabadi
دستور مقام‌ معظم رهبری خانواده کاظم اخوان نامه‌ای خدمت مقام‌ معظم ‌رهبری ارسال کرده و در آن به شرح ‌وقایع و پی‌گیری‌های‌شان پس از اسارت کاظم و همچنین بلاتکلیفی خانواده و این که پرونده کاظم و همراهانش در هیچ ارگانی به‌ عنوان شهید یا اسیر وجود ندارد، پرداختند که حضرت ‌آیت‌الله خامنه‌ای پاسخ زیر را بر نامه ایشان مرقوم فرمودند: "بسمه تعالی به بنیاد شهید سفارش شود گفته شود که باوجود راه مسدود تحقیق و همکاری که لازمه طبع طرف‌های مقابل فالانژها و صهیونیست‌هاست، این موضوع همواره دنبال شده است. درعین‌حال به وزارت‌‌خارجه هم سفارش شود. 26 بهمن 1381" @hdavodabadi
دوست عراقی من! "مُنقذ عبدالوهاب الشریده" (ابو حیدر) سال 1325 در منطقه "ابی الخصیب" بصره در جنوب عراق متولد شد. او که تحصیلات آکادمیک خود را در ایتالیا و اسپانیا به پایان برده بود، سال‌ها در مدارس و دانشگاه های کشور های عربی تدریس کرد و از اساتید هنر دانشگاه مستنصریه بغداد بود. اواخر سال 1366 منقذ همچون دیگر مردم مظلوم عراق، بالاجبار از کلاس های دانشگاه که در آن جا نقاشی و مجسمه سازی را تدریس می کرد، به خط مقدم نبرد اعزام شده بود. بمباران شیمیایی شهر عراقی حلبچه توسط هواپیماهای عراقی که به شهادت بیش از 5000 زن و بچه بی گناه منجر شد، از صحنه هایی بود که منتقذ را شدیدا تکان داد. آن جا بود که منقذ تسلیم نیروهای ایرانی شد و همراه دیگر اسرا، به اردوگاه اسرای عراقی در تهران اعزام شد. ابو حیدر تحت تاثیر جنایاتی که در حلبچه دیده بود، تابلوهای نقاشی بسیاری کشید. در کنار نقاشی مجسمه هم می‌ساخت. او سوگواری مردم ایران را در ارتحال حضرت امام خمینی (ره) روی سنگ مرمری به ابعاد سه در یک متر حجاری کرده است که از آثار خوب هنری آن دوران به شمار می‌آید. انتفاضه فلسطین، قیام مردم عراق، سوگواری مردم ایران در ارتحال امام خمینی و عاشورا، مضامینی بود که این هنرمند عراقی در مدت اسارتش در ایران به خلق 200 تابلو نقاشی در این حوزه پرداخت. پس از آتش بس و تبادل اسرای دوکشور منقذ از جمله اسرایی بود که در زمره آخرین گروه ها برای بازگشت به کشورش قرارگرفت. در آن زمان، به دلیل مشکلات پیش آمده بین ایران و عراق، تبادل اسرا متوقف شد و ابو حیدر از خیل کاروان آزادشدگان جا ماند. 6 تیر ماه 1371 رئیس حوزه هنری نامه ای به مقام معظم رهبری نوشت و شرحی از احوال منقذ را در آن یادآور شد. باوجودی که تبادل و آزادی اسرای عراقی متوقف شده بود، چند روز بعد مقام معظم رهبری دستور آزادی او را صادر فرمودند و منقذ پس از 5 سال زندگی در اردوگاه اسرا، آزاد شد. منقذ با وجودی که برخی بستگانش در کانادا زندگی می کردند، پس از آزادی در ایران ماند و زندگی کرد. کار او در حوزه هنری بود. با استفاده از وسایل و تجهیزات خاص و دست ساز خودش، طرح جلدهای زیادی برای کتاب های دفتر ادبیات و هنر مقاومت که خاطرات دفاع مقدس را منتشر می کرد، ارائه داد. از سال 1371 همیشه منقذ را در دفتر ادبیات می دیدم و با او رفیق شده بودم. دوستی با کسی که تا چندی قبل در جبهه مقابل ما بوده و حالا به خاطر علم و هنرش آزاد شده بود، برایم خیلی جالب بود. یکی از روزها