eitaa logo
HDAVODABADI
1هزار دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
199 ویدیو
17 فایل
خاطرات و تصاویر اختصاصی دفاع مقدس
مشاهده در ایتا
دانلود
آخرین عکس سلیمان و محسن سه‌شنبه 7 بهمن 1365 شلمچه، عملیات کربلای 5 آن روز صبح، کنار «محسن کردستانی» و «سلیمان ولیان» داخل سنگر کوچک‌شان در نشسته بودم. سنگر جا برای دراز کشیدن نداشت. محسن پیک دسته بود. جثه‌اش ریز بود، ولی ایمانی قوی داشت. زیر شدیدترین آتش، این طرف و آن طرف می‌دوید و پیام‌ها را می‌رساند. این بار هم دوربینم را همراه آورده بودم. برای این‌که آسیب نبیند، آن را داخل کیسه‌ی پلاستیکی پیچیده بودم و در کیف کوچک کمک‌های اولیه جا داده بودم. محسن گفت: حالا که دوربینت رو تا این‌جا آورده‌ای، دو سه تا عکس از ما بگیر. اصلا به فکرم نرسیده بود. راست می‌گفت. فکر دوربین نبودم. آن را درآوردم و به محسن گفتم: - ژست بگیر می‌خوام یه عکس مشدی ازت بگیرم. با تبسمی ‌دل‌نشین در گوشه‌ی سنگر نشست و من عکس گرفتم؛ چهره‌ی خاک‌گرفته‌ای که خستگی چند روز نبرد مداوم از آن پیدا بود و چشمانی که زودتر از لبانش می‌خندیدند. دوربین را به او دادم و او هم عکسی از من و سلیمان ولیان گرفت که پهلوی هم ته سنگر تکیه داده بودیم. دقایقی بعد رفتم تا به خاکریز عقبی سر بزنم. در برگشت، دوان دوان به طرف پست امداد رفتم. جلوی در ورودی، حاج آقا تیموری امدادگر را دیدم که روی مجروحی دولا شده بود و سعی می‌کرد به او کمک کند. مجروح همچنان دست و پا می‌زد و آخرین لحظاتش را می‌گذراند. جلوتر که رفتم، کردستانی را شناختم. سرم گیج رفت. آخر، دقایقی قبل پهلویش بودم و حالا داشت جلوی چشمم جان می‌داد. چشمانش زل شد در چشمانم که زبانم را بند آورد. مانند کبوتری که هدف گلوله قرار گرفته باشد، دست و پا می‌زد. سریع دوربین را درآوردم و خواستم از آخرین لحظات حیات محسن عکس بگیرم، ولی دوربین یاری نکرد. دکمه‌ی دوربین پایین نمی‌رفت و رضایت نمی‌داد تا آخرین نگاه سوزاننده‌ی محسن را ثبت کنم. به دوربین التماس می‌کردم. هر چه بر دکمه‌هایش کوبیدم، فایده‌ای نداشت. لحظه‌ای بعد، محسن آرام از حرکت ایستاد. بر بالینش خم شدم و بر چهره‌اش که هنوز حرارت وجودش را با خود داشت، بوسه‌ای جانانه زدم. بدنش هنوز گرم بود که آن را به بیرون از پست امداد منتقل کردیم، چون امکان داشت نتوانند جنازه‌اش را به عقب منتقل کنند، یکی از بچه ها دست در جیب پیراهن محسن برد و نامه‌ای را که احتمال می‌داد وصیت‌نامه‌اش باشد، درآورد. به محض این‌که داخل پست امداد شدم، مجروحی را دیدم که سرش را میان باند پوشانده بودند و خونابه از روی باند خودنمایی می‌کرد. به طرفم آمد و با صدایی گرفته سلام و علیک کرد. با تعجب جوابش را دادم و گفتم: تو کی هستی؟ از روی انبوه باندها و گازهای خونین، اصلا نتوانستم بشناسمش. گفت: من ولیان هستم. وقتی قضیه را جویا شدم، گفت: - همین که از سنگر رفتی بیرون، چند دقیقه نگذشت که یه خمپاره درست خورد بغل سنگر. دیگه نفهمیدم چی شد. فقط دیدم کردستانی داره دست و پا می‌زنه ... ببینم اون شهید شد، نه؟ ولیان را از کنار پتویی که پیکر بی‌جان محسن زیر آن خفته بود، رد کردیم و سوار آمبولانس کردیم و فرستادیم عقب. پس از عملیات وقتی به تهران آمدم، در صفحه‌ی دوم روزنامه، عکس ولیان را دیدم که برایش مجلس ختم گذاشته بودند. از بچه‌ها شنیدم که هنگام انتقال به عقب تمام کرده است. حمید داودآبادی @hdavodabadi
جُندی مُکلّف خاطرات اسارت یک محافظ سرتیپ پاسدار حسین اصغری به کوشش محسن صالحی خواه چاپ: نشر کتابستان رزق امروز من، این کتاب بود که نویسنده محترم آن برایم هدیه آورد. برای این جوان توانا آرزوی موفقیت بیش از پیش و نوشتن کتابهای بیشتر دارم حتما بخونیدش
