خاطرات شهید سیدحامد قسمت دوم خیلی جالبه می خواستم دریک قسمت بفرستم خسته می شوید وشاید عبادات شبانه ازدست برود
بله قبل از شروع عملیات یعنی عملیات فرض کنید که بنا بود ساعت 12 شب شروع شود ما ساعت 7 شب راه افتادیم برای عملیات برون مرزی ، منتهای مراتب از ان نقطه ای که ما می خواستیم برویم از یک دره ای می خواستیم به پل بخوریم و دره هم میدان مین داشت .
به سیم خاردارومیدان مین وحتی گروه دیده بانی که داخل تنگه قرار داشت بالا سر آنها شناسایی شده بود لانه کبوتری بود که با کوچکترین صدا درداخل محوطه کبوتربه پرواز درمی آمد که قبلا به این صورت اتفاق افتاده بود واگر چنانچه نگهبان آن منطقه در همان تنگه که داخلش مین گذاری شده بود بیدار می شد وبعد توی میدان را شناسایی می کرد واگر پرنده ای یا شیئی روئیت می کرد فاصله زیادی هم نداشت . یعنی واقعا فاصله شان تا میدان مین داخل تنگه شاید هفت یا هشت متر نمی رسید .
موقعی که ما رسیدیم پشت سیم خاردار شهید حمید صبوری وآقای خلیل موفق اینها با ما بودند که آن اول گفتم که شما سیم خاردار ها را شروع کنید ومینهایی که سر راه است کلا جمع آوری و خنثی کنید یعنی چاشنی مینها را بردارید بدهید به بچه های پشت سر همین طور به ستون اینها (مین ها ) را جمع کنید که از آن مینهایی که خدا بیامرز شهید صبوری درست کرده بود از آنها هم براداشته بودیم نحوه کار این مینها که مین ضد خودرو سبدی بودند که شهید صبوری با کار گذاشتن کیت الکترونیکی بر روی صفحه فشار مین این مین که باید با هفتاد یا هشتاد کیلو بار روی آن بیاید تا منفجر شود ولی با گذاشت این سیستم با پس کردن خاک از روی این مین با کوچکترین نوری حتی نور ماه یا ستاره منفجر می شد حتی برای بعد از عملیات اگر این منطقه را بدست نیاوردیم دشمن باز سر در گم است که با پاک شدن خاک روی مین ، مین منفجر می شد .
ما به ستون حرکت کردیم وبچه ها پاکسازی می کردند وقرار بود فقط یک یک محور یک متر نیم که ده نفرجان بر کف با ما بودند که تیربارچی وآرپی جی زن واین گروه با همان سلاح هایشان .
س: آقای خیر اندیش حالا وسط صحبتهایتان را قطع می کنیم ببخشید در رابطه با این مین یک مقدار بیشتر توضیح بدهید چون آنهایی که بعدا می خواهند بخوانند یا بشنوند که مین ضد خودرو بشقاب پرنده که با فشار 80 کیلو باید منفجر شود اینها را شهید صبوری به چه صورت درست کرده بود ؟
شهید صبوری قبل از عملیات بعد مینی از آن ساخته وطراحی کرده بود که آن چشم الکتریکی به وسیله نور عمل می کرد با آقای ..... که در کارگاه تخریب ( گارگاه کانکسی بود که این دو عزیز در داخل آن کار ابتکاری روی مواد منفجره وانواع مینها را انجام می دادند ) توسط باطری 9 ولت وبه حساب سیستم قطع وصل با نخ تسبیح آمده بودند درست کرده بودندکه این سیستم جوری بود که مین موقعی می خواست کاشته شود این نخ به سمت چپ بود حلقه اش وآنوقت که مین کاشته می شد رویش خاک می ریختیم حلقه را از سمت از سمت راست می کشیدند که در این حالت مین از ضامن خارج می شد ومنتها چون تاریک بود و رویش را کمی خاک می ریختیم همیقدرکه روی چشم الکتریکی را خاک بپوشاند در این حالت هیچ عکس العملی ایجاد نمی کرد وبه محض اینکه طوری طراحی شده بود که خاک را از رویش ( صفحه فشارمین ) پاک می شددیگر نیاز به فشار آمدن روی مین نبود با همان نور کم ماه یا ستاره انفجار مین صورت می گرفت واین بود که دشمن نمی توانست این مین را کشف کند ویک مدتی طول می کشید به خاطر گیج کردن دشمن ونگه داشتن نیرو در تنگه و کوبیدنشان ما رفتیم و از میدان مین حرکت کردیم یک دانه مین گم شده بود توی میدان آمد برگشت به ما گفتند فلانی مین نیست یعنی مین گوجه ای توی ردیفهایی که ما کاشتیم نیست .
حالا دشمن این را برای رد گم کردن گذاشته بود که ما را گیج بکند یا اینکه بچه ها واقعا گیرش نیاورده بودند .
به اینها گفتم که ستون حرکت کند پشت سرم بیایید من این مین را پیدا می کنم وبازدوباره گشتیم توی آن منطقه خودم دنبالش گشتم ولی پیدا نکردیم .
رسیدیم به سیم خاردار حلقوی یا توپی آخرین ردیف میدان مین را رد کردیم آنوقت سیم خاردار توپی را دادیم بالا ، البته قبلش چک شده بود داخل سیم خاردار توپی تله گذاری نشده باشد بعد از آنکه آن طرف سیم خاردار توپی رسیدیم ، این را نگفتم که داخل میدان داشتیم وارد می شدیم بچه های جان برکف که ده نفر نیرو جان بر کف به ما داده بودند اینها به علت آشنایی با میدان مین فقط همیقدر بود که این طرف وآن طرفشان را به طناب سفیدی داشت که از وسط این طناب رد بشویم از آمدن امتناع می کردند می گفتند ما نمی دانستیم که باید این طوری رد شویم وشاید برویم روی مین !! حالا جایی هستیم که حتی کوچکترین صدا می پیچد نفر اول که هم حرکت می کرد وده نفردیگر آنها هم یک سر گروه داشتند وآن نه نفر دیگر پشت سرش حرکت نمی کردند .
اسلحه ام ماند وخودم رفتم پایین ترکلاه آهنی هم سرم نبودحامدمسکون وحمید صبوری اینجا من رفته بودم پایین تراینها همین طوری روی تپه خوابیده بودند.
