eitaa logo
HDAVODABADI
1هزار دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
199 ویدیو
17 فایل
خاطرات و تصاویر اختصاصی دفاع مقدس
مشاهده در ایتا
دانلود
منتظرت بودم ... شهدا ما آمدیم، شما نبودید شما بیایید،‌ ما هستیم! ۲۴ اسفند ۱۴۰۲ آخرین ‌پنجشنبه سال ۱۴۰۲ تهران، گلزار شهدای بهشت زهرا (س) در همسایگی مزار شهید عزیز مصطفی کاظم زاده عکاس: محسن رنگین کمان دوست قدیمی و هنرمندم
خان دایی جون،سعید رو دوست داره... برای آقاسعید و دایی حسن همۀ فامیل دورسفرۀ هفت سین جمع شدند.بچه ها بی صبرانه منتظرِ در شدن توپ تحویل سال هستند تا از بزرگترهای فامیل،اسکناس۱۰_۲۰تومانی نوی تانخورده عیدی بگیرند. این عید با عید سالهای گذشته خیلی تفاوت دارد.فرقش این است که دونفر از این جمع کم هستند،ولی درعوض بقیۀ فامیل برای تحویل عید نوروز سال۱۳۶۳اینجا جمع شده اند. ولی ناگهان... زنگ درِ خانه به صدا درمی آید. همه تعجب میکنند. ناگهان برق ذوق درچشمان همه میدود... -حتما سعید اومده... -آره،حتما سعید و دایی حسن اومدن مرخصی... دقایقی بعد اما،بچه های کوچک که مشتاقانه منتظر تحویل سال وجیغ وداد کودکانه ازشادی و خوشحالی بودند،باتعجب میبینند همۀ اهل خانه دارند گریه میکنند...ضجه میزنند.هرکدام درگوشه ای نشسته و زار میزنند. پس عید چی شد؟ چرا توپ سال نو را درنمیکنند؟ چراهمه گریه میکنند؟ مگر عید گریه دارد؟ تاپارسال که همه با عید،ازشادی می خندیدند،همدیگر را بغل میکردند و روبوسی و تبریک عید بود ولی امسال... همه همدیگر راسفت در آغوش میگیرند زارزار اشک میریزند و ناله میزنند... چرا سفرۀ هفت سین را جمع میکنید؟ مگر عید تمام شده؟ مگر سال،تحویل نمیشود؟ مگر قرارنیست به ماعیدی بدهید؟ آنروز،یکی آمد دم در،که عیدهمه را برهم زد. پیکی ناخوش خبر،سفرۀ هفت سین را برچید و شادی کودکان،نه،شادی همه را به عزا تبدیل کرد. خبر آمد... "سعید فتحی"آن جوان محجوب،ساکت وشیرین،همراه دایی خود"حسن اسماعیلی"آن جوان خوش اخلاق،مودّب و مومن،باهم درطلائیه... شهیدشدند وفعلا ازپیکرشان خبری نیست... وای مادر... وای چی کشید مادرسعید... وای چی کشید مادرحسن و مادربزرگ سعید... به یکباره خبر مفقودالاثر شدن پسر و نوه دختری اش را باهم دادند! ۴۰سال است،هرگاه از دم خانه و محلۀ قدیمی همکلاسی جوانی ام سعید فتحی وهمرزمی که فقط چندروز بااو آشنا بودم حسن اسماعیلی درتهراننو ردمیشوم،دلم میسوزد و دردل زار میزنم. آخرین عکس را باسعید،درکنار شهیدان نادر محمدی و علی مشاعی باهم گرفتیم.هنگامۀ عملیات رمضان،دراهواز. آخرین عکس را هم از دایی حسن۲۲بهمن۱۳۶۲که داشتیم در طرح"لبیک یا خمینی"برای عملیات خیبر اعزام میشدیم،درتهران گرفتم. ۱۷سال بعد،استخوانهای سعید را برای مادر و مادربزرگ آوردند؛ولی دایی حسن،همچنان دربیابان خونریز طلائیه،گمنام خفته است ومفقود. روحشان شاد و ازما همرزمان و رفیقان نیمه راه،راضی باشند که سخت محتاج نگاه ودعایشان هستم. حمید داودآبادی ۴۰سال بعد از نبرد طلائیه
در کنار سردار شهید عباس کریمی فرمانده لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) متولد: ۱۳۳۶ شهادت: ۲۴ اسفند ۱۳۶۳ عملیات بدر، شرق دجله مزار: بهشت ‌زهرا (س) قطعۀ ۲۴ در کنار مزار شهید چمران @hdavodabadi
🔸یه یاد پهلوان سعید و همه دوستان پهلوان سعید حرم ارباب @zoorkhane_ir