دوربینم را با خود به حوزه هنری بردم تا چند تایی عکس با دوستان و بچه ها بیندازم. منقذ دوربین را که دستم دید، خیلی خوشحال شد. او درخواست کرد تا چند تایی عکس از او با همکاران و دوستانش در واحد نقاشی و مجسمه سازی حوزه بیندازم که انداختم. هنرمندان حوزه هنری وی را به عنوان یک استاد صاحب سبک در نقاشی و مجسمه‌سازی می‌شناختند. مرداد 1388 نمایشگاهی از آثار منقذ در حوزه هنری برگزار شد و مورد استقبال اهل هنر قرار گرفت. چند سالی گذشت که شنیدم منقذ برای ادامه زندگی به کانادا نزد برادرش رفته است. دیگر از او خبری نداشتم تا این که برحسب اتفاق خبر ناراحت کننده ای شنیدم. آن گونه که مطلع شدم، منقذ مدتی در سلیمانیه عراق به سر برد، سپس عازم سوریه شد و از آن جا به کاندا و سرانجام برای ادامه فعالیت هنری و آکادمیک به آمریکا رفت. سرانجام اسیر آزاد شده عراقی "منقذ عبدالوهاب الشریده" (ابو حیدر) روز جمعه 4 مهر 1393 در سن 68 سالگی بر اثر بیماری قلبی، در شهر نشویل ایالت تنسی آمریکا، در غربت و فراموشی فوت کرد. حمید داودآبادی @hdavodabadi
هفده عمل جراحی روی مخ من! یکی از موسسات فرهنگی جلسه ای خاص گذاشته و از بنده هم دعوت کرده بود برای‌شان سخنرانی کنم. آن طور که خبردار شدم، تعدادی نویسنده رمان و داستان و فیلم نامه را جمع می‌کردند، جانبازانی را می‌آوردند تا از لحظات مجروحیت و جانبازی خود تعریف کنند. آنها هم مثلا حس می‌گرفتند و جنگ ندیده و نچشیده، می‌رفتند می‌نشستند و داستان برای جنگ می‌نوشتند. و صد البته که حق الزحمه چشم گیری هم هبه می‌شد! آن روز قرار بود دو نفر سخنرانی کنند و به نویسندگان حس و حال بدهند! بنده و جانبازی دیگر که نمی‌شناختمش. مجری رفت پیش میکروفون و گفت: - در این ساعت دعوت می‌کنم از جانباز بزرگواری که حوادث بسیار مهم و جالبی را تجربه کرده است. فقط این را بگم که در یکی از عملیات سر ایشان ترکش خورده و تا امروز بیش از 17 عمل جراحی روی مغز ایشون انجام شده است. خیلی جالب شد. برای من هم مهم بود که این عزیز را ببینم و بشنوم چگونه 17 عمل جراحی روی مغز را از سر گذارنده و زنده مانده است! بقیه هم مثل من، مشتاق بودند تا ایشان تشریف بیاورد و از تجربیاتش بگوید. مجری ادامه داد: - از برادر جانبازمون آقای حمید داودآبادی دعوت می‌کنم که ما را به فیض برسونند. چی؟ من؟ میکروفون را که در دست گرفتم، دستی بر سرم کشیدم و گفتم: - ظاهرا اشتباه بزرگی پیش اومده. بنده یکی دو بار ترکش کوچولو که اندازه عدس هم نبود به کله ام خورده. تا امروز هم هیچ عمل جراحی روی مخم انجام نشده. فکر کنم آقایون بنده رو با کس دیگه ای اشتباه گرفتند. که مدیر موسسه آمد و ضمن عذرخواهی از بنده و حضار، اعلام کرد که جانباز مورد نظر فرد دیگری است که اتفاقا الان وارد سالن شده است. و من که در برابر آن عزیز عددی نبودم و حقیری ناچیز، رفتم نشستم تا از خاطرات آن بزرگوار بهره مند شوم. حمید داودآبادی @hdavodabadi