بلا فاصله از این طرف سه تا چهارتا کله پیدا شد شروع کردند به تیراندازی با کلاش دیگه تیربار نبود وهمین که تیر اندازی کردند طرف ما آنوقت نارنجک بعدی را کشیدم از ضامن خارج کردم دستگیره ضامن اش را ول کردم به خاطر این بود که زمان تاخیر کم شود وفرصتی دوباره برای دوباره پرت کردن نداشته باشد گفتم هزار یک هزار دو هزارسه وهزار چهار را که گفتم این را همین طور پرت کردم البته قبلش دعا را خواندم وبعد شمارش را شروع کردم این نانرنجک رسید درست لبه این کیسه ها که چهارنفر سرشان با تیربار رگباری می زدند این ترکید این وقتی که ترکید خدا را شاهد می گیرم اسلحه ام همان بالا بودش صاف سر خوردآمد پیش دستم عین دستکش که به دست می کنی اسلحه ام قشنگ آمد توی دستم ودیگه خاطرم جمع شد این ردیف که اینجابودند همه شان خلاص شدند بلند شدم بچه ها حامد مسکون و حمید صبوری البته من را ببخشید که قبل از اینکه نارنجک را پرت کنم صدای حامد مسکون را شنیدم که داد زد که این داد از دهانش در رفت که خلاصه رگبار رسیده بود وتیرخورده بود به پایش مجروح شده بود من که نارنجک را انداختم خاطر جمع شدم که کسی نیست یعنی واقعا هر چه بودند قبلش واینها که لب سنگر بودند وبلند شدم سریع گفتم حمید صبوری سریع گفتم برویم به طرف حامد مسکون رفتیم حامد مسکون نزدیک سنگر آن طرفی افتاده بود سریع کشیدمش توی شکاف همین تپه از شیاری که آب می گرفتند قشنگ آبراه می شود داخل شیارکه رفتیم بی انصافها هر چه کمپوت وکنسرو وشیر وخلاصه هر چه خورده بودند قوطی خالی اش را ریخته بودند توی همین شیارو پارا که برمی داشتی صدای تق وتق ایت قوطی های کلی سر صدا درست می کرد .
همین که آوردیم وسط همین شکاف اول باید جلوی خونریزی حامد را بند بیاورم سریع چون بیست روز پیش توی شناسایی مجروح شده بودم باند کشی هنوزبه پایم داشتم سریع یکی از بانهای استریل که توی کوله امداد بود باز کردم وقتی دست زدم خدایی از این جایی که گلوله خورده بود از این طرف دیگر به اندازه یک نعلبکی از این گوشت وپوست اینها کند شده بودوخون هم می آمد وباند را توی چاله زخم گذاشتم وفرصت نداشتیم که قشنگ پانسمان کنیم بعد همین باندی که به حساب محکم بستم وباند کشی را که پای خودم باز کرده بودم محکم روی آن باند دیگر بستم تا جلو خونریزی گرفته شود وبند بیاید .
آنوقت از این شکاف تپه که قرار داشتیم کشیدمش بیرون چون از آن طرف دیگر هم درگیری بود البته ما تنها اینجا که در گیر نبودیم بچه های اطلاعات و تیر بارچی از آن طرف مشغول درگیری با آنها بودند
س : اینجا عملیات شروع نشده بود ؟ چرا عملیات شروع شده بود ولی متاسفانه از آن قسمت پیشروی نداشتند وما خودمان بودیم .
س : از آن قسمت دیگرچی انجا هم پیشروی نداشتند ؟ اصلا از آن قسمت ما به حساب نیروها پیشروی نداشتندو بعد به حضورتان عرض کنم من به حمید صبوری گفتم که حمید جان می روی دنبال نیروی کمکی و همین شیار را دور می زنید و می روی چند تا از بچه ها را برمی داری که ما سریع حامد را انتقال بدهیم ، حامد وزنش هم بد نبود سنگین بود وحالا باید از این منطقه برویم وسریع بکشیم عقب وتقریبا می شود گفت که نیروهای دشمن در این قسمت ما لت وپار کرده بودیم .
خلاصه آنجا را که من رفتم پایین ها را نگاه کردم ، پایین همان تپه ها از پشت همه سنگرهای عراقی قشنگ در سنگرهایشان داد وبیداد می کردند وهلهله می کردند حالا همه اینها را نمی شود گفت درست همان موقعی که درگیری شد همان اول اینکه هلهله عجیبی راه انداختند که می گفت عروسی است که همه خبر دار شوندبلند شوند وبیایند درگیر بشوند اینجا شهید صبوری رفت شیار را کم کم یواش یواش آمدیم پایین رسیدیم تقریبا پایین یک تپه و عراقی ها از بالا رسیده بودند وشروع کردند به تیر اندازی خواه ناخواه پایین تپه که هستیم حالا می دیدند یا نمی دیدند روی همین سرو صدایی که ایجاد می شد .
وگفتیم خدایا توکل به خودت شروع کردیم آمدیم به آن مسیری که باید می آمدیم به مقر دشمن عقبه شان حمله می کردیم وتقریبا می شود گفت که مرکز فرماندهی بود که مثل ارکان مانند ( تدارکات ) بود یک دیدبانی داشتند که تقریبا می شود گفت که یک کوه خیلی بلند بود که توی منطقه خود عراق مسلط بود به تمام خط مقدم ما قشنگ مشخص بود مرکز دیدبانی شان ودر روز ولی شب مشخص نبود اما در روز قشنگ مشخص می شد ، ما آمدیم رسیدیم به مقرمان و مقر را دور زدیم و بچه ها را نصف کردیم ونصف نیروهای جان بر کف با آقای حسینیان وبا حساب بچه های تخریب گفتش شما یک دور بزن وحلقه کنید بزنید دور مقر را بعد تا نگفتم تیراندازی نکنید درست پشت سر دشمن بودیم یعنی تمام دشمن به طرف ما بودند به طرف خط ایران بودش وما هم پشت عراقی ها بودیم در این موقع دو تا نیروی عراقی آمد رد شد و آمدند رد شدند از بچه های سمت راست ما که اکثرا از نیروهای جان بر کف وبچه های سر گروه اطلاعات بودش انها را دیدند.
تا دیدند شروع کردند به صحبت کردن عراقی که مثلا حالا ما نفهمیدیم چیه میگن مثلا داشت می گفت که کیستی ؟ مثلا صحبت می کرد کسی هم جواب نمی داد تا اینکه جواب نداد یک دفعه دادبیدادش بلند شد به عربی تا بلند شد تیر اندازی ها شروع شد شروع کردند به رگبار بستن اول از روبرو بستند یعنی روبروی خود دشمن روبرو آمده وبعد انها که از آنجا داد وبیداد می کردند این ور وآن ور خلاصه تیر بارها برگشت منورها شروع کردند به زدن همینطور شروع شد به روشن شدن منطقه ومنورها چپ وراست می رفت توی آن لحظه من حامد مسکون وشهید صبوری تقریبا نزدیک به هم بودیم ودیگه یک آرپی جی زن جلوی ما بود وکمکش نمی دانم کجا غیبش زد وحشت کرد چی شد آنوقت یک آرپی جی زد به طرف سنگرهای آنها که نخورد به من گفت یک گلوله آرپی جی دیگر به من بده دیگه ما شروع کردیم موشک کشیدن از داخل کلوله دیدم در نمی آید این بند را که شل کردم کشیدم که خلاصه یک عدد کنسرو وچیزی بود گیر کرده با هم دیگه آمدش بیرون وموشک را بهش دادم وگفتم بزن اول گفت که نه کمپوتها را بزار تویش ، یعنی واقعیتهایی که توی جنگ اتفاق می افتاد زمانی که رسول خدا صلی الله علیه وآله وسلم گفتند برویم تشیع جنازه فلانی که شهید شده که پیامبر صلی الله علیه وآله وسلم فرمودند او شهید نیست بلکه کشته راه حمار شد این واقعا اتفاق افتاد این صحنه ای بود که ما به عنوان یک مسئول فرمانده اش می گیم بزن سنگرتیربار دشمن ار می گوید اول کمپوت را بگذار سر جایش که کنسرو را من ندیده ام غل خورد رفت پایین تپه ای آنجا بود بعد به او گفتم یا می زنید یا می زنمت .