من‌ یکی‌ حال‌ و حوصله‌ سال‌ تحویل‌ را نداشتم‌. برخلاف‌ دوران‌ کودکی‌، رفتم‌ و گوشه‌ سنگر خوابیدم‌. یکی‌ از بچه‌ها کتری‌ بزرگ‌ را که ‌ص بح‌، کلی‌ با زحمت‌ با خاک‌ و گونی‌ شسته‌ بود بلکه‌ کمی‌ از سیاهی‌ آن‌ کاسته ‌شود، روی‌ والور گذاشت‌ که‌ بوی‌ تند نفت‌ آن‌ و شعله‌ زردش‌، حال‌ همه‌ راگرفته‌ بود ولی‌ چه‌ می‌شد کرد؟! در عالم‌ خواب‌، خود را داخل‌ سنگر دیدم‌، درست‌ در لحظه‌ تحویل‌ سال‌، خواب‌ بودم‌ یا بیدار نمی‌دانم‌. فقط‌ یادم‌ است‌ یک‌ باره‌ دیدم‌ کف‌ پایم ‌شعله‌ ور شده‌ و می‌سوزد. سریع‌ از خواب‌ پریدم‌. دیدم‌ غلام‌ بود. از بچه‌های‌ تبریز. سر شب‌ بهم‌ تذکر داد که‌ اگر موقع‌ تحویل‌ سال‌ بخوابم‌، بدجوری‌بیدارم‌ خواهد کرد، ولی‌ باور نمی‌کردم‌ این‌ جوری‌! فندک‌ نفتی‌ خود را زیر جورابم‌ گرفته‌ و در نتیجه‌ جورابی‌ را که‌ کلی‌ به‌ آن‌ دل‌ بسته‌ بودم‌ که‌ تا آخردوره‌ سه‌ ماهه‌ ماموریت‌ با خود داشته‌ باشم‌، آتش‌ گرفت‌ و پای‌ بنده‌ هم‌ بعله‌! بدتر از من‌ بلایی‌ بود که‌ سر رضا آوردند. او دیگر جوراب‌ پایش‌ نبود. یک‌ تکه‌ خرج‌ اشتعالی‌ توپ‌ لای‌ انگشتان‌ پایش‌ گذاشتند و با یک‌ کبریت‌، کاری‌ کردند که‌ طفلکی‌ کم‌ مانده‌ بود با سرعت‌ 100 کیلومتر در ساعت‌ به‌جای‌ تانکر آب‌، برود طرف‌ عراقی ها. با همه‌ اینها، کسی‌ اخم‌ نمی‌کرد. همه‌ می‌خندیدند. حتی‌ مجروحین‌ بازی‌.از خنده‌ بچه‌ها خنده‌ام‌ گرفت‌. حق‌ داشتند. باید برمی‌ خاستم‌ و پس‌ ازخواندن‌ دعای‌ تحویل‌ سال‌، آیه‌ای‌ از قرآن‌ را می‌خواندیم‌ و سپس‌ روی‌یکدیگر را می‌بوسیدیم‌ و فرارسیدن‌ سال‌ نو را تبریک‌ می‌گفتیم‌. اینها که ‌سنّت‌ بدی‌ نبود. چهارشنبه‌ سوری‌ با آن‌ همه‌ بدی‌ اش‌، کلی‌ تیر و آر. پی.‌ جی‌ طرف‌ عراقی ها زدیم‌ که‌ بیچاره‌ها هول‌ برشان‌ داشت‌ که‌ نکند ما قصد حمله‌ داریم‌. مگر خود من‌ نبودم‌ که‌ پتویی‌ سیاه‌ روی‌ سرم‌ انداختم‌ و درحالی‌ که‌ با قاشق‌ به‌ پشت ‌کاسه‌ می‌زدم‌، جلوی سنگر بچه‌ها رفتم‌ و مثلاً سنّت‌ «قاشق‌ زنی‌» را احیا کردم؟‌ از شانس‌ بدم‌، برادر "کاظم نوروزی"‌ ـ مسئول‌ محور ـ در سنگر بچه‌ها بود و پتو را که‌ زد کنار، کلی‌ کنف‌ شدم‌ و بچه‌ها از خدا خواسته‌، زدند زیر خنده‌. حسین‌ که‌ یک‌ مشت‌ فشنگ‌ ریخته‌ بود توی‌ کاسه‌ام‌، پرید و کاسه‌ را از دستم‌ قاپید و دررفت‌. صبح‌ روز بعد، هوا طراوت‌ خاصی‌ داشت‌. انگار یک‌ شبه‌ همه‌ گیاهان ‌سبز شدند. تپه‌ها پر شده‌ بودند از پروانه‌های‌ بازیگوشی‌ که‌ بی‌ توجه‌ به‌ جنگ و این‌ حرف ها، میان‌ گل های‌ سفید تازه‌ شکفته‌ چرخ‌ می‌خوردند و دنبال‌ همدیگر می‌پریدند. عطر شبنم‌، سبزه‌های‌ خیس‌ خورده‌، بوی‌ تند باروت‌ نم‌ کشیده‌ که‌ از خمپاره‌ تازه‌ منفجر شده‌ بلند بود، شامه‌ها را پر می‌کرد. عید دیدنی‌ و رفتن‌ به‌ سنگر‌ بچه‌ها، لباس هایی‌ که‌ شسته‌ و زیر پتوی‌ کف‌ سنگر اتو خورده‌ بودند و اگر کسی‌ «عطر شاه‌ عبدالعظیمی»‌ داشت‌ به‌ همه‌ می‌زد، حکایت‌ از اولین‌ روز سال‌ نو داشت‌. داخل‌ هر سنگر عکس‌ زیبایی‌ از امام‌ آذین‌ شده‌ و به‌ دیواره‌ آویخته‌ بود. تصویری‌ شاد و خندان‌ از امام‌. دیده‌ بوسی‌، صلوات‌، ذکر حدیث‌ و تلاوت‌ چند آیه‌ از قرآن‌؛ سرانجام ‌بسته‌های‌ کوچکی‌ که‌ تدارکات‌ فرستاده‌ بود، فضای‌ جبهه‌ را عیدی‌ می‌کرد. نامه‌ بچه‌های‌ کوچک‌ که‌ از کیلومترها آن‌ طرف تر از جبهه‌، از شهرهای‌ مختلف ‌آمده‌ بود. کودکان‌ و نوجوانان‌ خوش‌ سلیقه‌، کارت های‌ تبریک‌ نقاشی‌ شده‌، مقداری‌ شکلات‌ و آجیل‌، یک‌ خودکار، یک‌ دفترچه‌ سفید، و نامه‌ای‌ گذاشته ‌و فرستاده‌ بودند. «برادر عزیز رزمنده‌ سلام‌... من‌ چون‌ سنم‌ به‌ حدی‌ نبود که‌ به‌ جبهه‌ بیایم‌ این‌ عیدی‌ را از پول‌ خودم‌ برای‌ شما تهیه‌ کردم‌ و فرستادم‌ امیدوارم‌ در صفحه ‌اول‌ دفترچه‌، پاسخ‌ نامه‌ام‌ را بنویسی‌ و برایم‌ بفرستی‌ و مرا خوشحال‌ کنی‌ که ‌یک‌ رزمنده‌ هدیه‌ام‌ را پذیرفته‌ است ... برادر کوچک‌ تو...»
