عکس حجله ای فرمانده
دم غروب بود. عصر روز دوشنبه 9 تیر 1365
چند روزی بود که ارتش عراق شهر مهران را اشغال کرده بود. حضرت امام خمینی (ره) فرموده بودند:
"مهران باید آزاد شود."
بنا شد آن شب، گردان شهادت به فرماندهی "علی اصغر صفرخانی" خط شکن باشد.
قرار بود نیروهای گردان، اولین نفراتی باشند که در تاریکی شب، وارد دشت روبه رو شوند، به تیربارهای دشمن حمله کنند، خط را بشکنند تا نیروهای دیگر گردان ها بروند برای آزادسازی مهران؛ که رفتند و مهران را دو سه روز بعد آزاد کردند.
دم غروب بود.
فرمانده گردان، آمده بود تا برای آخرین بار، از بالای خاکریز، وضعیت خط مقدم دشمن را زیر نظر بگیرد.
وقتی از خاکریز پایین آمد، دوربین عکاسی را از کوله پشتی درآوردم. ازش خواستم با آن چهره خاکی، بایستد تا عکسی تکی از او بگیرم.
ایستاد، عکس گرفتم، که شد این.
با خنده گفتم:
- برادر صفرخانی، ان شاءالله این عکس رو می زنم روی حجله تون.
خندید و گفت:
- عمرا اگه بتونی.
و خندیدم و گفتم:
- حالا می بینیم.
فردا صبح، سه شنبه دهم تیر ماه 1365، وقتی علی اصغر صفرخانی فرمانده گردان شهادت به شهادت رسید، همین عکس را در قطع بزرگ چاپ کردم و بر حجله اش نشاندم.
حمید داودآبادی
یکشنبه 8 تیر 1399
"بابا شدن"چه آسون"بابا موندن"چه مشکل!
بخش 1 از 2
آخرین روزهای بهار65بود وگرمای سوزان فکه.
دونفر بودند.
"حسین ارشدی"و"عباس تبری"
اصلا کارشون شده بود.اول صبح،باهم از تپه ماهورهای فکه،راه میافتادند و میرفتند اندیمشک.
آخرش یقهشون رو گرفتم.
-آخه پدرآمرزیدهها،واسه چی هرروز میروید شهر؟مگه نمیدونید هرروز فقط3نفر اجازه دارن برن شهر؛اونم که شما2نفر هرروز سهمیۀ بقیه رو غصب میکنید.
عباس خندید:
-آخه خوشگله،ماکه برگه مرخصی نمیگیریم که جزو آمار حساب بشه.
-خب همین دیگه.حق دیگرون رو ضایع میکنید.
حسین با موهای حنایی رنگ و لَخت،یه نگاه انداخت:
-قربون اون شکلت برم؛وقتی ما برگه مرخصی نمیگیریم،هم توی کاغذ اسراف نمیشه،هم3نفر دیگه راحت میتونن برن مرخصی.ماهم راحت میریم شهر.
همه چیز رو به شوخی گرفته بودن.
مثلا قیافهام رو ناراحت نشون دادم.ولی باخندۀ عباس شُل شدم.اصلا وارفتم.
فکری به ذهنم رسید.گفتم:
-اصلاببینم شما واسه چی اومدید جبهه؟
عباس خواست حرف بزنه که حسین گفت:
-ببین داوودجون ما همهمون واسه خدا اومدیم جبهه.مگه حرفی توی این هست؟
مثل اینکه بهشون برخورده بود.گفتم:
-نه حسین جون.من روی این حرفی ندارم.من حرفم یه چیز دیگه است.
-حرفت چییه قربونت برم.خدا ایشالله واسه پدرومادرت نگهت داره.
این چه دعایی بود؟اصلا چه ربطی داره به حرفای من؟
-ببینید،مگه شما از زن و بچهتون نبریدید و واسه خدا اومدید جبهه؟
-خب بله.ما از زنوبچه و زندگی بریدیم که برای خدا بیاییم جبهه.بله.
-خب همین دیگه.
-همین چی؟
-همینکه شما وقتی از زن و زندگی بریدید و اومدید جبهه،دیگه این ادا اطوارها چییه؟
حسین جا خورد.آدم سادهدل و رُکی بود.مثل خورشید برق میزد و مثل آب زلال بود.راحت میشد ته دلش رو دید.
-ببین حمیدجون،اومدی نسازی!
-ای بابا،من باید بسازم؟این شمایید که نمیسازید.
-ما چه جوری باید بسازیم؟
-ببین عزیز من.شما اینجا هم باید از دنیا و زندگی ببرید تا راحت بتونید به خدا برسید.جهادنَفَس که میگن همینه دیگه.
حسین خندید.عباس اما،اخمهایش درهم رفت.
