eitaa logo
HDAVODABADI
997 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
175 ویدیو
17 فایل
خاطرات و تصاویر اختصاصی دفاع مقدس
مشاهده در ایتا
دانلود
افشای سانسورهای راز احمد هنگام انتشار کتاب"راز احمد"به خواست ناشر محترم(نشر یازهرا(س)چند خطی از بخش انتهایی کتاب(صفحات 437 و 438)که مربوط به جلسه‌ی نگارنده با سردارشهید حاج قاسم سلیمانی در جمعه شب 24 اسفند 1397 بود،سانسور شد. روز 15 تیر 1399 در برنامه‌ی زنده‌ی"یه روز تازه"شبکه‌ی 5 سیمای جمهوری اسلامی،ناگفته‌های آن جلسه را بازگو کردم. ضمن عرض پوزش خدمت مخاطبین و خوانندگان کتاب راز احمد،متن سانسور شده‌ی گفت‌وگو با سردارشهید قاسم سلیمانی را اینجا آورده‌ام: گفتم:"من به یک نتیجه‌ی بدی رسیدم که راستش جرات نمی‌کنم جایی بگویم. خیلی‌ها به خاطر این ادعا مرا می‌کوبند." با خنده پرسید:"مگه به چی رسیدی؟" گفتم:"به این رسیدم که جنازه‌ی حاج احمد متوسلیان در تهران است." این را که گفتم،نفس راحتی کشیدم. انگار شده بود عقده و راه نفسم را بسته بود. جرات نمی‌کردم به کسی بگویم!اینجا گفتم و خودم را خلاص کردم. حاجی با همان طمانینه گفت:"درسته." با تعجب گفتم:"چی؟"گفت:"درسته، ولی نه فقط حاج احمد،بلکه پیکر هر چهار نفرشان این جاست." جا خوردم. اصلا منتظر چنین جوابی نبودم.مات و مبهوت از این حرف گفتم:"یعنی پیکر هر 4 نفرشان در تهران است؟!" که گفت:"بله.چند وقت پیش یک تبادل با قوات اللبنانیه(فالانژیست‌ها)داشتیم که 4 پیکر را به عنوان 4 ایرانی به ما تحویل دادند.از آن جایی که می‌گفتند آنها را دفن کرده بودند،آوردند." -خب پس چی؟ حاج قاسم گفت:"هیچی.البته پیکر که می‌گویم نه یک پیکر مثلا انسان کامل.هر کدام یک مشت استخوان هستند که تحویل دادند." به خودم جرات دادم و باپررویی گفتم:"الان کجا هستند؟" گفت:"فعلا که روی آنها آزمایش کردن و می‌گویند دی.ان.ای آنها نمی‌خواند.ولی هنوز پیکرها هستند." و در ادامه گفت:"قضیه‌ی این چهارنفر دقیقا مثل ماجرای امام موسی صدر است. امام موسی صدر هم شهید شده ولی خانواده‌اش نمی‌خواهند بپذیرند." سوال کردم:"خب چرا شهادت آنها را اعلام نمی‌کنید؟" نگاه متعجبانه‌ای انداخت و گفت:"اول باید یک زمینه‌ای باشد که اعلام کنند.من که نباید اعلام کنم." حمید داودآبادی 29 مهر 1399
مرا به خانه‌ام ببر ... خسته نشدید از بازی؟ من خسته شدم! 40 سال شد. بچه‌هایی که آن روز از مادر متولد شدند، الان اربعین را رد کرده و به پختگی رسیده‌اند. شما چرا نه؟! فکر کنم مثل من، 60 سالگی را پشت سر گذاشته باشید. کم حوصله و خسته شده باشید. من هم همین طور. پس مرا به خانه‌ام ببر ... آهای دوست قدیمی آهای همرزم دیروزی آهای همسنگر دیرین کمی هم به فکر من باش دیگر عنوان ندارم خیلی سال است جایگاهی دنیایی ندارم هر چه درجه و رتبه و پُست و مقام است، همه را شما از آن خود ساخته‌اید. مبارکتان باد و نوش جانتان! پس انتظار ندارید جایتان را تنگ کنم! پست و مقام دنیوی تان را تصاحب کنم! از مقام مادی خلعتان کنم! اگر هم می‌خواستم، دیگر این کارها به من و ما نمی‌آید. نه می‌پسندم و نه می‌توانم! دنیا مال شما همان طور که تا امروز بوده! خوبیّت ندارد پیکر مومن، روی زمین، در گوشه‌ای، در کُنجی پنهان، بلاتکلیف بماند! خدا قهرش خواهد گرفت! مادرم همچنان چشم انتظار است. هنوز چشمش به در است. مادر پیرم که همچنان ذکر دعا و قرآن بر لب دارد، هنوز منتظر است ببیند خبر خوشتان را بازگو می‌کنید یا ... چتان شده که با من این می‌کنید؟ چه ظلمی مرتکب شدم؟ چه ناحقی در حقتان روا داشتم؟! قیامت را در نظر آورید. به عاقبت خویش بیاندیشید. اگر دل سوختۀ مادرم آتشتان نمی‌زند! اگر همچنان زیر خاک بودیم، تا امروز استخوانهایمان هم پوسیده بود. کاش می‌گذاشتید در کهف فراموشی خویش بمانیم و بپوسیم. دوستی را که تمام کردید؛ ما را آوارۀ این ساختمان و آن اتاق گرداندید! محبت را هم تمام کنید! رهایمان کنید. امید مادرم دارد از کف می‌رود! چشمانش دیگر سویی ندارند و در را از دیوار باز نمی‌شناسند. قلبش از چشم انتظار تپیدن، خسته شده. شاید که چند صباحی دیگر، اگر مرا به دیدارش نبرید، خودش به ملاقاتم آید. نه آن جا که شمایید، که این سوی هستی. که شما را از قصۀ آن خبری نبود و نخواهد بود! نامش را هرچه دوست دارید بگذارید: مصلحت منفعت بی‌دلیل و فقط با بهانه، نگهم ندار. مرا به خانه‌ام ببر. نه یک اربعین روز، که 40 سال گذشت. ما شکسته‌ها خسته شدیم. شما خسته نشدید؟! خدا منتظر است خیلی که ببیند چه می‌کنید به نام او و بهانۀ مصلحت دینش. ما که از رفتن و دور ماندن ضرر نکردیم. شما خود را به زیان دنیوی و خُسران اخروی نیاندازید. خسرالدنیا و الاخره نگردانید خود را. که در پیشگاه عدل الهی: نه من می‌گذرم نه مادرم. اگر مرا به خانه‌ام نبرید! حمید داودآبادی 13 تیر 1400
من رفتم، تو بمان ... چه سال ها که در اوج حوادث، با من همراه بودی. چه ماه ها که در سخت ترین شرایط، کنارم بودی. و چه روزها که در شدیدترین نبردها، تنها تو یاور و مونسم بودی! تو عشق من بودی. با تو بود که با سردار دلیر شهید مصطفی چمران آشنا شدم. با تو بود که گام های استوار همرزمانم را در سوسنگرد، قدم شمار کردم. با تو بود که حماسۀ نبرد و شهادت عزیزان را در دهلاویه به تصویر کشیدم. تو از من استوارتر بودی. و تو از من ماندنی تر شدی. حیف که نشد تو را با خود به لبنان ببرم. جای تو آن جا خیلی خالی بود. چه صحنه ها که می شد از جنایت صهیونیست ها به تصویر بکشی. چه عکس ها که می شد از وحشیگری اشغالگران به دنیا ارائه دهی. ولی حیف شد. نه تو و نه دوستان و آنان که از جنس تو بودند و هستند، اجازه نیافتند آنچه را در آخرین ساعات روز 13 تیر 1361 در پست بازرسی برباره در شمال بیروت گذشت، به تصویر بکشید. آن هم که همراه من بود و تصویرهای زیادی از جنایت فالانژیست ها و مزدوران اسرائیل ثبت کرده بود، همچون خودم .... شد. او هم مچون من، مفقود شد. به گمنامی پیوست. هرآنچه من دردل داشتم، آن شد که هر چه او در نگاتیوهای درونش داشت. 40 سال گذشت. نه از من خبری قطعی آمد، نه از دوربین همراهم. دوربین عکاسی، زبان من بود. کلام خبرنگار. سخن تصویری تصویرگر. 40 سال است من رفته ام، ولی دوستانم همکارانم همرزمانم همسنگرانم در نشریات خبرگزاری ها و این روزها سایت ها و پایگاه های اینترنتی بیشتر از دیگران، حتی خیلی بیشتر از غریبه ها من و ما را به فراموشی سپرده اند نه خواستند، و نه می خواهند، من و ما پیدا شویم. اشکالی ندارد آن روزهای جنگ در خوزستان، من جان شیرین خویش بر کف نهادم تا صحنه های حماسه آفرینان را به تصویر بکشم. اگر چه امروز در آرشیو خبرگزاری و ... دارند خاک می خورند و می پوسند. درست مثل چشم من که دیگر پشت ویزور قرار نمی گیرد. درست مثل دکمه شاتر که با انگشت من فشرده نمی شود. درست ... درست مثل پیکر من، من و دوستانم که سال هاست منتظر شانه های دوستانند ولی حیف من رفتم دوست دیرینه ام ولی تو ماندی با همان عکس های زندانی شده و به حبس و بند نشسته در آرشیوها مثل من که سال هاست منتظرم در گوشه ای و غاری گمنام همان طور که خدا ما را فراموش نخواهد کرد حتی اگر بندگان خدا را خوش نیاید خدا همۀ آن عکس های پنهان شده در کنج خبرگزاری را منتشر خواهد کرد روزی نه چندان دور شاید که با آوردن ما آنان را هم بیاورند! دوست دیرینه ات کاظم 13 تیر 1400 سالروز جاودانه شدنم