davodabadi: سنگر تکانی‌ نوروزی‌ در جبهه‌های‌ دیروزی‌! حمید داودآبادی سنّت‌ شده‌ بود. هیچ‌ کاریش‌ نمی‌شد کرد. ولی‌ از همه‌ جالب تر این‌ بود که‌ در یک‌ محور جبهه‌،‌ هر کدام‌ از نیروها متعلق‌ به‌ شهر و شهرستانی‌ خاص‌بودند. تعدادی‌ از آمل‌ و بابل‌، چندتایی‌ از کرمانشاه‌، دو سه‌ تایی‌ هم‌ که‌ ما بودیم‌، از تهران‌. اصلاً احتیاج‌ نبود به‌ تقویم‌ نگاه‌ کنی؛ نسیم‌ خوشی‌ که‌ در کانال ها و شیارها می‌دوید، حکایت‌ از بهار داشت‌. پرنده‌های‌ خوش‌ الحانی که‌ بر روی‌ تخته‌ سنگ ها، میان‌ سبزه‌های‌ نورَس‌ می‌پریدند و آواز سر می‌دادند، خبر از نو شدن ‌سال‌ داشتند. خیلی‌ قشنگ‌ بود. ناخواسته‌ سر وصدای‌ خمپاره‌ و تیراندازی‌ هم‌ کم ‌می‌شد. انگار عراقی ها هم‌ به‌ «سال‌ نوی‌ شمسی‌» اعتقاد داشتند! رسم‌ «خانه‌ تکانی‌» از آن‌ برنامه‌های‌ جالب‌ سال‌ نو بود که‌ من‌ یکی‌ ـ درتهران‌ که‌ بودم‌ ـ همواره‌ از آن‌ می‌گریختم‌. هر چه‌ مادرم‌ می‌گفت‌ به‌ او کمک ‌کنم‌ و فرش‌ و پرده‌ها و... را بشویم‌، به‌ بهانه‌ای‌ از خانه‌ می‌زدم‌ بیرون‌. چهارده‌ ـ پانزده‌ سال‌ که‌ بیشتر سن‌ نداشتم‌، همیشه‌ احساسم‌ این‌ بود که‌ پدر و مادر، صاحب‌ خانه‌ هستند و من‌ اولادشان‌، پس‌ وظیفه‌ اصلی‌ خانه‌ تکانی‌ با آنهاست‌. از عید هم‌ فقط‌ آجیل‌ خوردن‌، خود را با شیرینی‌ خفه‌ کردن‌ و بازی‌ با بچه‌های‌ فامیل‌ را بلد بودیم‌. دست‌ آخر هم‌ عیدی‌ گرفتن‌ از همه‌ شیرین تر بود. چیزی‌ که‌ هنوز نرفته‌ به‌ خانه‌ فامیل‌، به‌ پدرمان‌ می‌گفتیم‌ که‌ زود بلند شوبرویم‌، و همه‌ برای‌ گرفتن‌ عیدی‌ بود. ولی‌ جبهه‌ دیگر این‌ حرف ها را نداشت‌. با وجودی‌ که‌ سن‌ و سالی‌ نداشتیم‌، خودمان‌ شده‌ بودیم‌ صاحب خانه‌. گودالی‌ کوچک‌ در سینه‌ سخت‌ کوه های‌ سنگی‌ گیلانغرب‌ کنده‌ بودیم‌؛ اطراف‌ آن‌ را با کیسه‌ گونی های‌ پر ازخاک‌ محصور کرده‌ و ورقه‌ای‌ فلزی‌ نقش‌ سقف‌ را بازی‌ می‌کرد. چند کیسه‌گونی‌ و مقداری‌ خاک‌ نیز حکم‌ بتون‌ آرمه‌ و آسفالت‌ بام‌ را داشتند‌. یک‌ لایه ‌کلفت‌ مشما که‌ بر روی‌ آنها می‌کشیدیم‌، پشت‌ بام‌ سه‌ چهار متری‌ کاملا ایزوگام ‌می‌شد. باید خانه‌ تکانی‌ هم‌ می‌کردیم‌. کسی‌ دستور نمی‌داد، خودمان‌ می‌دانستیم‌. هر چند که‌ همه‌ جبهه‌ها، نظافت‌ سنگر برایشان‌ حکم‌ اجباری ‌پیدا کرده‌ بود، ولی‌ خانه‌ تکانی‌ سال‌ نو فرق‌ می‌کرد. بهانه‌ای‌ بود