بزن کارت را بکن وبا تشر دعوایش کردم اگر تو اینجا تیر بخوری شهید بشوی موفق می شوی که آن را بخوری که می گویی این را بگذار ، بعد دیگر شروع کرد به زدن سنگر دشمن دیدم که تمام حواسش پشت که از پشت سرش حمله شده حامد مسکون وحمید صبوری که شهید شده اینها را جفتشان که بیائیم ما برویم جلو سنگرها را خفه بکنیم .
بچه ها آمدند از پشت مشغول نگهداری وبرویم از جلو ، بعد ما دو سه نفری راه افتادیم بحساب از جلوی تپه ها که جلوی به حساب توی منطقه ایران حساب می شد وآمدیم شروع کردیم این تپه را رفتن به بالا وقتی داشتیم می رفتیم به بالا حمید صبوری وحامد مسکون پشت سر من می آمدند و من رسیدم به یک سنگری که تک تیرانداز تویش بود یعنی واقعا پیش بینی نشده بود و سریع جاسازی کرده بود قشنگ داشت تک تیر اندازی می کرد بعد اول گفتیم که سنگر را خفه کنیم وکنار سنگر آمدیم از بغل این ارتفاع که بود یک شکلی بود وبغل همین ارتفاع داشتیم می آمدیم جلو دیدم او شروع کرد به زدن یعنی توی سیاهی می زد بعد ما کشیدیم رفتیم پایین قشنگ از پایین دور زدیم وتپه اصلی را آمدیم بالا رسیدیم تقریبا به دو متری دریچه سنگر عین دریچه کولر یعنی واقعا یک یک دریچه ای این قدر بیشتر نبود که یارو از آنجا با تیرباراز چند طرف می زدش سنگرش از چند طرف پنجره داشت که ما پشتش بودیم از پشت می زد سه چهار نفرتوی این ردیف می رفتند سرکشی می کردند که تپه دور نخورد .
من نارنجک را آماده کردم یک مقدار دیگه بروم بالاتر که نارنجک را بیندازم داخل سنگر تا سنگر تیر بارش را خفه کنم اسلحه را گذاشته بودم روی تپه که دست به ضامن نارنجک را کشیدم یک دفعه ای عراقی ها که آمدند جلوی به حساب سنگر زیر پای من قبل از اینکه زیر پایم خالی بشود من نارنجک را گرفتم پرت کردم وآیه ومارمیت اذ ومیت .. دعایی که حضرت رسول صلی الله علیه وآله وسلم فرمود قبل از اینکه تیر را بزنید بگویید خدایا من نیستم که تیر را می زنم این تویی که هدایت می کنی به راده تو تیر به عمل می رسد .
من نارنجک را که پرت کردم این همچنین صاف ازهمان دریچه افتاد داخل سنگر تیربار وترکید واینکه ترکید از شدت انفجار لرزید من سر خوردم رفتم سه متر پایین تر از اسلحه ام همان بالا گیر کرد .
ما فقط سینه خیز رفتیم که خودمان را برسانیم به بچه ها وقبل از اینکه ما برسیم به بچه ها حمید صبوری می رود ودو سه تا از بچه ها را می بینیند مثل خلیل موفق ودو سه تای دیگرکه می گویند برویم کمک خیر اندیش وحامد مسکون که آنها را بیاوریم اینها می آیند واین شیار اول که حمید صبوری باید ببرشان حواسش پرت تیراندازی از بالامی شه می روند توی شیار دوم یک تپه هستش که پشت ما واقع می شود وهرچه ما را صدا می زنند ما هم در آن گیرو دارمتوجه صدا زدن آنها نمی شویم به طبع وقتی می بینند که از ما صدایی نمی آید فکر می کنند که عراقیها ما را شهید کرده اند باز هم چندین بار ما را صدا می زنند ومطمئن می شوند که یا اسیر ویا شهید شده ایم ودور می زنند وبرمی گردند و دست به دست بچه ها می دهند وبه مسئول بچه های اطلاعات وعملیات که آقای حسینیان وبعد وبعد می گویند که بکشیم عقب اینها شهید شده اند من قبلا که حرکت بکنیم به نیروها گفته بودم که قبل از عملیات حق ندارید شهید یا مجروحی باقی بگذارید وهر که شهید شد بردارید وبیاورند ولی برای خودم گفتم به طبع اگر من شهید شدم هیچ کس حق ندارد به جنازه من دست بزند وبه خاطر من چهارنفر مجروح و یا شهید بشوند باید بدوند وجان سالم بدر ببرند حالا هر کسی کسی دوست دارد وعلاقه دارد وموافق با من است یا علی بگوید بماند وکسی را علاف خودش رنکند وهمه موافقت کردند که ما هر کدام شهید شدیم دست به ما نزنید یعنی همان تضمینی که من خودم گرفته بودم وبچه ها نیز همان تصمیم را اطاعت کرند وبعد موقعی که می آیند دنبال ما واز ما صدایی نمی شنوند وبا خود می گویند اینها شهید شده اند که صدایشان نمی آید ودیگر برگشته ورفته بودند .
ما رسیده بودیم به آن نقطه ای که قرار بود دنبال مان بیایند دیدم اما کسی آنجا نیست وبه یاد دارم به خاطر یواش یواش رفتیم ودیدیم هیچ کسی نیست می خواستم رد اینها را بگیرم وبرویم که احتمالا نیروهای عراقی می رسند وبه دنبال تعقیب بچه ها می افتند وخوب آنها سالم بودند ودویدند ورفتند ومن به خاطر حامد که نمی توانستم بدوم چون حامد دستش روی شانه من بود ویواش یواش همانطوری می رفتیم تا اینکه من تغییر جهت دادم وگفتم که جهت مخالف بچه ها را می رویم واز طرف محوری که تیپ عمل کرده بود می روم با توکل به خدا به طرف لشگر خودمان حرکت کردم تا خودمان را برسانیم به بچه های لشگر واز طرف تیپ هم که عملیات موفق نبود می رویم سمت بچه های لشگر 5 نصر.
نم نم باران شروع شده بود یعنی تقریبا حالت خاصی داشت باران می آمد اما نمی شد گفت باران یک نم نم مانند ملایم می آمد زمین از آن حالت قبلی تغییر کرد وبعد از آن خشک بودنش نمناک شد وآنوقت همین باعث شد هوا یک لطافتی خاصی بگیرد و یک روحیه ی خاصی تازه بگیریم .