خبرهای خوش از حاج احمد متوسلیان! یکی دو سال پیش، برخی آقایان از جمله همرزمان حاج احمد و چند تایی هم نمایندگان مجلس اظهارات بسیار عجیب و امیدوار کننده ای درباره چهار گروگان مظلوم ابراز داشتند. برخی که همچنان مطمئن و قدرتمند گفتند اطلاعات موثقی دارند که تا یکی دو ماه گذشته آنها زنده بوده اند و ... و از همه بدتر اینکه همچنان اصرار دارند که نمی شود اسناد و مدارک مبنی بر زنده بودن گروگانها را منتشر کرد چون امنیتی است! آقایان! امسال 36 سال از اسارت حاج احمد متوسلیان، سیدمحسن موسوی، تقی رستگار و کاظم اخوان می گذرد. یعنی 432 ماه یعنی حدود 13000 هزار روز هنوز اعلام دلایل و مستندات حیات آن عزیزان محرمانه است؟! برای کی محرمانه است؟ ملت؟ خانواده آن عزیزان؟ یا ... دشمن صهیونیستی که خودش کاملا از سرنوشت آنان خبر دارد. چی شدند آنها که می گفتند به زودی اخبار خوشی! از آنان خواهند داد؟ دو سال گذشت. یادم نمی رود یکی از همین حضرات، سال 1377 همزمان با برگزاری کنگره سرداران شهید تهران گفت: به زودی اخبار خوشایندی از حاج احمد متوسلیان خواهم داد! 20 سال زمان برای اعلام خبر خوش کم نیست؟! امسال هم با صدور بیانیه کلیشه ای و تهدیدآمیز!!! وزارت خارجه و برخی ارگانها خواهد گذشت. و باز همین حضرات همچنان وعده اخبار خوش را خواهند داد. آقایان باور کنید متوسلیان و موسوی و رستگار و اخوان چه ان شاالله زنده بیایند و چه عند ربهم یرزقون باشند، یقه همه آنانی را که 36 سال با سرنوشت آنها بازی کردند و خانواده آن عزیزان و ملت چشم به راه را بازی دادند، خواهند گرفت. آن دنیا دیگر لابی بالادستی ها ارزشی ندارد. حق الناس چشمان منتظر خانواده آن عزیزان، همه آن چه را فکر می کنید سابقه مبارزاتی و جهادتان است، بر باد خواهد داد. مطمئنا 50 سال دیگر هم که بگذرد، شما همچنان تیر ماه هر سال وعده اخبار خوش در آینده نزدیک را خواهید داد! آقایان! از مادر پیر خفته بر بستر بیماری حاج احمد خجالت بکشید. از سیدرائد فرزند چشم به راه و همسر سیدمحسن موسوی خجالت بکشید. فقط کافی است یک لحظه خودتان را بگذارید جای خانواده آن عزیزان، تا هم حساب شده تر ادعا کنید و هم دلسوزانه تر پیگیر سرنوشت آنها باشید. والله سریع الحساب حمید داودآبادی - خرداد 1397 سالروز اعزام سپاهیان محمد رسول الله (ص) به سوریه و لبنان @hdavodabadi
@hdavodabadi از شیرخوارگاه تا گلزار شهدا دوقلوهایی از بهزیستی که شهید شدند بخش اول دو نوزاد پسر داخل زنبیل پشت در پرورشگاهی در شهرری، رها شده اند. سال 1343 است و ایران روزهای پرالتهابی را می گذراند. دو نوزاد که دو قلو هستند، در پرورشگاه قد می کشند و دو برادر تمام خانواده هم می شوند. نام یکی «ثابت» است و دیگری «ثاقب» و نام خانوادگی شان «شهابی نشاط». روزها می گذرد؛ درس می خوانند و دیپلم می گیرند. جنگ آغاز می شود و به عنوان داوطلب و امدادگر به جبهه اعزام می شوند. هر دو در سومار مجروح می شوند؛ جانباز شیمیایی و اعصاب روان. دست از نبرد بر نمی دارند و تا آخرین لحظه در جبهه می مانند. بعد از جنگ، «ثابت» ازدواج می کند و صاحب 3 فرزند می شود اما «ثاقب» به مجتمع بهزیستی شهید قدوسی برمی گردد و در 10/18/ 1377 به دیدار معبود می شتابد. «ثابت» در فراق برادر روزها را سپری می کند و در تاریخ 09/25/ 1385 به برادر شهیدش می پیوندد. قصه شهیدان «شهابی نشاط»، داستان عجیبی دارد. شهیدانی از