که‌ شکل‌ و شمایل‌ سنگر را هم‌ بفهمی‌ نفهمی‌ عوض‌ کنیم‌. اگر جا داشت‌ کف‌ سنگر را بیشتر گود می‌کردیم‌ تا از دو لا رفتن‌ کمرمان‌ درد نگیرد. در دیواره‌ سنگی‌ هم‌ جایی‌ به‌ عنوان‌ طاقچه‌ می‌کندیم‌ و مهر نماز و قرآن ها را آن جا قرار می‌دادیم‌. این‌طوری‌ مجبور نبودیم‌ موقع‌ خوابیدن‌، مثل‌ ماهی‌ کنسرو به‌ همدیگر بچسبیم‌. پتوها را از کف‌ نم‌ گرفته‌ سنگر بیرون‌ می‌بردیم‌. رودخانه‌ای‌ که‌ آن‌ سوی‌تپه‌ بود، با آب‌ گرمش‌، تنمان‌ را صفا می‌داد و پتوها را می‌شستیم‌. از صبح‌ تا غروب‌ کسی‌ داخل‌ سنگر نمی‌شد. فقط‌ یک‌ نفر آن جا را جارو می‌کشید و منتظر می‌ماندیم‌ تا نم‌ آن خشک‌ شود. پر کردن‌ سوراخ‌ موش ها یک‌ وظیفه‌ مهم‌ بود. نه‌ گچ‌ داشتیم‌، نه‌ سیمان‌. مجبور بودیم‌ یک‌ تکه‌ سنگ‌ با لبه‌های‌ تیز، در دهانه‌ ورودی‌ لانه‌ شان‌ فرو کنیم ‌ولی‌ آنها هم‌ بیکار نمی‌نشستند، پاتک‌ می‌زدند و در کمتر از یکی‌ دو روز، از جایی‌ دیگر که‌ اصلاً احتمالش‌ را نمی‌دادیم‌، کانال‌ می‌زدند و راه‌ خروج‌ پیدا می‌کردند. این‌ جور مواقع‌ کار و کاسبی‌ تله‌ موش های‌ چوبی‌ کوچک‌ که‌ جزو واجبات‌ هر سنگر بود، سکه‌ بود. یک‌ گوشه‌ از اتاق‌ بزرگ‌ تدارکات‌ محور در شهرگیلانغرب‌، مملو بود از این‌ تله‌ موش ها. بعضی‌ها آکبند بودند و بعضی‌ها قسمتی‌ از بدن‌ موش ها بر دیواره‌ شان‌ به‌ چشم‌ می‌خورد! همه‌ آنها بوی‌ خاصی ‌می‌دادند. هر چه‌ که‌ بودند، دست‌ کمی‌ از عراقی ها نداشتند و دشمن‌ محسوب‌ می‌شدند. کاسه‌ و بشقاب‌ها از دستشان‌ امان‌ نداشت‌. اگر تنبلی‌ می‌کردی‌ و ظرف‌ غذا را نمی‌شستی‌، نیمه‌های‌ شب‌ با صداهای‌ «شلپ‌ شلپ‌» بیدارمی‌شدی‌ و می‌دیدی‌ موش ها با زبان‌ خود کاسه‌ها را برق‌ انداخته‌اند! «پاتک‌» زدنشان‌ هم‌ کم‌ از عراقی ها نداشت‌. نصف‌ شب‌ فریادت‌ به‌ هوا می‌رفت‌. یکی‌ انگشت‌ پایت‌ را گاز می‌گرفت‌، یکی‌ دستت‌ را و یکی‌ می‌پرید توی‌ صورتت‌. بگذریم‌ زیاد موش‌ بازی‌ در ‌آوردیم‌! سنگر که‌ تمیز می‌شد، حال‌ و هوای‌ دیگری‌ داشت‌. فقط‌ شانس‌ آوردیم‌ که‌ پنجره‌های‌ 40*30 سانتی‌ متر هیچ‌ شیشه‌ای‌ نداشتند که‌ مجبور باشی‌ به ‌دستور مادرت‌ آنها را برق‌ بیندازی‌! یک‌ تکه‌ گونی‌ زمخت‌ بهتر از هزار نوع‌ شیشه‌ نقش‌ بازی‌ می‌کرد. فقط‌ کافی‌ بود آن‌ را بالا بزنی‌ تا کلی‌ نسیم‌ به‌ داخل‌سنگر هجوم‌ بیاورد و وجودت‌ را صفا بخشد.