اسلحه حامد مسکون را من گرفته بودم کلاه آهنی اش را خودش دستش گرفته بود وهمینطور دستش روی شانه ام آرام آرام می رفتیم جایی که تپه بود با باسن روی زمین سر خوردیم وآرام آرام پایین تپه که خوب که آن طرف که آمده بودیم باران حسابی آنجا امده بودوهمه جا خیس شده بود به خوبی شیار پشت دیده می شد وبعد آمدیم رسیدیم به میدان مین موقعی که به داخل میدان مین رسیدیم زمان حول وهوش اذان صبح بود انجا چون از شب قبل هم کم خوابی داشتم ونخوابیده بودم وآن شب عملیات هم که تا این موقع همه اش درگیر بودیم یک مقداری سرم سنگین شده بود وبه کلاه آهنی هم که عادت نداشتم که سرم بگذارم وتقریبا می شود یک خوابی گرفت وکلاه آهنی که از حامد گرفته بودم یک حالت چرت به من دست داد وبا حامد شروع کردیم از داخل سیم خاردارها به رد شدن وحتی اینقدر خسته بودم که حال اینکه خم بشوم ومین را بردارم نداشتم وفقط حامد با چشمش اشاره ای می کرد که آن مین است وبغل پوتین را خالی می کردم و می زدم زیر مین بغل وفشارش می دادم آن طرف وسر راهمان را خلوت می کردیم و می آمدیم و از سیم خاردار خیمه ای که رد شدیم بعد آمدیم داخل میدان مین و آنوقتش که میدان مین را داشتیم رد می کردیم با خودم می گفتم که خدایا الان می رسیدم به سنگرهای کمین چون که تقریبا میدان تمام شده بود ورسیدیم به سنگرهای کمین دشمن از خستگی زیاد با خودم گفتم که خدایا من الان آخر میدان هستم یا اول میدان وامانده بودم که اگر اول میدان مین است ، پس چرا سنگرهای کمین اول میدان است در حالی که سنگر کمین باید بعد از میدان مین خودشان باشد .
به حامد گفتم حامد جان چکار کنیم وبا او مشورت کردم حامد هم گفت من نمی دانم هر طور که خودت صلاح می دانی همان کار را بکنید .
ما اینها را راضی کردیم شما بابا جان پشت سر ما وپشت سر نیروها حرکت کنید وپشت سر خودتان من خودم هستم شما را صحیح وسالم رد می کنیم ، شما مشکلی ندارید اینها موقعی که توی میدان مین داشتند می رفتند وسط میدان که رسیده بودیم وکف زمین هم اکثرا قلوه سنگ داشت یعنی این عراقی که نگهبان بود بیدار شد ویا بیدار بود سر گروهشان گفت برادر خیر اندیش آن کیست که پشت سر ما ایستاده و ما هم که قبل از اینکه نگاه کنم گفتم وجعلنا را بخوانم وگفتم که نگاه نکنید کی دور برتان کی به کی هست ستون را بگیرید پشت سر ستون بروید من برگشتم نگاه کردم بله نیروی عراقی دارد نگاه می کند ، ولی به حول قوه الهی معجزه الهی واقعا وجعلنا کارخودش را کرده بود واینها ما را نمی دیدند بعد موقعی که من دیدیم این سرباز دارد نگاه می کند یک لحظه به اینها گفتم بنشینید فقط گفتم بنشینید که اماکان دارد توی حالت راه رفتن ممکن است دشمن ما را مشاهده کند ، موقع نشستن یکی حواسش نبود ته آرپی جی آهنی است دیگه وسایل که صدا نداد اما این بلافاصله تا نشستیم صدای دلنگ ودولنگ اینها شروع شد مثل بازار مسگرها صدایش در آمد .
خلاصه گفتم که الان می فهمند و همه را به رگبار می بندند ولی برهر حال این قضیه تنبیه بوده که از کنارش رد شدیم .
واما به بچه ها گفتم بروید وستون حرکت کرده پا مرغی ازداخل میدان و خلاسه از سیم خاردار گذشتیم وما که به سیم خاردارهای توپی که رسید یم به بچه ها گفتم که بلند شوید وهمه را گفتم بلند شوید .
بچه ها گفتن می خواهی چی کار کنی ؟ گفتم جاده را می بینید فقط بدوید گفتن چه جوری بدویم منطقه ، منطقه دشمن است ، دشمن که ببیند با خودش احساس نمی کند که ما دشمن باشیم یعنی واقعا با همین اراده گفتم جاده را می گیرید وفقط می روید .
بعد بنده خدا مسئول اطلاعات آقای حسینیان بود وگفت آقای خیراندیش اگر این جاده را از دیشب مین گذاری کرده باشند تا حالا دیگه چی ؟ ( گفتم ) اصلا این کاررا نمی کنند توی جاده ای که خودشان دارند استفاده می کندد مین کاری نمی کنند تمام این جاده را ما دویدیم و اتفاقا آن عکس العملی که آنها که آقای حسینیان می گفت این را ما انجام دادیم هر 500 متر یک مین می کاشتیم وسط جاده نزدیکی هم به طوری که لاستیک ماشین به هر جهت پشت سر بیایید رد بشود می رود روی مین .
رفتیم تا رسیدیم به نقطه اصلی مان ونقطه اصلی توی تنگه واقع می شد و باید مین گذاری می کردیم موقعی که رسیدیم تنگه نیروها را سازماندهی کردیم وبعد باید چه کار کنیم ، قبل از اینکه بهشان بگویم بالای تنگه روی قله دو سه تا از این گرانیتهای گرد ومنحنی شکل مثلا یک متری گذشتند و قشنگ با دوربین مادون در شب که هیچی با دید آزاد چون با نور ستاره قشنگ دیده می شد و آن بالا که بالا سرشان سایه بان .
با بچه ها خیلی ساکت و آرام شروع کردیم به کار ، شهید صبوری را گذاشتم مخصوص مینهای خودش و گفتم شما این مینها را به طور همین مثلثی که بچه ها کار می کنند بکارید .
تو هر ضلع مثلثی یک در میان از اینها بکار , حامد مسکون خلاصه دو سه تا از بچه ها رفتن کمک صبوری واینها مشغول گوجه ای کاشتن وصبوری هم شروع کرد به کاشتن و همین طور کشیدیم عقب دیدیم که یک چند تا دور و بر با همان تیر تیربار وآرپی جی زنها محافظت می کردند که از پشت سر حمله نشود .
میدان مین کار شد وآمدیم عقب که برویم بعد شهید صبوری گفت که وسط معبر سیم چین را جا گذاشته ام حالا سیم چین چی بود ؟ یک وسیله ای بود که برای قطع سیم مینهای تله ای استفاده می شد ویک وسیله ای بود که اگر با دوربین مادون در شب نگاه می کردند قشننگ برق می زد ودیگه مشخص می شد به هر حال میدان را ما کاشتیم و خوب میدان ناامنی بودش وحمید جان خلاصه باید بروی برداری وباید بیاوری وسیم چین را نمی شود توی میدان مین بگذاری آمد عملیات هم انجام نشد وما باید برگردیم واین میدان اینجا مشخص است وهر کی بیاید از دور سیم چین برق می زند واین را ببیند ومشاهده می کند یک چیزی هست اینجا .
بلاآخره صبوری رفت خودش سیم چین را برداشت آورد و با خواندن آیه الکرسی و فوت کردن وبه طرف وآن اطرفش وفت وبرگشت والحمدالله حادثه ای ایجاد نشد وبعد برگشت .