به استقبال از مصطفی دم‌دمای ظهر سه‌شنبه نهم شهریور ماه 1344 در محله‌ی شاهپور (وحدت اسلامی) در جنوب تهران، پیرزن قابله همه‌ی بچه‌ها را از اتاق بیرون کرد. محمدکاظم، پهلوی پدرش آقامجتبی نشسته بود؛ ولی مریم و ملکه، مشتاقانه منتظر بودند تا ببینند مامان براي‌شان خواهر مي‌آورد یا برادری دیگر. ساعتی بعد صدای گریه‌ای زیبا و دل‌نشین در خانه پیچید که بچه‌ها را به‌طرف اتاق کشاند. آقامجتبی که به‌خانه آمد، درهمان کوچه از همسایه‌ها شنید که اقدس خانم پسری کاکل‌زری برایش آورده است. همان‌جا دست شکر به‌درگاه خداوند بلند کرد؛ گل‌پسر را که درآغوش گرفت، در گوشش اذان گفت و نامش را مصطفی گذاشت. بعدها آقامجتبی - که کامیون‌دار بود - وضع مالي‌شان بهتر شد و خانه‌ای در محله‌ی جدید تهران‌نو - در شرق تهران - خرید و به آن‌جا نقل‌مکان کردند. مصطفی دوست داشت همچون دیگر بچه محل‌هایش، در کوچه و خیابان بازی کند ولی حساسیت‌های اخلاقی خانواده، مانع از آن مي‌شد. برای خواندن بقیه ماجرا، کتاب "دیدم که جانم میرود" چاپ نشر شهید کاظمی را بخوانید. @hdavodabadi
هدایت شده از Hdphoto
هدایت شده از Hdphoto
هدایت شده از Hdphoto
فاصله انسان تا حیوان امشب داشتم اخبار تلویزیون را نگاه می کردم که خانم ووشوکار ایرانی را نشان داد که در رقابت های آسیایی مدال نفره کسب کرده است. ش "شهربانو منصوریان" یکی از دو خواهر ووشوکار کشورمان که در مسابقات آسیایی 2018 جاکارتا شرکت کرده بود، از ناراحتی خود به دلیل کسب مدال نقره و جایگاه نایب قهرمانی گفت. منصوریان در ویدئویی که از او منتشر شده است، بیان کرد: "متاسفانه نتوانستم طلا بگیرم اما برای این بازی‌ها چهار سال زحمت کشیدم. خیلیها آمدند دم خانه ما و درخواست کمک داشتند، بهشون قول دادم توی این بازیها طلا بگیرم و نصف جایزه ام را کمک کنم ..." و پشت سرش دادگاه مفسد فی ارلارض اقتصادی را نشان داد که با بی حیایی تمام، تا آن جا که جا داشته، حق و حقوق ملت را خورده است ... فاصله انسان تا حیوان، ذره ای بیش نیست. و همین یک ذره، از فرش تا عرش ادامه دارد. از خواهران منصوریان تا اختلاسگران، غارتگران، حق مردم خوران، مفسدین اقتصادی ... من که فقط گریستم و به هموطن بودن با انسانهایی چون خواهران منصوریان بر خود بالیدم. و حالم به هم می خورد از زالو صفتانی که فکر می کنند انسانند ولی ... عذر می خواهم از حیوانات، که اینها را به آنها شبیه دانستم. حیوانات هم بر اینان که در این روزهای سخت، از جایگاه، رانت، ارتباط، آقازادگی، سابقه و ... خود سوءاستفاده کرده و حق ملت را به غارت می برند، شرف دارند. حمید داودآبادی @hdavodabadi
ناگفته ای از سفر بی بازگشت متوسلیان روز یک شنبه 13 تیر 1361 سیدمحسن موسوی، احمد متوسلیان، تقی رستگار و کاظم اخوان وارد خانه حجت الاسلام "سیدعباس موسوی" (دبیرکل شهید حزب الله لبنان) در بعلبک لبنان شدند. بعد از ساعتی جلسه که به بررسی اوضاع و احوال اشغال بیروت توسط اسرائیل گذشت، چهار ایرانی قصد کردند تا عازم سفارت ایران در بیروت شوند. لبنانی ها از جمله سیدعباس موسوی، صبحی طفیلی، ابوهشام و دیگران با رفتن آنها مخالفت می کنند و می گویند که منطقه کاملا دست مزدوران اسرائیل است، ولی آنها نمی پذیرند. سیدمحسن موسوی که دو دل شده است، رو می کند به سیدعباس موسوی و از او می خواهد برای رفتنشان استخاره بگیرد. سیدعباس قرآن را به دست گرفته و پس از ذکر و صلوات آن را باز می کند. چهره اش که در هم می شود، متوسلیان با تعجب می گوید: - ببخشید حاج آقا، استخاره چی اومد؟ سیدعباس رو می کند به سیدمحسن موسوی و احمد متوسلیان و می گوید: - استخاره برای رفتن شما بسیار بد آمده است ... در این راه، شما دو نفر به شهادت خواهید رسید. احمد تبسمی می کند و پس از خداحافظی با لبنانی ها، می روند سوار ماشین می شوند و راه می افتند به طرف بیروت. @hdavodabadi