سه یار گمنام گیلانغرب،جبهه آوزین،تپۀ کرجی جمعه۲۵دی۱۳۶۰ چندروزی از ورودمان به جبهه نگذشته بود که اولین حادثۀ دل‌خراش به‌وقوع پیوست.پایین تپه و کنار جادۀ خاکی،پهلوی سنگر بچه‌های بسیج،سنگر نیروهای ارتشی قرارداشت که خدمۀ یک دستگاه تانک"ام-60"بودند. "ولی‌بگ ناصری"از ارتشیان مومن،فرمانده تانک بود.در سرکوب تحرکات دشمن،لحظه‌ای آرام و قرار نداشت. بعدازظهر آن‌روز،طبق روال هرروز برای کوبیدن سنگرهای دیده‌بانی دشمن،به سکوی شلیک رفت و پس ازشلیک چندگلوله،به‌طرف آشیانه برگشت.تانک را کنار جیپ۱۰۶در سینه‌‌کش تپه پارک کرد و ازآن خارج شد.خدمۀ تانک هم به سنگرخود رفتند. "رمضان‌علی آپرویز"ازبچه‌های بسیجی شمال که مسئول جیپ۱۰۶بود،همان‌روز ازمرخصی برگشته بود.آن‌طور که خودش می‌گفت،برای عروسی رفته بود. چنددقیقه‌ای برای احوال‌پرسی پهلوی ولی‌بگ ناصری ماند.درهمان حین،"علی‌رضا فیجانی"که امدادگر بود،به جمع‌شان پیوست. ناگهان خمپاره‌ای درپشت سرشان منفجر شد.آنها سراسیمه به داخل تانک رفتند.دقیقه‌ای درسکوت گذشت.ازتانک خارج شدند و بین جیپ۱۰۶و تانک قرارگرفتند که حدود دومترونیم فاصله داشتند.ناگهان سه گلولۀ خمپارۀ۱۲۰درکنار‌شان منفجرشد.همه جارا دود باروت گرفت.گلوله‌های خمپارۀ۶۰هم بالای تپه را زیرآتش گرفتند.یکی دونفر هم آن‌جا مجروح شدند.دمی بعد،آرامش‌کامل برقرارشد. بچه‌ها سراسیمه به‌طرف تانک دویدند.بدن‌های متلاشی آن سه نفر به اطراف پخش شده بود.خرج‌های گلولۀ۱۰۶آتش گرفته بود و روی تکه‌های اجساد می‌پاشید ومی‌سوخت. هوا روبه تاریکی می‌رفت که گریان و دست‌پاچه،اجساد تکه‌تکه شده را داخل آمبولانس گذاشتیم و به شهر فرستادیم. فردای آن‌روز،کیسه گونی‌ای به‌دست گرفتم و تکه‌های جاماندۀ بدن آنها رااز اطراف جمع کردم؛انگشت،پوست چانه ودیگر تکه‌های بدن هرسه.یکی دوتا ازبچه‌ها آمدند کمکم تاهمۀ آنهارا جمع کنیم.گونی که پُرشد،هرچه فکرکردیم هیچ راهی بهتراز این به‌ذهن‌مان نرسیدکه آن‌را درهمان خط‌مقدم خاک کردیم،سپر کنده‌شدۀ جیپ۱۰۶راهم روی آن نصب کردیم و روی تخته‌سنگی نوشتیم: "سه تن ازیاران حسین(ع) رمضانعلی ‌آپرویز(بسیجی)ولی‌بگ ناصری(ارتشی) علی‌رضا فیجانی(سپاهی) (تابستان سال۱۳۸۹سفری به گیلان‌غرب داشتم.تپه کرجی رابرای بازدید کاروان‌های راهیان‌نور آماده وبازسازی کرده بودند.متاسفانه برای گسترده کردن جاده،دامنۀ تپه کنارآن‌را کنده بودندکه محل دفن آن سه شهید نیز ازبین رفته بود.) *شهید"ولی‌بگ ناصری"متولد:۲شهریور۱۳۴۰مزار:لرستان،کوهدشت،آبادی کوهدشت شمالی،گل‌زارشهدای تکیه اولادقباد *شهید"رمضان‌علی آپرویز"متولد:۲دی۱۳۴۳مزار:گیلان،لاهیجان،دهستان رودبنه،گل‌زارشهدای بهمدان قاضی‌محله *شهید"علیرضا فیجان پودنک"متولد:۴اسفند۱۳۴۰مزار:فارس،شیراز،گلزار دارالرحمه حمید داودآبادی
سیلی عاشقانه! بهمن 1364 اردوگاه کارون هنگامۀ عملیات والفجر 8 یکی از شب‌ها داخل چادر نشسته بودیم. داشتم وسایلم را جمع وجور می‌کردم. داخل چادر ده بیست نفری نشسته بودند. "محمدرضا تعقّلی" هم نشسته بود و صحبت می‌کرد. ناگهان دستش را به داخل ساکم که زیپش باز بود برد و عکسی را از آن برداشت. عکس تکی خودم بود که چندماه قبل محمود معظمی‌نژاد در خانه‌شان در شوشتر از من گرفته بود. خیلی از آن عکس خوشم می‌آمد. احساسم این بود که زیباترین عکس خودم با حالتی عرفانی است. به قول بچه‌ها انگار لامپ مهتابی قورت داده بودم. از کار تعقلی جاخوردم. چون او آدمی نبود که زیاد با کسی شوخی کند. به او گفتم که عکس را پس بدهد، ولی قبول نکرد. هرچه گفتم و حتی تهدید کردم، قبول نکرد. به اوگفتم: - ببین، یا به زبون خوش عکس رو می‌دی، یا همچین می‌زنم زیر گوشت که برق از سه فازت بپره! خندید، صورتش را جلو آورد و گفت: - بفرما بزن. من رو از چی می‌ترسونی؟ اصلا نفهمیدم چی شد. صورت صاف او جلویم بود که ناگهان دستم را بالا بردم و شوخی شوخی سیلی محکمی بر او نواختم. آن‌قدر محکم بود که صدایش باعث شد همه‌ی اهل چادر سکوت کنند و روی‌شان به طرف ما برگردد. محمدرضا با صورتی که جای دست و انگشتان من بر آن سرخ سرخ مانده بود، نگاه تندی انداخت و گفت: - زدی؟ باشه، ولی من عکس رو نمی‌دم. من هم کم نیاوردم. گفتم: - این تازه اولش بود ... اشکت رو در می‌آرم ... مگه این که خودت عکس رو بذاری سر جاش. بلند شد و از چادر بیرون رفت. نگاه همه رویم سنگینی می‌کرد. خودم را کنترل کردم و گفتم: چیه؟ دوستمه ... دوست دارم حالش رو بگیرم ... به کسی مربوطه؟ دم غروب بود که به چادر بچه‌های گردان سلمان رفتم. کنار محمدرضا نشستم و گفتم که به زبان خوش عکسم را پس بدهد، ولی او گفت که از آن عکس خیلی خوشش آمده، بهایش را هم پرداخت کرده و حاضر نیست آن را پس بدهد. اصرار کردم و گفتم که سیلی‌ام را بزند و جبران کند، که قبول نکرد و گفت: - من که تو نیستم. زدی؟ خوب کردی، منم عکس رو نمی‌دم. نداد که نداد. اذان مغرب که داده شد، همه‌ی بچه‌های داخل چادر به نماز ایستادند. من و محمدرضا هم کنار هم قامت بستیم، ولی من الکی قامت بستم. محمدرضا که به رکوع رفت، بلند شدم و رفتم سر ساکش. عکس آن‌جا نبود. ظاهرا توی جیب پیراهنش گذاشته بود. دفترچه‌ای که داخل آن وصیت‌نامه‌اش را نوشته بود، درآوردم و شروع کردم به خواندن: «بسم رب الشهدا و الصدیقین - این‌جانب محمدرضا تعقلی فرزند ...» بیچاره نمازش را شکست و پرید طرف من. زدم زیر خنده و گفتم: - یا عین بچه‌ی آدم عکس رو پس می‌دی یا فردا توی صبحگاه وصیت‌نامه‌ات رو می‌خونم. سرانجام کم آورد. ناراحت و پکر، عکس را از جیبش درآورد و با اکراه داد دستم و گفت: - من تا امروز از کسی چیزی نخواسته بودم، ولی از این عکس تو خیلی خوشم اومد، دوست دارم داشته باشمش. عکس را که از او گرفتم، پشت آن با خودکار نوشتم: "چرا قبل از آن‌که به‌ یاد هم بنشینیم، کنار هم ننشینیم؟ این تصویر ناقابل را تقدیم میدارم به برادر عزیزم باشد که با نظر به آن، از درگاه خداوند عزوجل برای این بندۀ عاصی خدا طلب آمرزش نمائید به امید دیدار شهدا برادر شما حمید داودآبادی" با تعجب عکس را گرفت و گفت: تو اون‌جوری منو زدی، این همه اذیت کردی، واسه همین؟ - نخیر ... من دوست داشتم خودم این عکس رو به تو هدیه بدم. (بعد از شهادت محمدرضا، به خانه‌شان رفتم و آن عکس را از داخل ساکش برداشتم.) شهید محمدرضا تعقلی. متولد 1348 شهادت سه‌شنبه 27 اسفند 1364 عملیات والفجر 8 فاو. مزار: بهشت‌زهرا (س) قطعۀ 26 ردیف 98 شمارۀ 4 حمید داودآبادی
@hdavodabadi محمد رضا دیگه برنمی گرده! چهارشنبه 21 اسفند 1364 حاشیه اروندرود به کنار اسکله که رسیدیم، آب پایین رفته بود و باید منتظر می‌ماندیم. سرم را روی پای «عباس نظریه» (سال 65 در عملیات کربلای پنج در شلمچه به شهادت رسید.) گذاشتم و چرت زدم. عباس ظاهرا جوانی شاد و شلوغ بود، ولی ترجیح می‌داد زیاد با کسی رفیق نشود. یعنی کسی با او رفیق نشود! ولی من آن شب دوستانه و خودمانی، سرم را بر زانوی او گذاشتم و روی زمین سرد و نم‌دار کنار نهر دراز کشیدم که مثلا استراحت کنم. عباس هم با انگشتانش موهایم را می‌جورید. ساعت نزدیک 11 بود که صدای محمدرضا به گوشم خورد که مرا صدا