حالا می خواهیم کسب تکلیف کنیم وبگوییم که یک مرحله کار را جلو برده ایم ولی ارتباط بی سیم مان قطع شد هر کار کردیم بی سیم ارتباطش با عقب وصل نشد ما در نقطه ای بودیم که باید یک دستوری بگیرم ویک صحبت بکنیم که ما تقریبا کار مرحله اولمان تمام شده داریم روی مرحله دوم می رویم .
س : تا اینجا چه زمانی طول کشید ؟ تا اینجا تقریبا می شود گفت که 45 دقیقه تا یک ساعت که به عملیات اصلی شروع بشود وبعد آمدیم و هر کار کردیم با بی سیم ور رفتیم نشد وبی سیم درست نشد که نشد ونتوانستیم ارتباط وصل کنیم .
می گفتم خوب این سنگرهای کمین اکثرا آخر میدان مین قرار دارد حامد گفت که برگردیم دوباره شروع کنیم میدان مین را دوباره برگشتیم ومن توی سیم خاردارهای خیمه ای از ان نقطه ای که آمده بودیم عبور کردیم رسیدیم تقریبا به پشت میدان مین دیدیم هوا تقریبا روشن شده است یعنی ازحالت گرگ ومیش روشنتر بود ویک تپه را گرفتیم آمدیم بالا تا از بالا یک دید بزنیم وخلاصه بفهمیم که ما الان کجاییم جلوی دشمن هستیم یا پشت دشمن چه جوری شده تا که از تپه آمدیم بالا دیدم که از بغل سنگر دشمن در آمدیم وبغل سنگرهایشان بودیم مثل خط مقدمشان درست بغل سنگرها بودیم که فکر کنم سنگرهای توپخانه شان بود یا سنگرهای خمپاره اندازهایشان بود منتها آن منطقه ای آنها مین گذاری کرده بودند شیار بود و اینها آمده بودند عقبه خودشان را هم اینطور میدان میدن درست کرده بودند برای اینکه دیگر خاطرشان جمع باشد اینها آمده بودند وسط بین این دو تپه را قشنگ سیم خاردار خیمه ای زده بودند وبعدش هم میدان مین زده بودندکه دیگر خاطر جمع باشند یعنی اگر نیرویی نفوذی از هر کجا بیاید به موانع برخورد کند و این میدان مینی که ما برخورد ککردیم میدان مین اولشان نبود شاید میدان مین دوم ویا سوم شان بود .
با حامد که رسیدیم کنار سنگرهایشان دیدم دیگر چاره ای نداریم وهمین تپه را بالا رفتیم ، رفتیم بالا و همانجا متوجه شدیم که همان دیدبانی که قبلا گفتم که به منطقه مشرف بود .
از همان بالا با سمینوف زدند ودرست روی پای راست حامد مجروح شده بود درست تیر آمد خورد به ماهیچه پای راستش مجدد وتا خورد به ماهیچه پای راستش داد زد زخمی شدم پریدم وگرفتمش وکشیدمش پایین و او را بردم داخل شیار به حساب وسط شیار باز دوباره دیدم که حامد پایش مجروح شده منتها از پای راستش خون آمد بود ولی از نقطه ای که جدید تیر خورد کمتر خون می آمد چون که قبلا حسابی خونریزی داشته وعین جگر خونش لخته شده بود وطفلک خونی نداشت که تخلیه شود .
وقتی اوضاع را اینطور دیدم که ممکن بود هر لحظه به اسارت در بیاییم بلوز سپاه را در آوردم چند تا از این چاشنی های انفجاری دستساز داشتم وهمچنین کارت شناسایی واسامی افراد گروه را همه اینها را زیر یک بوته گذاشتم ورویش را خاک ریختم که اگرما را اسیر بکنند حداقل دو نفر اسیر می شوند نه اسم دوازده نفرکه ما اینجا داریم وبعد اعلام می کردند که ما بست تا بیست وچهار نفر را اسیر کرده ایم وتا خبر به خانواده ها می رسید کلی باید عذاب می کشیدند به همین خاطر همه اینها را ما استتارکردیم و زیر خاک پنهان کردم .
رفتم بالا برای شناسایی همان قله ای که به حساب حامد را از انجا با سمینوف زده بودند سنگرهای دشمن دور تا دور ما واقع شده بود واطراف ما متاسفانه جلوی ما تپه یا شیار نبود یک زمین کمی بود وبعد می رفتیم می رسیدیم به دره که نهایتا از همان سمت راست ما که آمده بودیم .
میدان مین بود واز همان شیار میرفت داخل همان دره وبعد وقتی رفتیم داخل دره که ماشین رو هم بود بعد رسیدیم به جاده اصلی به حامد گفتم از اینجا نمی توانیم تکان بخوریم هوا هم می شود گفت که هنوز آفتاب نزده بود .
مواضه توپخانه ایران هم شروع کردند به کوبیدن آنجا وآن منطقه خمپاره وتوپ همه جوره می آمدپایین حالا قبل از اینکه آتشباری را شروع کنند من فقط تنها کاری که کردم شلوارحامد از پایین که نمی شود وخونها لخته شده بود ونمی شد گتش ( کش دور مچ پا که پاچه شلوار با آن جمع می شود ) را در آورد وبعد شلوارش را بکشم بیرون تا پایش را پانسمان کنم ، به هر زحمتی بود شلوارش را که در آوردم واقعا به اندازه یک نعلبکی یا فرض کنید نصف لیوان خالی شده باشد اینطوری بود تیر خورده بود از این طرف ومجدد باز من دو تا باند داشتم یکی اش را دیشب استفاده کرده بودم ویک باند دیگرش که مال خودش بود دیگر آن را گذاشتم داخل واو را محکم بستم وپایین پایش که تازه تیر خورده بود خون نمی آمد چون دیگر خونی نداشت که بیاید .
باند کشی پایم را باز کردم ودرست از رانش شروع کردم به بستن تا قسمت ساق پایعنی مانند آتل بندی به همان صورت پایش را بستم وسریع آمدم با سر نیزه یک مقدار از خاکهای بغل شیار را کندم وچند تکه سنگ بزرگ آوردم و اول یک جایی درست کردم برای حامد فقط مثل یک حالت قبر مانند که حدود 40 الی 50 سانت این را با سنگ چیدم وآوردم بالا با سنگهای بزرگ به حامد گفتم که بنشین ویا دراز بکش واو هم تا اینکه دراز کشید خوابش گرفت چون دو شب قبلش وآن هم دو بار مجروحیت وکم خونیش حالا می شود گفت دو نفری مان یک قمقمه آب داشتیم دراصل وبعد از ان شب هم مصرف شده بود ونصفی آب بیشتر در قمقمه باقی نمانده بود و حامد هم دائم به خاطرخونریزی های زیاد تقاضای آب می کرد وفقط به اندازه ای که لبش خیس شود وگلویش و آب نباید به پایین می رفت و او دائم عطش عطش می گفت دیگه طاقت نیاورد رفت داخل سنگر عراقی ها تقریبا می شود گفت آتش آنقدر زیاد بود که ما هر لحظه می گفتیم ما را می آیند اسیر می کنند چون دیده بودند وبا تیر هم زده بودندحامد را .
