‹🌸🍧›
-
-
چـٰادرمـنبھقولبعضیہـٰاتڪھپارچھایست
ڪھهـزارانشہیدبرایشجـٰاندادھانـد...!シ
-
-
🔗⃟🎀¦⇢ #چـادࢪانھ••
ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
『•🌻𝐉𝐎𝐈𝐍⇣•』____
•
سلام ♥️
ادمین #خادم_الزینب هستم 🙂
یه رمان داریم به اسم فرشته ای بر برهوت 💜
30 پارت هستش و از امروز شروع به پارت گذاری میکنیم✅
♥️✨♥✨♥✨♥✨♥
✨♥️✨♥✨♥✨♥
♥️✨♥✨♥✨♥
✨♥️✨♥✨♥
♥️✨♥✨♥
✨♥️✨♥
♥️✨♥
✨♥️
♥️
رمان:
#فرشتھاےدࢪبرهوٺ
نوشته: ادمین #خادم_الزینب
#پارټاول
عبدالحمید برای آخرین بار پکی به سیگارش زد ته سیگارش را انداخت روی خاک برهوت و با نوک کفش کهنه اش آن را له کرد گفت:
_ داریم توی قرن بیست و یک زندگی می کنیم! حالا دیگر نزاع های قومی و قبیله ای و عقیدتی معنایی ندارد! وقتی میشود حرف زد باید حرف زد بدون قیل و قال با منطق و برهان
سرش را چرخاند طرف حکیمه خاتون که چند متر آن طرف تر زیر تیغ آفتاب ایستاده بود کنار جاده چادر مشکی سرش بود و داشت جایی از دورترها را نگاه میکرد دو طرف جاده باریک تپههای شنی کوچک و بزرگی که کنار هم قرار گرفته بودند جوری که آن طرف شان قابل دیدن نبود تپه هایی که با رمل زرد سوخت پوشیده شده بود و گاه که بادی بلند می شد خاک روی تپه ها را با خود بالا میبرد در هوا می چرخاند عبدالحمید دستی بر محاسن بلند سفیدش کشید و گفت:
_ این که میبینید چهار نفر دارن توی بیراه و توی فامیل پچ پچ میکنند فقط به خاطر این است که تا به حال این موضوع سابقه نداشته
حکیمه خاتون از خجالت سرش پایین بود و حرفی نزد عبدالحمید ادامه داد:
_ تو اولین دختری هستی که خواستگار شیعه دارد
توی جاده خبری از ماشین نبود برهوت هم ساکت و آرام بود بوی از آدمیزاد نمیآمد عبدالحمید سرش را بلند کرد و آسمان را از نظر گذراند توی آسمان هم خبری از پرواز پرنده این نبود عبدالحمید دوباره به حکیمه خاتون نگاه کرد و گفت:
_ شیعه ها هم مثل ما مثل مسلمانند توی همین روستاهای سیستان من چند تا رفیق شیعه دارد سال هاست که هم سلام و احوالپرسی داریم نه جنگی هست نه خشونتی نه دعوایی داریم نه رقابتی او نماز خودش را میخواند و من هم نماز خودم را،توی کتاب های آنها چیزهایی نوشته و آنها شیعه شدند توی کتاب های ما هم یک چیز های دیگری نوشته و ما سنّی شدهایم. الان دوره وحدت اسلامی است باید با وحدت و برادری و دوستی و رفاقت مسائل را حل کرد و اختلاف ها را کنار گذاشت
برای آن که حکیمه خاتون را به حرف بیاورد پرسید:
_ گفتی اسمش چه بود؟
#ادامہ_دارد