بهزیستی که کمتر شناخته شده اند اما تمام زندگی آن ها سراسر شناخت و عشق به حق بوده است. سرگذشت این دو برادر، سوژه گزارش نوید شاهد شد. ابتدا غیر حضوری و از طریق تلفن با همسر شهید «ثابت شهابی نشاط» گفت و گو کردیم و بعد دو پسران شهید «ثابت» به نوید شاهد آمدند و از ناگفته هایی از این دو شهید گفتند. آنچه در ادامه می خوانید روایت خانواده شهید «ثابت شهابی نشاط» از زندگی این دو شهید است. مهناز فرحزاده، همسر شهید ثابت شهابی نشاط: سال 1368 بود که با آقا ثابت ازدواج کردم. یک سالی از جنگ گذشته بود و شهید ثابت به همراه برادرش شهید ثاقب در بهزیستی زندگی می کرد. ما ساکن محله پیروزی تهران بودیم و از طریق هم محلی هامون با ایشان آشنا شدم. ازدواج ما کاملا سنتی بود. مراسم ازدواجمان در تالار بهزیستی برگزار شد. اگرچه بیشتر دوستان شهید که در بهزیستی با هم بزرگ شده بودند و با هم جبهه رفته بودند، به شهادت رسیدند اما دوستان دیگرشان در بهزیستی در مراسم عروسیمان حضور داشتند و ما را همراهی کردند. سال 1369 اولین فرزندمان، آقا محمد مهدی، به دنیا آمد. سال 1372 هم دخترم و سال 1378، آقا مجید (ثاقب) به خانواده ما اضافه شد. به شهید «ثابت» علاقه مند شدم شهید ثابت اوایل جنگ در سومار مجروح شد و در زمان ازدواج جانباز شیمیایی و اعصاب و روان بود. برای خیلی ها این سوال پیش می آید که چرا با فردی که در بهزیستی بزرگ شده و از طرفی دیگر جانباز هم هست ازدواج کردم. پس از آن که با آقا ثابت آشنا شدم، به ایشان علاقه پیدا کردم و دیگر به این مسائل فکر نمی کردم. شهید ثابت با تمام مشکلات روحی و جسمی که با آن دست و پنجه نرم می کرد، بسیار صبور بود و بچه هایمان را دوست داشت. قاری قرآن بود. بعد از جنگ در بانک ملت استخدام شد و از خانه نشینی با وجود مشکلاتی که داشت، دوری می کرد. محمد مهدی شهابی نشاط، فرزند اول شهید: پدرم فرمانده گردان تخلیه شهدا بود. یکی از مسولان پرورشگاه آقای ناصر بابایی نام داشت که در محله پیروزی زندگی می کرد و با خانواده مادرم هم محلی بودند. پس از آن که پیکر پسرش، شهید مرتضی بابایی، توسط پدر پیدا شد، مدت ها بعد به او پیشنهاد داد که ازدواج کند. پدرم آن زمان در مجتمع بهزیستی شهید قدوسی به همراه عمویم زندگی می کرد. پدر قبول کرد و با وساطت آقای بابایی به خواستگاری مادرم رفتند. خانواده مادر ابتدا مخالف بودند اما از آنجایی که پدر اهل ایمان بود، شغل خوبی هم داشت، این فاکتورها برای مادر کفایت می کرد که با پدرم ازدواج کند. شهادت در اوج جوانی عمو ثاقب ازدواج نکرد. او به من و مادرم علاقه ای خاصی داشت. اگر مساله ای بین پدر و مادرم به وجود می آمد، از مادرم جانبداری می کرد. شاید عمو به خاطر تنهایی و این که خانواده ای نداشت، جذب محبت خواهرانه مادرم شده بود. عموثاقب، در 34 سالگی با درجه جانبازی 70 درصد به شهادت رسید. شهادت عمو در اردوگاه شهید قدوسی اتفاق افتاد. خاطرم هست چند روزی از عمو بی خبر بودیم. پدر تازه از سفر حج آمده بود که یکی از دوستان به پدر اطلاع داد که حال «ثاقب» خوب نیست. پدرم که به دیدن عمو می رود، عمو شهید می شود. ادامه دارد @hdavodabadi
شهید ثابت شهابی نشاط