آتش خودی ها آنقدر زیاد بود توی منطقه وعراقیها می دانستند که ما کجا هستیم واین از بس که آتش خودی زیاد بود که عراقیها جرات نمی کردند حتی بیایند و ما را که با آنها 15 تا 20 متر بیشتر فاصله نداشتیم آنها آن طرف تپه بودند وما این طرف تپه ولی به خاطر آتش زیاد خودی به خود جرات نمی دادند که بیایند وما را اسیر کنند یعنی واقعا که آتش خودی خیلی سنگین روی سر اینها می ریخت .
دو نفری توی شیار بودیم وفقط ترکشها می خورد بلای تپه وقل می خورد می آمد پایین ترکش زیاد می آمد درست همان صخره ای که کفی بود گلوله ی دود انگیز می خورد بعد دور تا دورش را شروع می کردند به گلوله باران که الحمد الله یک دانه ترکش از گلوله باران خودی هم به ما نخورد این تا شب ادامه داشت همانطور ادامه داشت آذوقه هم نداشتیم من قبل از عملیات هم چیزی نخورده بودم فقط یک مشت مقز بادام وپسته از اینها برداشتم مثلا فرض کنید ده تا پانزده توی جیبم ریختم ویک دانه هم شکلات جیره جنگی ( شکلات های بصورت مسطتیل ده در پنج سانتی که در جیره جنگی نظامیان قرار داشت ) وآنوقت از استفاده می کردیم روز اول تقریبا تا شب پنج تا شش تا مقز بادام هر کداممان خوردیم دیگه نداشتیم خیلی زیاد احتمال می دادیم امروز موفق نشویم که برسیم به نیرو های خودی وسهمیه آب مان هررسیده بود به یک سوم قمقمه همان جایی که بودیم تیمم کردیم نمازمغربمان را با اشاره خواندیم .
به حامد گفتم بلند شو قبلش رفتم یک شناسایی کردم دورتادور وآنوقت دیدم چاره ای نداریم تا تاریک شد همین کفی را بگیریم برویم تا برسیم به مقر اصلی که یک میدان مین بود .
خاطر جمع نسبت به جلویمان همانطور هم نگاه کردم به دور و برمان تا نمارا خواندیم به حامد گفتم یا علی حامد واقعا با توجه به مجروحیتش واقعا اراده مستحکمی داشت و با همان خونی که از او رفته بود وپایش می خواهم بگویم خم نمی شد یعنی از صبح تا شب که همانطور مانده بود با باند خشک شده بود وآنوقتش می گفت که هر جا شما بروید من می آیم رفتم ورسیدیم به پرتگاه ، به جان خودم اگر روز روشن بچه ها را می خواستند از آن پرتگاه بروند پایین یعنی همان کسانی که ورزیده بودند به مشکل می خوردند
بعد حامد می گفت که تو را ه را انتخاب کن از هر کجا که رفتی یا بگذری من من جلو میروم یا پشت سرت می آیم گفتم عیبی ندارد از هر نقطه ای که من رفتم حتی بعضی جاها مثلا ارتفاع داشتیم می امد ویا اینکه یک شیاری بود عمودی دیواره مثلا من می آمدم می پریدم که به اندازه قد خودم بود می افتادم سه چهار پنج بار می ایستادم سر جایم وبعد تغییر جا می دادم وبعد حامد نیز همان نقطه را می آمد .
چاره ای هم نداشتیم همچنان آمد وهمان را آمد با توجه به پایی که تا نمی خورد دیگر امد ومن همه اش فکر می کردم خدایا اول خودت بعدا جدش کمک می کند یعنی واقعا غیر این نمی شد جایی که یک آدم سالم و ورزیده که خودم هم رزمی کار بودم با مشکلات می آمدم پایین .
بلاآخره رسیدیمک به پایین همان کفی توی شیار دره رسیدیم این دره دیگرآنجا فکری کنم که عرض آن 5 الی 6 متر داشت وامدیم 50 یا شصت متر را آمدیم یک مقداربالا که ارتفاع این طرفش کم بود یعنی ارتفاعش هفت یا هشت متر بود بودش ولی آن طرف 20الی 25 متر می رسید که آمدیم پایین ورسیدیم به جاده اصلی واین همان جاده اصلی بود که قبلا در شناسایی ها از دیدبانی خودمان نگاه می کردیم و متوجه شدم که اگر از سمت راستمان برویم به خط خودی می رسیم واگر به سمت چپ برویم به عقبه دشمن می رفتیم ولی باز با خودم گفتم خدایا نکند حالا من اشتباه بکنم وبرویم در دل دشمن .
دو تا ریگ از زمین برداشتم وبه نیت اینکه حامد سید خلاصه مومنی است گفتم حامد جان یکی از این ریگها را انتخاب کن ، با خودم نیت کرده بودم که اگر ریگ ریز را برداشت از همین طرف یعنی سمت راست می رویم واگر ریگ درشت را برداشت از آن طرف که سمت چپ است می رویم
به همین نیت دادم وآن هم ریگ ریز را برداشت ، گفتم خوب حالا راهمان که انتخاب شد بعد شروع کردیم به رفتن حامد گفت تشنه ام گفتم حامد جان آب زیادی نداریم باید کمتر آب بخوریم ولی باز با این حرفها درب قمقمه را بازکردم و آب دادم آن هم به اندازه یک درب قمقمه ، درب قمقمه را آب کردم وبه او دادم باز همین راه رفتن باعث می شد که با توجه به مجروحیت وخونهایی که از او آمده بود در حین راه رفتن عطشش بیشتر می شد تا اینکه رسیدیم به نیروهای عراقی به آنجا که رسیدیم فکر می کنم که نیروهای جیش شان که اصطلاحا جیش الشعبی می گفتند یعنی نیروهای داوطلب مردمی عراق ولی نه آنجا که رسیدیم خمپاره انداز 60 و80 ملیمتری شان بود که نزدیک به پشت خط مقدم عراق بود آنوقت به حامد گفتم حامد من الان می روم آب می آورم کف جاده دراز کشیده بودیم وسر وصدای عراقیها می آمد .
تقریباکنار شیب جاده دراز کشیده بودیم همان لحظه به حامد گفتم حامد : گفت چیه : گفتم صدای شرشر آب آمد دیدم تانکر آب عراقیها است گفتم همین جا باش من الان می روم قمقمه را آب می کنم وبرمی دارم ومی آورم بعد حامد گفت نه من اصلا تشنه ام نیست ، من آب نمی خواهم ، تو پیش من بمان ، تو پیش من بمان اگر برای من می خواهی بروی من اب نمی خواهم گفتم باشد بعد نرفتم یک خورده نزدیکتر شدیم به حامد گفتم حامد ، گفت چی : گفتم حامد این عراقیها توی سنگرهایشان هستند وآن هم تانکر آب وهیچ کسی جای تانکر نیست باز گفت نه اگریک عراقی رفت میروم آب برداررم می آیم بعد با همدیگر می رویم حامد گفت به خدا آب نمی خواهم من دیگر تشنه ام نیست توی همین گیرودار چند دقیقه گذشت همان نقطه ای که دراز کشیده بودیم تقریبا همان مقدار حالت پچ پچ می گویند کم شد ومنتظر بودم آرام بشود ویک فکری بردارم یا جای آب برویم یا آب برداریم یا اصلا برنداریم و منتظر که حامد خوابش ببرد ومن بروم آب را بردارم وبیاورم وابن طفلک از ترس اینکه ممکن است با خوابیدنش من بروم اصلا نخوابید واقعا هم خسته بودیم ولی نخوابیدم .