-یعنی اینکه ما میریم به زنوبچهمون زنگ میزنیم،توی جهاداکبر تجدید آوردیم؟
عباس با خنده گفت:نخیر.اصلا رفوزه شدیم.
ادامه دارد
"بابا شدن"چه آسون"بابا موندن"چه مشکل!
بخش2پایانی
حسین ادامه داد:
-ببین آقاپسر،من کاری به عباس ندارم که خدا چندماهه یه کوچولوی خوشگل به نام اسماعیل بهش داده،ولی خودمو میگم.درسته که من از بچههام بریدم،ولی اونا چه گناهی کردن؟من5تابچۀ قدونیمقد دارم.چه جوری میتونم به بچۀ یه ساله حالی کنم توباید از بابات بِبُری چون بابات واسه خدارفته جبهه؟
-ببین حسینجون.من واسه خودت دارم میگم.توکه میتونی ازاونا بِبُری.
-چهقدر راحت حرف میزنی.ببین.من ازاونا بریدم،اوناکه ازمن نبریدن.من هرروز میرم یه زنگ میزنم که اونا دلشون خوش باشه یه بابایی اونسر دنیادارن.وگرنه مهرومحبت اونااصلا باعث نمیشه من جابزنم یااصلا هوس برگشتن بکنم.
هرچی گفت،من نفهمیدم.
آخرسر حسین بادست زدبه پشت شانهام وگفت:
-صبرکن حمیدجون.ایشالله وقتی باباشدی میفهمی من چی میگم.
شب10تیر65،حسین بلند شد و بافریاد اللهاکبر رفت طرف سنگر کمین دشمن که یه گلولۀ آر.پی.جی درست خورد وسط اون شکم گندهاش که من همهاش بهش میگفتم:
-این شیکمت جون میده واسه آر.پی.جی!
و میخندیدیم.
وقتی شنیدم همینطور شده،فقط گریه کردم.
یکی دوماه بعد به خودم جرات دادم و یه نشونی از خونوادۀ ارشدی پیداکردم.توی ساختمونای دولتآباد منتهیالیه جنوب تهران.
آتیش گرفتم.پنج شیش تا بچۀ قدونیمقد یتیم،و زنی خسته وشکسته که مینالید ازاینکه چرا حسین اونرو بااین بچهها رهاکرد ورفت؟!
20سال بعد
من باباشدم
عشق میکنم.حال میکنم.عاشق بچههام هستم.جلوی چشمای خودم بزرگ شدن.ساعتکار تموم نشده،میپرم خونه تا ببینمشون.
چهقدرسخته آدم سرکار باشه وهمهاش فکرکنه:
-آخ نکنه الان بچهام بادوچرخه بره بیرون وخدایی نکرده موتور بهش بزنه؟
-اگه بخوره زمین چی میشه؟
پارک میبرمشون.شهربازی.شهرِفراموشی!
چهقدر قشنگ میگفتی حسین.
ولی من هنوز نفهمیدم تو چی میگفتی.
فقط باخودم میگم:
-باباشدن چه آسون،بابا موندن چه مشکل.
راستی بچههای حسین کجا هستند؟
منِ بیوجدان که دیگه نرفتم سراغشون.
راستی خونهشون اجارهای بود وصابخونه داشت بلندشون میکرد.
یه زن تنهابا پنج شیش بچۀ قدونیمقد.
اگه اونارو که الان35سال از سالروز یتیم شدنشون گذشته ببینم،چی باید بگم؟
آخرین روزهای بهار65بود وگرمای سوزان فکه.
دونفربودند.
حسین ارشدی وعباس تبری
اصلا کارشون شده بود.اول صبح،باهم ازتپه ماهورهای فکه،راه میافتادند ومیرفتند اندیمشک.
آخرش یقهشون روگرفتم.
حمید داودآبادی
پس از35سال تلخ وسوزنده
10 تیر1400
از این به بعد
پستها و مطالب جدیدم
در اینستاگرام
فقط در این صفحه
منتشر می شود:
@hamiddavodabadi1
برای اینکه راحت تر و سریعتر از نکات و نظرات ارزشمند شما بزرگواران مطلع شوم
لطفا برای مطالعه و نظر دادن، به این صفحه مراجعه کنید:
@hamiddavodabadi1
حمید داودآبادی
جاتون خالی
چه کیفی کردم امروز !
امروز سالگرد عملیات کربلای 1 بود.
35 سال پیش 9 تیر 1365، گردان شهادت خط شکن شد و با حمله به مواضع دشمن تا دندان مسلح بعثی، با دادن شهدا و مجروحین، توانست خط مقدم ارتش عراق را بشکند.
آن عملیات، منجر به آزادی شهر مهران شد.