می‌زد و ظاهرا دنبالم می‌گشت. همین که جواب او را دادم و سرم را بلند کردم، عباس خنده‌ی شیطنت‌آمیزی سر داد و گفت: بدو که داره صدات می‌کنه ... مبارکه ... اول متوجه منظورش نشدم. بلند شدم و رفتم طرف جایی که احساس کردم محمدرضا آن‌جاست. نزدیک که شدم، دستش را دراز کرد و سلام و احوال‌پرسی کردیم. همان‌طور که دستم در دستش بود، بریده بریده گفت: "می‌گم چیزه ... اگه می‌خوای با هم عقد اخوت ببندیم، من حاضرم ..." شروع کردم به خواندن عقد اخوت. تمام که شد، دستش را فشردم، صورتش را بوسیدم و او را در بغلم فشردم. خوب احساس می‌کردم این آخرین ایام اوست که حاضر به این کار شده! وقتی از او خواستم که اگر شهید شد، حتما شفاعتم کند، با خنده گفت: "آخه داداش جون، تو که قول شفاعتت رو روی نوار ضبط کرده‌ای ... دیگه عقد اخوت می‌خوای چی‌کار؟" نیمه‌های شب که آب بالا آمد، سوار بر قایق‌ها وارد اسکله‌ی فاو شدیم. در اسکله سوار بر کامیون به پایگاه موشکی دوم در جاده‌ی فاو-ام‌‌القصر رفتیم. یک شنبه 25 اسفند 1364 – جاده فاو ام القصر ساعت 8 صبح، دیده‌بان روز بودم. دقایقی بعد متوجه شدم کسی از داخل خاکریز مرا به نام صدا می‌زند. به سوی صدا برگشتم. محمدرضا تعقلی بود که خندان و شاد برایم دست تکان داد و صبح بخیر گفت. با خنده و شادمان از دیدار مجدد، برایش دست تکان دادم. آن لحظه نمی‌دانستم این آخرین دیدار ما خواهد بود. شنبه 2 فروردین 1365 – تهران - بیمارستان آیت الله طالقانی بیمارستان آن‌قدر شلوغ و پرهیجان شده بود که اصلا درد و جراحت یادم رفته بود. یکی از بچه‌ها تلفنی خبر شهادت عده‌ای از بچه‌ها را داد و گفت: "دو ساعت بعد از این که تو مجروح شدی و از خط رفتی، فرامرز عزتی‌پور و علیرضا موسیوند و نصرالله پالیزبان داشتند سنگر رو درست می‌کردند که یه گلوله‌ خورد وسط‌شون و همان‌جا توی سوله شهید شدند ... رفیقت محمدرضا تعقّلی هم دو روز بعد از مجروحیت تو، داشت توی سنگر نگهبانی می‌داد که یه خمپاره‌ 60 اومد توی سنگرش و شهید شد ... "محسن شیرازی" از بچه‌های باحال گردان حمزه، شنیدن خبر شهادت محمدرضا را این گونه تعریف می‌کرد: عملیات‌ والفجر هشت‌ که‌ تمام‌ شد، شنیدم‌ بچه‌های‌ گردان‌ حمزه‌ آمده‌اند تهران‌. چند وقتی‌ می‌شد که‌ از محمدرضا بی‌خبر بودم‌. شماره‌ تلفن ‌خانه‌شان‌ را گرفتم‌. خیلی‌ خوشحال‌ بودم‌. منتظر بودم‌ خود محمدرضا گوشی را بردارد. چند تایی‌ که‌ زنگ‌ خورد، یک‌ نفر با صدایی‌ گرفته‌ از آن‌ سوی خط الو گفت‌. می‌شناختمش‌. پدرش‌ بود. حال‌ و احوال‌ کردم‌. خونسرد جوابم‌ را داد. دست‌ آخر گفتم‌: "می‌بخشید‌ حاج‌ آقا ... مثل‌ این که‌ بچه‌های‌ گردان‌ حمزه‌ اومدن‌ تهران مرخصی ‌... می‌خواستم‌ ببینم‌ محمدرضا هم‌ اومده‌؟" - محمدرضا؟ - بله‌، می‌خواستم‌ ببینم‌ خونه‌اس‌؟ - نه‌ نیستش‌. - می‌بخشین‌ حاجی‌ آقا ... کجاس‌؟ - محمدرضا رفت ‌... رفت‌ بهشت‌ زهرا ... - بهشت‌ زهرا؟ خب‌ کی‌ برمی‌گرده‌؟ - کی، محمدرضا؟ - بله‌. - دیگه‌ برنمی‌گرده ‌... تعجب‌ کردم‌. یعنی‌ چی؟ برای‌ چی‌ دیگر برنمی‌گرده. پرسیدم‌: "می‌بخشین‌ها حاج‌ آقا... واسه چی‌ دیگه‌ برنمی‌گرده‌؟" - آخه‌ شهید شده‌. یعنی‌ بردنش‌ بهشت‌ زهرا، دیگه‌ نمی‌آد ... گوشی‌ تلفن از دستم‌ افتاد. محمدرضا تعقلی متولد 1348 روز سه‌شنبه 27/12/1364 در عملیات والفجر 8 فاو به‌شهادت رسید. مزار: بهشت‌زهرا (س) قطعه‌ی 26 ردیف 98 شماره‌ی 4 حمید داودآبادی شرح عکس: محسن شیرازی، شهید هادی عباسی، شهید محمدرضا تعقلی، مسعود دهنمکی دی 1364 خط مقدم جبهه مهران @hdavodabadi