نم نم باران شروع شد وباز نم نم باران که شروع شد ولی حامد باز می گفت من تشنه ام نیست خدا را شاهد می گیرم کلاه اهنی را از تشنگی برومی داشت ولیس می زد گفتم حامد تشنه هستی ؟ من بروم آب بیاورم گفت نه همانطوری می خواستم زبانم خیس بشود دیگه هیچی .
قمقمه من خالی شده بود ودیگه آب نداشت من گفتم خیلی خوب باران آمد سردش شد وچون هنوز من مجروح نشده بودم و حامد خون کم داشت .
تقریبا می شود گفت که باد ملایمی که آن نم نم باران یک حالتی پیدا کرده بود که لرزه به بدنش افتاد گفتم خوب بیا برویم یک جایی خلاصه بگیر استراحت کن و آنوقت بعدا حرکت می کنیم که یک خورده گرم بشوی بلند شدیم رفتیم توی یک سنگر خرابه که از قبل سقف داشته ولی حالا سقفش جمع شده بود خرابه بودیک تکه حلب پیدا کردم وهمان تکه حلب را روی پایش گذاشتم وگفتم که باران که می آید پایش بیشتر از این خیس نشود وحلب را طوری گذاشتم که روی زخمهایش را بگیرد و آنوقت کنارش دراز کشیدم .
آنجا که خاطر جمع شد من خوابیده ام خوابش برد ، تا خوابش برد بلند شدم گفتم اگر یک وقتی همینجا بخوابیم سرد است خلاصه از هماجایی که می خواستم آب بیاورم بلند شدم رفتم شناسایی که یک جایی پیدا کنم خدا را شاهد می گیرم بدون اغراق بدون اینکه احساس کنم که توی عراقیها هستم بلند شدم یک چراق قوه کوچکی داشتم از همانهایی که سر سبز دارد ونور سبزی هم دارند همین را روشن کردم و دنبال جا می گشتم تا یک جای خوب پیدا کنم که هم سقف داشته باشد نمی شود طفلکی توی باران باشه اتفاقا رفتم یک جایی مثل آغل مانندی که سنگرهای زیر زمینی عراقیها بودکه فقط می توانم بگویم به اندازه 70 الی 80 سانتیمتر دریچه ای داشت و تا بالایش همین جور آشغال و سنگ ریخته بودند که شیب جلو سنگر را گرفته بود من هم همین سنگهای جلویش را برداشتم واین طرف وآن طرف کردم که تقریبا باز شد وآدم می شد رفت البته نه به حالت ایستاده بلکه بصورت سینه خیز باید می رفتیم داخل ، داخل که رفتم دیدم چقدر گرم این داخل نه اینکه زمین بود وسر پوشیده هم بود دیدم خیلی جای گرمی است سریع آمدم بیرون رفتم حامد را از آن سنگر پیدا کردم تقریبا 50 تا 60 متر فاصله داشت پیدایش کردم حقیقت جای حامد را در تاریکی شب گم کرده بودم ودنبالش گشتم تا اینکه پیدایش کردم او را بیدار کردم .
حامد گفت چیه چی شده گفتم به جان خودم بلند شو یک جای گرمی گیر آوردم آنجا خوب است اما اینجا سرما می خوری .
حامد گفت تو من را ول کردی و رفتی ؟ گفتم چاره ای نداشتم وباید یک جای گرمی پیدا می کردم دیگه بلند شدیم یواش یواش رفتیم تا به همانجا رسیدیم ورفتیم داخل همان سنگر توی سنگر که رسیدیم دوتایی مان خوابیدیم وتقریبا هول وحوش بعد اذان صبح بیدار شدم و آمدم بالا و اولین کاری که کردم گفتم که هنوز که خوابش سنگینه قمقمه را بردارم وبروم آب گیر بیاورم وامروز که تا شب می خواهیم بمانیم اب نداریم اینجا یک قمقمه را برداشتم واز سنگر زدم بیرون وآن طرف واین طرف را نگاه کردم دیدم عراقی نیست وبارانی که دیشب بعد از اینکه ما خوابیدیم یک چاله ای نزدیک سنگر پر از آب شده بود قمقمه رااز توی چاله آب کردم البته با ته قمقمه که یک کاسه ای دارد قمقمه را آب کردم وامدم واز این قرصهای تصویه آب هم داشتم که مرسوم بود قبل از هر عملیاتی به بچه ها می دادند یک قرص تصفیه آب انداختم داخل قمقمه و دربش را بستم اینکه از اب بعد رفتم وضو گرفتم و تیمم هم کردیم ونماز خواندم بعدا حامد را بیدار کردم حامد هم نمازش را خواند آنوقت هوا روشن شد .
هوا که روشن شد تیراندازی شروع شد بین نیروهای دشمن ونیروهای خودی بعد از سنگر آمدم بالا و سرم را آوردم بالا دیدم که به خوبی می شود گفت که از پشتمان یک جاده بود وخوب مشخص بودجلویش .
هنوز کاملا آفتاب نزده بود ولی هوا روشن بود وبعد سمت چپ جاده هم مشخص بود سمت چپم دیدم هلی کوپتر های عراقی دارند می آیند و ودیدم بعدا نیرو خالی می کردند پد هلی کوپترشان پشت یک ارتفاع بود که دست خودشان بود وحالا یا ارتفاع یا تپه بود واز آنجا دید نداشتند ومی آمدند ونیرو خالی می کردند وبلند می شدند ومی رفتند یعنی طوری بود که من خوب آنها را می دیدم .
دیدم از طرف پد هلی کوپتر یک جیپ توی همان طور جاده دارد می آید به حامد گفتم حامد جان گفت چیه ؟ گفتم اگر می خواهی زود برسیم به نیروهای خودمان من می روم این جیپ را از آنها می گیرم و تو را سوار جبپ می کنم و خط مقدم خودی هم که معلوم است گاز را می گیریم صاف می رویم به طرف خط خودمان البته الان که هر کسی الان این مطالب را بخواند یا بشنود می گوید فلانی دارد لاف می زند ولی در جایی که انسان از جان خود می گذرد ترسی از چیزی ندارد .
حاحد گفت چه جوری می خواهی این کار را بکنی گفتم می روم پشت خاکریز ونارنجک واسلحه ام داشتیم هم که داشتم می گذارم تا جیپ که نزدیک شد یک رگبار روی ماشین می بندم وماشین که منحرف شد نفراتش را می زنیم و ماشین را سالم بدست می آوریم وبرمی داریم و میرویم .