امروز در سالگرد سردار شهید علی اصغر صفرخانی و شهیدان حسین ارشدی، حسین رضاخان نجاد، محمود آزادی، مجید ابراهیمی، قشمعلی اوچاقی، داوود معینی و ... مراسمی در بهشت زهرا (س) برگزار شد.
توفیق خداوند بود که امروز چشمم به جمال دوستان و همرزمان قدیمی روشن شد.
خیلی کیف کردم وقتی اینها را دیدم.
روحم تازه شد.
از راست:
حاج حسن نوروزیان
اکبر آرقوللو (موحد)
رضا مرادی
حمید داودآبادی
کریمپور (امیدوارم اشتباه نکنم)
خدایا شکرت هنوز هستند دوستانی که با دیدنشان، یاد تو و شهیدان و روزهای خوب با تو بودن می افتم!
حمید داودآبادی
10 تیر ماه 1400
رضا قرار بود 3 ماه دیگه بمیره ...
دیروز:
آذر 1364
جبهۀ مهران – گردان شهادت
با صدای وانتی که وارد محوطه شد، از حال خود بیرون آمدم. بچههای تدارکات برای بردن شام آمده بودند. چهرههاشان درهم و پکر بود. جلو که رفتم، خیلی سرد و گرفته سلاموعلیک کردند. علت را که پرسیدم، گفتند:
- امروز بعدازظهر ساعت سه، یک خمپاره خورد روی یکی از سنگرها و سه تا از بچهها شهید شدند و چند تا هم زخمی.
نام شهدا را که گفتند، آشنا نبودند. از نیروهای جدید بودند، اما در میان مجروحین "رضا مرادی" را میشناختم.
میگفتند ترکش به سرش خورده و حالش خیلی وخیم است. غصههایم بیشتر شد.
در تهران، دکترها رضا را جواب کردند و به خاطر ترکشی که نوک تیز آن در کنار مغزش خانه کرده بود، گفتند حداکثر تا 3 ماه دیگر زنده خواهد بود.
وقتی این خبر به بچهها رسید، گریهشان درآمد. دعاهاشان شروع شد.
امروز:
پنجشنبه 10 تیر 1400
سرانجام بعد 36 سال رضا در در مراسم سالگرد شهدای گردان شهادت، در بهشت زهرا (س) دیدم.
اصلا باورم نمی شد. خواستم در آغوش بگیرم و غرق بوسه اش سازم که از کرونای نامهربان و نامحرم ترسم شد.
از آن روز که قرار بود رضا 3 ماه بیشتر زنده نماند، همچنان با ترکشی که همسایۀ مغزش شده، میسازد و الحمدلله راحت به زندگی خویش مشغول است.
جالب تر این که رضا گفت:
- آن دکتری که به من گفته بود 3 ماه بیشتر زنده نخواهی ماند و می میری، سال گذشته فوت کرد ...
و رضا همچنان به لطف و کرم خداوند البته با وجود 9 ترکش ریز و درشت در سرش، به زندگی ادامه می دهد.
حمید داودآبادی
تیر 1400
افشای سانسورهای راز احمد
هنگام انتشار کتاب"راز احمد"به خواست ناشر محترم(نشر یازهرا(س)چند خطی از بخش انتهایی کتاب(صفحات 437 و 438)که مربوط به جلسهی نگارنده با سردارشهید حاج قاسم سلیمانی در جمعه شب 24 اسفند 1397 بود،سانسور شد.
روز 15 تیر 1399 در برنامهی زندهی"یه روز تازه"شبکهی 5 سیمای جمهوری اسلامی،ناگفتههای آن جلسه را بازگو کردم.
ضمن عرض پوزش خدمت مخاطبین و خوانندگان کتاب راز احمد،متن سانسور شدهی گفتوگو با سردارشهید قاسم سلیمانی را اینجا آوردهام:
گفتم:"من به یک نتیجهی بدی رسیدم که راستش جرات نمیکنم جایی بگویم. خیلیها به خاطر این ادعا مرا میکوبند."
با خنده پرسید:"مگه به چی رسیدی؟"
گفتم:"به این رسیدم که جنازهی حاج احمد متوسلیان در تهران است."
این را که گفتم،نفس راحتی کشیدم. انگار شده بود عقده و راه نفسم را بسته بود. جرات نمیکردم به کسی بگویم!اینجا گفتم و خودم را خلاص کردم.
حاجی با همان طمانینه گفت:"درسته." با تعجب گفتم:"چی؟"گفت:"درسته، ولی نه فقط حاج احمد،بلکه پیکر هر چهار نفرشان این جاست." جا خوردم. اصلا منتظر چنین جوابی نبودم.مات و مبهوت از این حرف گفتم:"یعنی پیکر هر 4 نفرشان در تهران است؟!"