قول شفاعت زورکی! فروردین۱۳۶۴گردان حمزه اردوگاه آموزشی سد دز همان روز اول،داخل چادر نوجوانی را دیدم که سنش۱۶سال بیش‌تر نشان نمی‌داد،ولی نگاهش برای من جالب بود.وقتی از سیامک پرسیدم:این پسره کیه؟ خندید وگفت:اتفاقا بچه باحالی‌یه ولی اخلاق خاصی داره. -چه‌طور،مگه چه جوری‌یه؟ خیلی باصفاست،اهل نماز شب و این حرفا.خیلیا سعی کردن باهاش رفیق بشن،ولی به کسی راه نمی‌ده. راست می‌گفت.برخلاف چهره‌اش که آرام و جذاب بود،سعی می‌کرد با بی‌محلی و اخلاق مثلا تند،نگذارد کسی باب رفاقت با او را بگشاید. گفتم:صبر کن همین امروز باهاش رفیق می‌شم. گفت:من خودم رو کشتم ولی راه نداده،حالا تو می‌خوای سریع باهاش رفیق بشی؟ ساعت حدود 3 عصر تعقلی که بسیار منظم بود،تجهیزات به خود بسته،بیرون چادر ایستاده بود.بهترین فرصت بود.سریع دوربین را از ساک درآوردم و رفتم جلو.گفتم: -ببخشید برادر،تیپت خیلی قشنگه.درست مثل یه رزمنده اسلام.یه دقیقه همین‌جوری وایسا تا یه عکس باحال ازت بگیرم. تعقلی که درمقابل عمل انجام شده قرار گرفته بود،نتوانست چیزی بگوید.سریع یک عکس تکی از او گرفتم و به سیامک گفتم عکسی از من و تعقلی بگیرد که گرفت. این اولین مرحله بود. شب که درچادر نشسته بودیم تا غذا بخوریم،درست روبه‌‌روی او نشستم.هی به صورتش نگاه کردم.زیرچشمی نگاه کرد و مثلا می‌خواست بی‌محلی کند.غذا را که خوردیم،گفتم:راستی اسم شما چی بود؟ -گفتم که،اسمم تعقلی‌یه؛محمدرضا تعقلی. بی‌مقدمه گفتم:برادر تعقلی،لطفا چاییت رو که خوردی،یه سر بیابیرون چادر کارت دارم. باتعجب گفت:فرمایش؟ -شما تشریف بیارید،فرمایش رو هم خدمت‌تون عرض می‌کنم. ضبط صوت کوچک به همراه سه تا نوار کاست برداشتم و رفتم بیرون.سیامک گفت:بابا تو چرا این‌جوری باهاش حرف زدی؟بعید می‌دونم به این راحتی بیاد بیرون. خندیدم و گفتم:اونی که من دیدم،خودش هم از خداش بود.صبر کن حالا می‌بینی. دقایقی نگذشت که دربرابر چشمان گردشده‌ سیامک،تعقلی از چادر خارج شد و درتاریکی محوطه،آمد پیش‌مان. هنوز هم گارد داشت.وقتی نشست کنارم،باز گفت:خب فرمایش؟ خندیدم و گفتم:اصلا ببینم تو بچه کجایی که این‌جوری حرف می‌زنی؟ -نازی‌آباد. از ادامه صحبت طفره می‌رفت،ولی تشخیص دادم خودش هم بدش نیامده.وقتی دید ضبط صوت را روشن کرده‌ام،باتعجب گفت:این‌جا چه خبره؟با اجازه‌تون من می‌رم چادر.شاید شب رزم شبانه بزنن. دستش را گرفتم و درحالی که کنار خودم می‌نشاندمش،گفتم:بشین بابا، نمازشبت دیر نمی‌شه آقا.اینم ضبطه،لولو خورخوره که نیست. قانعش کردم راحت بنشیند و اصلا توجهی به ضبط نداشته باشد.شروع کرد به حرف زدن.کم‌کم یخش باز شد.شروع کرد از نشانی خانه‌شان گفتن: نازی آباد،بازار دوم،خیابون بنفشه،کوچه بنفشه... لحنش خیلی داش‌مشدی بود.وقتی از برادر بزرگش مهرداد پرسیدم،گفت که در سومار به ‌شهادت رسیده است. سرانجام حرف اصلی را زدم.گیر دادم: -ببین،باید قول بدی اگه شهید شدی،روز قیامت ما رو شفاعت کنی. سعی کرد طفره برود.قبول نمی‌کرد.با گفتن باشه،خواست از زیرش دربرود که مجبورش کردم شمرده شمرده بگوید: "خب بابا،رضایت می‌دم.باشه.اگه من شهید شدم،قول می‌دم شما رو شفاعت کنم." دو نوار کامل از حرف‌های آن شب پر کردم. محمدرضا تعقلی متولد۶اردیبهشت۱۳۴۸،سه‌شنبه۲۷اسفند۱۳۶۴در عملیات والفجر۸در جاده فاو به شهادت رسید.مزار:بهشت‌زهرا (س)قطعه۲۶ردیف۹۸شماره‌۳ مهرداد تعقلی متولد۳۰بهمن۱۳۴۴دوشنبه۱۲مهر۱۳۶۱در عملیات مسلم بن‌عقیل در سومار به شهادت رسید.مزار:بهشت‌زهرا (س)قطعه ۲۶ردیف۹۷شماره۱۳ حمید داودآبادی @hdavodabadi