تا آمدم از همان جایی که هستم سینه خیز راه افتادم حامد مسکون پای من را محکم گرفته بود و می گفت نمی خواهد بروی ، همین جا بمان بابا جان اصلا مشکلی نیست گفتم من می روم ماشین را می گیرم .
هر کاری که کردم که بروم نذاشت حامد سفت ومحکم چسبیده بود والان توی می روی کشته می شوی ومن تنها می مانم اینجا .
خلاصه ماشین آمد از 20 متری ما رد شد رفت بطوری که اگر ازسنگر بیرون می آمدم به راحتی جاده و جبپ دیده می شد .
تاغروب آنجا بودیم .
هدایت شده از M.tavakoli
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹جبهه اسلام
این جبهه ی اسلام است
دل شور دگر دارد
حقا که بر این محفل الله نظر دارد...
🎙حاج صادق آهنگران
#شبتون_شهدایی
محمدرضا توکلی مقدم
32.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این یک سلام ویژه است
از طرف سرباز های مشهد الرضاییت...
"سرود قلب عالم"
📌 اجرای سرود تازه منتشر شده قلب عالم
با حضور ۱۳۱۳ نفر در حرم مطهر رضوی
☘ تقدیم به حضرت صاحب العصر والزمان(عج)
🔴 در پویش مردمی قرار دوازدهم
📺 بیننده این کلیپ زیبا باشید🌸
(بسم الله الرحمن الرحیم)
(لا حول ولا قوه الا بالله العلی العظیم )
(الهی به امیدتو)
خدایا بحق امام حسن علیه السلام و امام حسین علیه السلام همه ما مخصوصا جوانان ما را به راه راست هدایت بفرما
خدا مشکل اقتصادی همه ما مخصوصا مشکل ازدواج ومسکن وشغل جوانان ما را حل کن
خدایا همه ما را از وسوسه های شیطانی و نفسانی هدایت بفرما
خدا همه ما را از بلاهای ارضی و سمائی محافظت بفرما
الهی عجل عجل عجل لولیک الفرج
آمین یا رب العالمین
سلام صبحتون منور به نور الهی
۱۴ اسفند ۱۴۰۲ ۲۴ شعبان ۱۴۴۵
ذکر روز دوشنبه
یا قاضی الحاجات
السلام علیک یا رسول الله
السلام علیک یا امیرالمؤمنین
السلام علیک یا فاطمة الزهراء
السلام علیک یا حسن بن علی
السلام علیک یا حسین بن علی
السلام علیک یا علی بن الحسین
السلام علیک یا محمد بن علی
السلام علیک یا جعفر بن محمد
السلام علیک یا موسی بن جعفر
السلام علیک یا علی بن موسی
السلام علیک یا محمد بن علی
السلام علیک یا علی بن محمد
السلام علیک یا حسن بن علی
السلام علیک یا صاحب الزمان
آیت_الکرسی
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيم
«اللّهُ لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ الْحَیُّ الْقَیُّومُ لاَ تَأْخُذُهُ سِنَهٌ وَ لاَ نَوْمٌ لَّهُ مَا فِی السَّمَاوَاتِ وَمَا فِی الأَرْضِ مَن ذَا الَّذِی یَشْفَعُ عِنْدَهُ إِلاَّ بِإِذْنِهِ یَعْلَمُ مَا بَیْنَ أَیْدِیهِمْ وَمَا خَلْفَهُمْ وَ لاَ یُحِیطُونَ بِشَیْءٍ مِّنْ عِلْمِهِ إِلاَّ بِمَا شَاء وَسِعَ کُرْسِیُّهُ السَّمَاوَاتِ وَ الأَرْضَ وَ لاَ یَۆُودُهُ حِفْظُهُمَا وَ هُوَ الْعَلِیُّ الْعَظِیمُ.
لاَ إِکْرَاهَ فِی الدِّینِ قَد تَّبَیَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَیِّ فَمَنْ یَکْفُرْ بِالطَّاغُوتِ وَ یُۆْمِن بِاللّهِ فَقَدِ اسْتَمْسَکَ بِالْعُرْوَهِ الْوُثْقَیَ لاَ انفِصَامَ لَهَا وَاللّهُ سَمِیعٌ عَلِیمٌ.
اللّهُ وَلِیُّ الَّذِینَ آمَنُواْ یُخْرِجُهُم مِّنَ الظُّلُمَاتِ إِلَی النُّوُرِ وَالَّذِینَ کَفَرُواْ أَوْلِیَآۆُهُمُ الطَّاغُوتُ یُخْرِجُونَهُم مِّنَ النُّورِ إِلَی الظُّلُمَاتِ أُوْلَئِکَ أَصْحَابُ النَّارِ هُمْ فِیهَا خَالِدُونَ.»
((( اللهم عجل لولیک الفرج)))
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قرائت تقلیدی دیدنی یکی از نوجوانان از منشاوی در دیدار صبح دیروژ رهبر انقلاب با شرکتکنندگان مسابقات بینالمللی قرآن
🇮🇷 پاسداران انقلاب
@pasdarane_enghelab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 زیارتنامه تصویری شهدا
🔹 شهدا دلها را تصرف میکنند .....
🔹 با ذکر صلوات نثار ارواح شهدا
🕊زیارتنامه ی شهدا🕊
🌹🌱🌹🌱اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم🌹🌱🌹
@bashohadatashahadattt
✨ الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍ وَعَجِّلْفَرَجَهُمْ
42.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 الهی عظم البلا | نماهنگ ویژه دعای فرج الهی عظم البلا با صدای دل نشین علی فانی
🌷 هرروز صبح بیاد امام زمان عج🌷
♥السلام علیک یا ابا صالح المهدی♥
✨بسماللهالرحمنالرحیم✨
🕊اِلـهی عَظُمَ الْبَلاءُ،وَبَرِحَ الْخَفاءُ،وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ،وَانْقَطَعَ الرَّجاءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ،وَمُنِعَتِ السَّماءُواَنْتَ الْمُسْتَعانُ،وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى،وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِوالرَّخاءِ؛اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد ،اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْناطاعَتَهُمْ ،وَعَرَّفْتَنابِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم،فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاًعاجِلاً قَريباًكَلَمْحِ الْبَصَرِاَوْهُوَاَقْرَبُ؛يامُحَمَّدُياعَلِيُّ ياعَلِيُّ يامُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُماكافِيانِ،وَانْصُراني فَاِنَّكُماناصِرانِ؛
يامَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ،اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني،السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ،الْعَجَلَ الْعَجَلَ،الْعَجَل،يااَرْحَمَ الرّاحِمينَ،بِحَقِّ مُحَمَّدوَآلِهِ الطّاهِرين🕊
بنام خدا
امروزمان را آغاز می کنیم
به یاد شهید برات فرهمند
هدیه به روح شهدا
امام شهید
پدران و مادران شهدا
اموات اعضاء محترم کانال
مخصوصا شهید فرهمند
صلوات
تنها صندلی ای که هیچ کس برای
به دست آوردن آن، خودش رو به
آب و آتیش نمیزنه !😍
#خنده_دونی_حلال
📌کانال خنده دونی حلال
https://eitaa.com/joinchat/3606446624Cf910c6af94