که گفت:"بله.چند وقت پیش یک تبادل با قوات اللبنانیه(فالانژیستها)داشتیم که 4 پیکر را به عنوان 4 ایرانی به ما تحویل دادند.از آن جایی که میگفتند آنها را دفن کرده بودند،آوردند."
-خب پس چی؟
حاج قاسم گفت:"هیچی.البته پیکر که میگویم نه یک پیکر مثلا انسان کامل.هر کدام یک مشت استخوان هستند که تحویل دادند."
به خودم جرات دادم و باپررویی گفتم:"الان کجا هستند؟"
گفت:"فعلا که روی آنها آزمایش کردن و میگویند دی.ان.ای آنها نمیخواند.ولی هنوز پیکرها هستند."
و در ادامه گفت:"قضیهی این چهارنفر دقیقا مثل ماجرای امام موسی صدر است. امام موسی صدر هم شهید شده ولی خانوادهاش نمیخواهند بپذیرند."
سوال کردم:"خب چرا شهادت آنها را اعلام نمیکنید؟"
نگاه متعجبانهای انداخت و گفت:"اول باید یک زمینهای باشد که اعلام کنند.من که نباید اعلام کنم."
حمید داودآبادی
29 مهر 1399
مرا به خانهام ببر ...
خسته نشدید از بازی؟
من خسته شدم!
40 سال شد.
بچههایی که آن روز از مادر متولد شدند، الان اربعین را رد کرده و به پختگی رسیدهاند.
شما چرا نه؟!
فکر کنم مثل من، 60 سالگی را پشت سر گذاشته باشید.
کم حوصله و خسته شده باشید.
من هم همین طور.
پس
مرا به خانهام ببر ...
آهای دوست قدیمی
آهای همرزم دیروزی
آهای همسنگر دیرین
کمی هم به فکر من باش
دیگر عنوان ندارم
خیلی سال است جایگاهی دنیایی ندارم
هر چه درجه و رتبه و پُست و مقام است، همه را شما از آن خود ساختهاید.
مبارکتان باد و نوش جانتان!
پس انتظار ندارید جایتان را تنگ کنم!
پست و مقام دنیوی تان را تصاحب کنم!
از مقام مادی خلعتان کنم!
اگر هم میخواستم، دیگر این کارها به من و ما نمیآید.
نه میپسندم و نه میتوانم!
دنیا مال شما
همان طور که تا امروز بوده!
خوبیّت ندارد پیکر مومن، روی زمین، در گوشهای، در کُنجی پنهان، بلاتکلیف بماند!
خدا قهرش خواهد گرفت!
مادرم همچنان چشم انتظار است.
هنوز چشمش به در است.
مادر پیرم که همچنان ذکر دعا و قرآن بر لب دارد، هنوز منتظر است ببیند خبر خوشتان را بازگو میکنید یا ...
چتان شده که با من این میکنید؟
چه ظلمی مرتکب شدم؟
چه ناحقی در حقتان روا داشتم؟!
قیامت را در نظر آورید.
به عاقبت خویش بیاندیشید.
اگر دل سوختۀ مادرم آتشتان نمیزند!
اگر همچنان زیر خاک بودیم، تا امروز استخوانهایمان هم پوسیده بود.
کاش میگذاشتید در کهف فراموشی خویش بمانیم و بپوسیم.
دوستی را که تمام کردید؛
ما را آوارۀ این ساختمان و آن اتاق گرداندید!
محبت را هم تمام کنید!
رهایمان کنید.
امید مادرم دارد از کف میرود!
چشمانش دیگر سویی ندارند و در را از دیوار باز نمیشناسند.
قلبش از چشم انتظار تپیدن، خسته شده.
شاید که چند صباحی دیگر، اگر مرا به دیدارش نبرید، خودش به ملاقاتم آید.
نه آن جا که شمایید، که این سوی هستی.
که شما را از قصۀ آن خبری نبود و نخواهد بود!
نامش را هرچه دوست دارید بگذارید:
مصلحت
منفعت
بیدلیل و فقط با بهانه، نگهم ندار.
مرا به خانهام ببر.
نه یک اربعین روز، که 40 سال گذشت.
ما شکستهها خسته شدیم.
شما خسته نشدید؟!
خدا منتظر است
خیلی
که ببیند چه میکنید
به نام او و بهانۀ مصلحت دینش.
ما که از رفتن و دور ماندن ضرر نکردیم.
شما خود را به زیان دنیوی و خُسران اخروی نیاندازید.
خسرالدنیا و الاخره نگردانید خود را.
که در پیشگاه عدل الهی:
نه من میگذرم نه مادرم.
اگر مرا به خانهام نبرید!
حمید داودآبادی
13 تیر 1400